یکشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۵

!

فسقلی توی مهد کودک در حال یادگیری الفباست. یه روز که ازاونجا برگشته بود خونه، اومد و کنارم نشست و با هیجان گفت :«مامـان،ما امروز حرف "س" آخر رو یاد گرفتیم، مثل خرس..مثل برس ...مثل مرغس..» من با کنجکاوی گفتم:«چی؟» دوباره تکرار کرد:« مــرغــس» زود دوزاریم افتاد و با خنده گفتم :«آهان منظورت خروسه؟» فوری جواب داد:«آره..همون خـروس منظورم بود دیگه!»!ا


راستی تولد یه سالگی وبلاگم مبارک!ا*

شنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۵

راه حل

چند وقت پیش ماهواره رو روبراه کردیم تا هم فسقلی انگلیسی یادش نره و هم سر خودمون گرم بشه. اگه یادتون باشه، گفته بودم روی کابلمون توی آمریکا یه کانالی بود به نام کارتون نتورک که فسقلی عاشقش بود.اما اینجا این کانال دی کدریه و با کارت رسیور باز میشه احتمالا. دیروز از آشپزخونه اومدم بیرون و متوجه شدم فسقلی داره با کنترل ماهواره کشتی میگیره، پرسیدم:«مشکلت چیه عزیزم؟» با ناراحتی گفت :«این تلویزیون کارتون نتورک نداره!» گفتم:«آخه مامان جون این رسیور یه کارتی میخواد تا این کانالو باز کنه..ایناها اینجا! این کانال پولیه برای همین کارت میخواد..» اینو گفتم و دوباره برگشتم تو آشپزخونه.یه یه ربعی گذشت و دیدم خبری و سر و صدایی از تو هال نمیاد(اینطور موقعها حتما داره بی سر و صدا یه خرابکایی میکنه) ، سرمو از آشپزخونه آوردم بیرون و دیدم داره با دقت یه پنجاه تومنی رو میکنه جای کارت رسیور،تا متوجه حضور من شد هول هولکی گفت: «مگه نگفتی اون کانالیا پول میخوان..دارم براشون پول میفرستم دیگه!!» بعدم پشتشو کرد به من و به کارش ادامه داد!ا

یکشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۵

روزه

قبلا از به کار بردن کلمات مستهجن در این متن پوزش میطلبم
سر اذان بود و من از سر کار رسیده بودم و با اشتهای تمام داشتم نون و پنیر و خیار میخوردم. فسقلی از تو اتاقش دوید بیرون، یه نگاهی به من و یه نگاهی به تلویزیون کرد و پرسید: «مامان تو از اونایی که صب نون و پنیر میخورن و بعد تا شب هیچی نمیخورن؟» من که نمیفهمیدم چی میگه گفتم:« الان که صب نیست .» دوباره گفت:«میدونم ...» یهو فهمیدم منظورش چیه داد زدم :« آهان..روزه رو میگی ؟ » جواب داد:« از همونا! آخه تلویزیون داره روزه میگه.» خندیدم و گفتم:«نه عزیزم این اذونه..اذون.» گفت:« آهان دیگه..چرا داری سالاد میخوری؟» دوباره خندیدم گفتم :«این خیاره نه سالاد!» پرسید:« مامان آدم روزه میگیره نباید اه کنه؟» من که هم از این همه حرف بی ربط کلافه شده بودم و هم خنده ام گرفته بود، پرسیدم :«پی پی کردن چه ربطی به روزه داره؟» گفت:« مگه نگفتن هر کی روزه میگیره نباید هیچی بخوره؟؟!»!ا

سه‌شنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۵

حرف منطقی

توی آشپزخونه در حال کار بودم که فسقلی جست و خیز کنان اومد و با صدای بلند داد زد:«مامان.. من دوچرخه میخوام.» من هم که از سر حال بودن اون سر ذوق اومده بودم با صدای آهنگینی گفتم:« دوچرخه...سبیل بـــابــات.... » وصبر کردم تا بقیه اش رو فسقلی بگه . اونم همونطور که از در و دیوار بالا میرفت ، با همون ریتم ادامه داد که:« افتاده...سبیل بابا افتاده..دوچرخه..سبیل بابا افتاده.» من با خنده گفتم:«نه مامان جون،اینطوری میگن.. دوچرخه..سبیل بابات میچرخه .» فسقلی با اعتراض جواب داد:«خودم بلدم ...توی مهد کودک یاد گرفتم اما بابای من که سبیل نداره!!»!ا

یکشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۵

گوسفند

اون مدتی که خونه پدر آقای همسر مهمون بودیم، یه روز غذا کله پـاچه بار گذاشته بودند. دیدن کله گوسـفند از نزدیک برای فسقلی خیلی هیـجان انگیز بود و با داد و فریادش ما رو هم در این هیجان شریک کرده بود ،بطوری که من هم خیال میکردم تا حالا تو عمرم گوسفند ندیدم. اینو داشته باشید تا روزی که اومدیم خونه خودمون و قرار شد فسقلی و پدر بزرگش به همین خاطر برن گوسفند برای قربونی کردن، بخرن (و به من قول دادند که فسقلی شاهد کشتنش نباشه). داشتم لباسای فسقلی رو میپوشوندم تا با بابا بزرگش بره . اونم یه بند حرف میزد و همینطوری که لباس میپوشید با آب و تاب میگفت:« آره مامان..میخوایم بریم گوسفند ببینیم..اصلا میدونی گوسفند چیه؟ خونه بابا جمشید اون کله که توی قابلامه بود یادته؟؟ حالا تنه اش هم بهش چسبیده! حالا فهمیدی؟!»!ا

پنجشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۵

سوتفاهم

دو روز پیش اولین دندون فسقلی افتاد! همه میگن کلسیم بدنش زیاده که اینجوری شده.من اولش خیلی ترسیدم که نکنه زمین خورده باشه اما بعد دیدم ، نه بابا این خبرا نیست...باورم نمیشه به این زودی پسرم بـزرگ شده باشه... اون روز فسقلی وقتی از مهد کودک به خونه اومد ، خیلی نگران دندونش بود و لباشو چفت کرده بود و هیچی نمیخورد. منم با یه کلکی دندون آویزونشو از دهنش کندم تا راحتش کنم. وقتی عزاداری برای دندون از دست رفته تموم شد، براش یه کمی کیک اوردم بخوره.یه کم که گذشت گفت که آب براش بیارم .منم رفتم و به جاش یه کم شیر آوردم و برای اینکه هم نگرانیش کم بشه و هم تشویقش کنم که شیره رو بخوره ، گفتم:«پسرم..اگه این شیرو بخوری دندونت زودتر در میاد چون کلسیم داره» اونم نامردی نکرد و با شنیدن این حرف یه نفس همه شیرو سر کشید و شروع کرد از خوشحالی بالا پایین پریدن،بعدم اومد جلوی من ، دهنشو باز کرد و با هیجان گفت:«حالا خوب شد دیگه؟ دندونم در اومد ؟»!ا

شنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۵

فواید

من: چشم به چه دردی میخوره؟
فسقلی : دیدن
من: آفرین پسرم..دماغ برای چیه؟
فسقلی: برای فین کردن!!ا
.
پ.ن: اینم از کار! دیگه همه چی روبراه شده اگه خدا بخواد

سه‌شنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۵

اوضاع و احوال

ایـــن اینترنت نفتی است. ایــن اینترنت نفتی اعصاب انسان را خرد میکند. وقتی اعصاب انسان خرد میشود نوشتنش نمی آید. این انسان بی اعصاب تقاضای یک اینترنت پر سرعت به قیمت پول خون پدرش را کرده است........از شوخی بگذریم همه چی روبراهه.من الان توی خونه خودمون هستم.همه کارها انجام شده،فقط مونده سر کار رفتن من . اگه کار سراغ دارید، بگید.من توانایی لازم جهت انجام هر کاری از آب حوض کشیدن تا مهندسی رو دارم...والا!ا
فسقلی و آقای همسر هم روبراهن.کم کم فسقلی داره به اینجا عادت میکنه.فقط هنوز به هر تلویزیونی که میرسه کانال چهل و دو رو میاره چون این کانال روی کابل ما در آمریکا ،کارتون نتورک بود.وقتی هم که میبینه این کانال توی ایران برفکیه، عصبانی میشه و داد میزنه:" ایران بـده ...کارتون نتورک نداره!" هرچی براش توضیح میدم که هر گردی گردو نیستو هر کانال چهل و دویی نباید کارتون نشون بده ،به خرجش نمیره که نمیره!ا

چهارشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۵

هنوز

هنوزم نرفتیم خونه خودمون اما هنوزم از تصمیمم پشیمون نشدم! همه چی در هم برهمه..فکر کنم حدود ده روز دیگه روبراه بشم...فسقلی هم داره با عمه و عمو ودایی و مادر بزرگ و پدر بزرگاش حال میکنه.دلم براتون تنگ شده بود گفتم بیام سلامی بگم... تا بعد

چهارشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۵

چرا؟

دوباره سلام، ما هنوز خونه پیدا نکردیم و دربه دریم! راستش اصلا دیگه به آمریکا فکر نمیکنم... نمیدونم، ولی شاید یه جورایی به این نتیجه رسیدم که جای من اینجاست. خیلی از دوستان در مورد دلیل برگشتنم پرسیده بودن،خیلیا هم اظهار تعجب کردن...اینجا وقتی به کسی میگیم از آمریکا برگشتیم شاخ در میاره، مخصوصا وقتی خوبیای اونجا رو میگیم. دلیل برگشتمون خیلی پیچیده نیست. ما به این نتیجه رسیدیم که جای هر کس توی کشور خودشه.آدما به لحاظ شخصیت با هم فرق دارن. من و آقای همسر ارتباط اجتماعی وسیع و عمیقی رو با آدمای دور و برمون نیاز داریم که به خاطر سنمون ،این به آسونی در ایران برامون فراهمه. اونجا هم ارتباطات خوبی داشتیم ولی آدم فقط در محلی که بزرگ شده و تحصیل و کار کرده میتونه از نوع ارتباطاتی که ما طالبش هستیم داشته باشه. هنوز کسانی که سی چهل ساله در اونجا زندگی میکنن، گوشه چشمها و کنایه های بیگانگان رو نمیفهمن و خلاصه رسیدن به حد مطلوب زمان میبره که هیچ کدوم از ما نمیخواستیم لحظه ای از عمر کوتاهمون رو تلف کنیم
این فسقلی ما هم که اینجا کلی حال میکنه واز هفته دیگه به قول خودش میره مهدکودک ایرانی!ا
دسترسی ام به اینترنت در حد صفره ولی به زودی درست میشه و طبق روال قبل از فسقلی مینویسم...تا بعد!ا

جمعه، مهر ۲۱، ۱۳۸۵

اینجا ایران است

ســـــــــــــــلام..خوبید؟ دلم براتون تنگ شده..آره دیگه،ما هم الان ایرانیم و همه چی خیلی خوبه. اولش که وارد فرودگاه مهر آباد شدم خیلی از اینکه برگشته بودم پشیمون شدم حالا چرا؟ همونطور که میدونید ما با تموم زندگیمون رفته بودیم آمریکا و مسلما موقع برگشت یه کوه بار داشتیم و خب..مامورین گمرک و شعور بالا شون و ...اعصابمو به هم ریخت. تمام اسبابامونو باز کردن اما در نهایت چون هیچ جنس نویی نداشتیم ، گمرکی هم ندادیم. اما برای من جالب بود که مرده با اطمینان از اینکه ما دروغ میگیم همه زندگیمونو زیر و رو کرد. ولی با تمام این حرفا و بعد از گذشت چند روز به این نتیجه رسیدم که خیلی کار خوبی کردم برگشتم. مشکلات زیادی اینجا هست اما خوبیها هم کم نیست.خلاصه خیلی خوشحالم
چند روز دیگه که سرحال اومدم بازم در این مورد مینویسم...فعلا که دنبال خونه هستیم..تا بعد!ا

پنجشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۵

آخرین نوشته از این طرف آبها

سلام...اومدم بهتون بگم ما دوشنبه راهی میشیم.مسلما حدس میزنید این روزا چقدر گرفتارم. اینجا که داریم همه چی رو جمع میکنیم ..اونجا هم که نه خونه داریم نه زندگی! باید از نو همه چی رو بسازیم..البته اینـم خودش خیلی هیجان انگیـزه ومنم که سرم درد میکنه برای هیـجان !! اول از همه از دوستایی که دنبالم میگردند معذرت میخوام که کم پیدا شدم (زندگیـه دیگه!) ، بعدشـم در جواب دوستای مهـربونی که ازمن خواسته بودن وبـلاگ نویسی رو ول نکنم، باید بگم که من عـاشق دوستای مجازی ام و همینطورمحیـط وبلاگسـتانم . نوشته بعدیم رو هم اگه خدا بـخواد وقتی ایـران بودم ،می نویسم...دوستتـون دارم و شــاد باشید

دوشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۵

پدر عنکبوتی

ما شـنیده بودیم که عنکبوت پشه رو به دام میندازه و میخوره امـا نشنیده بودیم که آدما رو هم گاز میگیره که بالاخره دیدیم! چند روز پیش یه عنـکبوت کمر آقای همسـر رو گاز گرفته بود به طوری که جـای اون به اندازه یه دو تومـنی (!) باد کرده و قرمز شده بود. آقای همسر هم داشت این زخمو به فسقلی نشون میداد و فسقلی با علاقه فراوون به زخمـه نگاه میکرد که یـهو با هیجان گفت:«بابا... حالا دستات چسبناک شده؟ ببین ... دستاتو اینطوری مثل من بگیر ببین ازشون تـار میـاد بیرون یا نه؟»!ا
.
پ.ن: نمیدونم فیلم مرد عنکبوتی یا همون اسپایدرمن معروف رو دیدید یا نه؟ اول اون فیلمه یه عنکبوت توی آزمایشگاه قهرمان داستانو نیش میزنه و بعدش اون پسر دارای دست و پای چسبناک میشه طوری که از در و دیوار بالا میره و در ضمن میتونه با دستش تار بتنه!ا

شنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۵

دوچرخه

فسقلی: مامان برام دوچرخه میخری؟
من: الان دیگه تابستون تموم شده که...میخوای چی کار؟
فسقلی: خب..میخوام برم با دوچرخه ام بیرون قدم بزنم!ا

چهارشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۵

بازگشت به وطن

اینم از فسقلی ما! من این عکسو به خیلیا ایمیل زدم اما گویا دوستان دیگری هم هستند که دوست دارن این پهلوون منو ببینن!ا
راستش اومدم تا یه خبر بهتون بدم . ما داریم برمیگردیم...درست شنیدین! ما تصمیم گرفتیم فعلا بر گردیم ایران! خیلی هم خوشحالیم... میدونید اینجا همه چی فراهم بود ..کار..خونه..پول..آرامش ..اما از قدیم گفتن: این ملک قشنگ است ولی خانه من نیست و از قدیمترش خیلیا میگفتن من مخم تاب داره!! نمیخوام بگم اینایی که اینجان اشتباه میکنن اما خیلیا مخصوصا وقتی به سنین بالاتر میرسن ،شاکی میشن ولی به دلیل کار، فرزند، خونه و زندگی گرفتار میشن و نمیتونن برگردن .هر کس دلایل خودشو داره برای تعیین محل زندگیش.راستش حداقل در حال حاضر ما ترجیح میدیم ایران باشیم. موضوع دلتنگی نیست.موضوع دو دو تا چهار تا کردنه.ولی تجربه خوبی بود و خیلی خوشحالم که این کارو کردم.از طرفی اگه یه روزی دوباره بیایم اینور آب، راه و چاهو بلدتریم..تازه پسرمونم انگلیسی بلده!! این خبرو به هر کس دادم بدون استثنا کلمه شوکه رو در بیان احساسش به کار برد.بعضیا هم مثل برادرم 5 دقیقه در سکوت شوکه شدن،بعضیا هم مثل خواهر آقای همسر تا یه ساعت بالا پایین پریدن!! جالبه که خودمونم از این تصمیم تو شوکیم!! حالا اگه یه چند وقتی کم پیدا شدم بدونید هنوز تو شوکم!!!ا
.
پ.ن: ما ده اکتبر ایرانیم!ا

یکشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۵

نیش زدن

روی تخت دراز کشیده بودم که فسقلی وز وز کنان (بیشتر شبیه نعره بود!) خودشو انداخت روم و داد زد:« من زنبورم میخوام نیشت بزنم!» من زیر دست و پای اون تقلا میکردم و اونم سعی میکرد با دهنش آروم منو گاز بگیره که یعنی نیش زده. پرسیدم:« اصلا میدونی نیش زنبور کجاشه؟» یه کمی آرومتر شد و گفت:«نه!» منم به باسنش اشاره کردم و گفتم:« اینجا!» یه کمی از اشتباهی که کرده بود ، جا خورد و کلافه پرسید:« حالا چه جوری نیش بزنم؟؟»!آ

جمعه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۵

پسر بد

فسقلی وقتی کوچیک بود و کار بدی میکرد ،ما عصبانی میشدیم وبهش میگفتیم :«پسر بد!» اونم فکر میکرد این لغت به طور کل ، یه صفت بده و بنابراین وقتی من یا یه جنس مونث یه کاری بر خلاف میلش میکردیم با اعتراض میگفت:«دخترِ پسر بد!»ا

سه‌شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۵

معنی دقیق کلمه

اینجا یه دستگاههایی هست که سکه بیست و پنج سنتی میندازیم توش و آدامس یا یه اسباب بازی کوچیک از توش در میاریم. دیروز فسقلی اومد پیشم و یه اسکناس یه دلاری رو بهم نشون داد و گفت :«مامان، میشه بریم با این پوله از اون آدامسا در آریم؟» با بی حوصلگی گفتم :«نه عزیزم، این پول باید خرد بشه» اونم هیچی نگفت و رفت تو اتاقش. چند دقیقه بعد برگشت و دستشو که یه اسکناس تیکه پاره شده توش بود، بهم نشون داد و پرسید:« حالا چطور؟»!ا

یکشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۵

حرف مرد یکیه

فکر کنم قبلا بهتون گفته بودم که فسقلی از همه هم سن و سالاش خیلی خیلی بلندتره(بزنم به تخته!). چند روز پیش رفته بودم مهد کودک دنبالش ومنتظر بودم کفششو بپوشه که دوستش الکساندر، اومد پیشمون و بی مقدمه شروع کرد از کلاس فوتبالی که اسم نوشته ،گفتن . که اونجا یه عالمه بچه هست و چقدر خوش میگذره. فسقلی هم بهش گفت :«منم دارم میام همون کلاس!»(والا من خبر نداشتم ..خالی بندیه دیگه!) الکساندر هم جواب داد: «آهان تو میری کلاس پسرهای بزرگ؟»فسقلی همونجور که به من نگاه میکرد، بهش گفت:«نه..نه ... من هم سن توام، ببین...ما هم قدایم!» و دستشو از روی سر خودش به سمت سر اون برد تا قدشونو با هم مقایسه کنه. تقریبا زاویه این خط با خط افق چیزی نزدیک به نود درجه بود...دیگه خودتون حسابشو بکنید! اما فسقلی با نهایت اعتماد به نفس به الکساندر گفت:« دیدی گفتم؟!!»ا

جمعه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۵

پختگی

الان ساعت یک نصف شبه و من هنوز بیدارم..من و کودک درونم هر دو بیداریم.فکر میکنم یه چیزی حدود هشت سالم باشه . دلم بادکنک میخواد. دلم میخواد با پاهای برهنه خاک بازی کنم. دلم میخواهد ساده و بی مسئولیت ساعتها با غرق کردن و نجات یک مورچه سرم گرم بشه.دلم دوچرخه بازی توی حیاط کوچیک بچگی هام رو میخواد. دلم گریه های بچه گونه که به خنده های بی غصه تبدیل میشه رو میخواد. دلم میخواد بعد از یک مهمونی شبونه خودم رو به خواب بزنم و تو آغوش گرم بابام به رختخواب برم. دلم میخواهد قهر کنم و غذا نخورم،بعدش مادرم نازمو بکشه تا مبادا بچه اش بی غذا بمونه. دلم میخواد از ته دل بخندم. دلم میخواد هیچکی از من هیچ انتظاری نداشته باشه... من نمیخوام یه زن پخته سی و سه ساله باشم، مگه زوره؟؟

سه‌شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۵

سرباز

فسقلی: مامان بیا با هم جنگ بازی کنیم
من: باشه
فسقلی: مم..من سرباز قوی ایرانیم .. تو هم آدم بده ای.. بیا این تفنگ تو..اینم تفنگ من
من: کیو کیو
فسقلی در حالی که به خودش میپیچه: کیو..کیو..باید بمیری ..کیو
منم در حالی که قلبمو گرفته بودم ،روی زمین افتادم. چند ثانیه بعد فسقلی سرشو آورد نزدیک سرم و گفت: مامان..میتونی یه دقه نمیری..سرباز ایرانیه باید بره ،پی پی داره!ا

یکشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۵

!!

قبل از تعریف ماجرا باید بهتون بگم فسقلی هنوزم که هنوزه به همه نوع حبوبات میگه لوبیا!! ماجرا از این قراره که اون موقعها که ایران بودیم یه بار مامانم داشت لپه پاک میکرد که توی خورش قیمه بریزه و منم از در رسیدم و سراغ مامانمو از فسقلی گرفتم، اونم هم با خونسردی و در حالی که با اسباب بازیش ور میرفت ،گفت: مامان همدم داره لوبیا ها رو میشمره!ا

جمعه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۵

دررفتگی!ا

اینو از زبون عـمه فسقلی مینویسم: یه روز سر ظهر، طبق عادت همیشگی فسقلی رو بردم تو اتاق تا بخوابونمش. خودمم گیج و مست خواب بودم. بهش گفتم که کنارم دراز بکشه و چشماشو ببنده تا خوابش ببره. گفتم:« بدو.. بدو، چشماتو ببند که خواب از توش در نره!» اونم یه "باشـه" گفت و دراز کشید و چشماشو بست. چند دقیقه ای نگذشته بود ، صداشو شنیدم که آروم منو صدا میکرد .جواب دادم:«جـانم؟» گفت:«داره در میره!» پرسیدم :«چی؟» گفت:« خوابم دیگه...داره از تو چشمام در میره!» خوابالو جواب دادم:« نه.. نه، چشماتو باز نکن تا اون درنره» دوباره گفت:« وای داره میاد بیرون..داره میره....آی..» بعد هم یـهو با صدای بلندتری داد زد:«آهـان... در رفت!» و مثل جت از تو تخت پـرید پایین و ناپدید شد!!!!ا

سه‌شنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۵

بازی کامپیوتری

فسقلی: مامان..وقتی ما بمیریم چی میشه؟
من: روحمون از جسممون جدا میشه و آزاد میشه.اگه کار خوب کرده باشیم روحمون بعد از اون خوشحال زندگی میکنه اگه نه، که عذاب میکشه
فسقلی: آهـــــان..من فکر می کردم اگه کار خوب بکنیم خدا بهمون یه جون جایزه میده...!!ا
ای بابا... اینم از فواید بازی کامپیوتریه دیگه!ا

پنجشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۵

دلیل دندان شکن

موقعی که میخواستیم برای فسقلی کامپیوتر بخریم اصرار داشت براش لپ تاپ بخریم.دلیلشم این بود که اولا تلویزیون تبلیغ بازیی که اون دوست داشتو نشون میداد و بچهه تو اون با لپ تاپ اون بازیو میکرد ،دوما فسقلی هم همیشه اون بازی رو با لپ تاپ من کرده بود و امر بهش مشتبه شده بود که این بازی رو فقط با لپ تاپ میشه کرد ولاغیر.خلاصه بعد از کش مکش فراوون بالاخره براش یه کامپیوتر معمولی گرفتیم و بهش نشون دادیم که با اینم میشه بازی کرد.اونم دیگه تو رودرواسی قبول کرد!ا
دیروز لپ تاپمو باز کردم تا یه دوری توی اینترنت بزنم و از اوضاع دنیا با خبر بشم. همینجوری که تو سایتهای مختلف میگشتم. متوجه فسقلی شدم که پشت سرم وایساده و داره تماشا میکنه. روی سایت بی بی سی کلیک کردم تا یه خبرو بخونم.عکس اون خبر خانوم رایس بود که داشت لبخند میزد. یهو فسقلی شروع کرد بالا پایین پریدن و با شوق و ذوق گفت:« مامان ...بیا..زود بیا» و کشون کشون منو برد به اتاقش و مانیتور خودشو بهم نشون داد .دیدم اونم همون صفحه بی بی سی رو باز کرده.چه جوری؟خدا میدونه!(باید بیشتر مواظب باشم) خلاصه همینجور که میپرید اینور اونور با خوشحالی گفت:« ببین..ببین..منم از این خانوما دارم تو کامپیوترم... کامپیوتر منم قویه ..مثل لپ تاپه ..از همین خانوما داره که میخنده!»!ا

سه‌شنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۵

خودم 4

ـ تا حالا شده به دورو برتون نگاه کنید اما حتی یه چهره آشنا نبینید؟
.
ـ عاشق شراب قرمزم! اونم یه دلیل تاریخی داره. وقتی بچه بودم مامانم توی زیرزمین پهناورمون(!) چند تا کوزه داشت که انگورو میریخت توش و سرکه درست میکرد.سرکه های مامانم توی فامیل معروف بود. بوی اون تمام زیرزمینو پر میکرد.حالا این شراب هم همون بو رو میده.(میگم شاید اونم سرکه نبوده ها!) این بو منو میبره به دوران شیرین کودکی
.
ـ میگم کاش میشد آدم یه چند سالی به عقب برگرده.خیلی کارا بود که باید میکردم و نکردم.شدیدا تو نخ سفر در زمانم
.
ـ این فسقلی وروجک به من میگه: مامان،تو با لهجه ایرانی حرف میزنی و من با لهجه آمریکایی! بعدم با فخرفروشی سرشو برمیگردونه و میره......لعنت بر شیطون!ا
.
ـ چقدر دوستت داشتم.مهربان بودی.معصوم بودی.اما معصومیتت یه جایی لای صفحه های روزگار جا مانده...برو برش دار! دلم برایت تنگ است
.
ـ این آقای نمیدونم چی باهنر توی مجلس حرص منو درمیاره! هر وقت عکسشو میبینم یاد اون عقده ایهای مخابرات میفتم که شب و روز مجبور بودم قیافه شونو تحمل کنم.عجیب این طور (!) آدمها شبیه همند
.
ـ شاید یکی نون شب نداشته باشه ولی خوشبخت باشه.شاید یکی بچه دار نشه ولی خوشبخت باشه.شاید یکی کور باشه ولی خوشبخت باشه.شایدم یکی همه چی داشته باشه ولی خوشبخت نباشه.به نظر من که اگه آدم خوشی خودشو منوط به دلایل بیرونی بکنه هیچ وقت روی خوشبختی رو نمیبینه
.
ـ دنگ..دنگ..نمیدونم این صدای ساعت چرا تازگیا رو اعصابم راه میره..شاید دارم خل میشم! نه..مشکل اصلی غذای روحیه که یه مقدار دوزش پایین اومده
.
ـ اون اوایل فکر میکردم بابا اصلا اینا یه جورایی خنگن و خیلی از این مشکلات مردم، اداره، شهر یا کشورشونو متوجه نمیشن. میگفتم بابا مردم ما تیز بین هستن و حواسشون به جزئیات زندگیشون هست. ولی بعدا دیدم که نه!(البته بعضیاشون هنوز هم به نظرم خنگن) خیلی هم خوب متوجه خیلی از مشکلات هستن ولی تئوریشون همون قضیه دیدن نیمه پر لیوان هست. خیلی راحت همه چیزو از نگاه مثبتش میبینن. اگه یه چیزیو ندارن، نمیگن نداریم، میگن بجاش فلان چیزو داریم و خوب برای داشتن اون یکی هم تلاش میکنن. اگه مشکلی پیش میاد جنبه های مثبتشو میبینن و میگن و در مورد حل جنبه های منفیش فکر میکنن!ا

یکشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۵

بستنی

هوا امروز متعادل بود ولی دندونای فسقلی از سرما به هم میخورد و من گرمم بود! برای همین هــوس بستنی کردم. به آقای همسـر گفتم که بستنی بخریم. اونم رو کرد به فسقلی و پـرسید:«تو که سردته..حتما بستنی نمیخوای دیگه؟» فسقلی همینجوری که میلرزید گفت:«بستنی یخه؟(!) ها؟ آهان..آره، من بستنی داغ میخوام!»!ا

سه‌شنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۵

فسقلیِ با گذشت

من و آقای همسر تصمیم گرفته بودیم، برای اینکه فسقلی ارزش پول رو بفهمه و سعی کنه پولهاشو جمع کنه ، به جای جایزه دادن بابت کارای خوبش بهش پول بدیم (البته نه همیشه که شرطی نشه و فقط برای پول ،کار خوب بکنه) . اینطوری هر چی بیشتر صبر کنه و پول جمع کنه، جایزه بهتری میخره و از طرفی پولها و سکه ها رو میشناسه. خلاصه چند روز پیش که خونه رو روی سرش گذاشته بود، آقای همسر صداش کرد و بهش گفت:« اگه این پـازل (به قول خودش فازل!) سیصد تیکه ای رو درست کنی بهت ده دلار میدم.» فسقلی هم با هزار و یک غرغر نشست و درستش کرد. بعدم یادم نیست چه کار خوب دیگه ای کرد و قرار شد پنج دلار دیگه هم بگیره. خودش نشست و با انگشتاش حساب کرد، دید میشه رو هم پونزده دلار.اومد و از آقای همسر خواست که پونزده دلار بهش بده.آقای همسر هم رفت سر کمد و یه پنج دلاری و یه ده دلاری داد دستش. فسقلی یه نگاهی به پولای تو دستش کرد و یهو شروع کرد به داد و گریه و اعتراض که :«میخوای سرم کلاه بذاری..من یه پونزده دلاری میخوام.» آقای همسر هم با خنده براش توضیح میداد که اسکناس پونزده دلاری اصلا وجود نداره و اینم همون پونزده دلار میشه و..و.. و... اما فسقلی پاشو کرده بود تو یه کفش و پونزده دلاری میخواست.آقای همسر هم با عصبانیت همه پولا رو آورد و گفت:« آخه بچه جون ...ببین..فقط اسکناس یک وپنج و ده و بیست و پنجاه وصد داریم حالا چی میگی تو به جون من ؟ » فسقلی یه کمی سرشو خاروند و در حالی که اشـکاشو پـاک میکرد گفت: « خب حالا که نیست... میـتونم ... میـتونم یه بیست دلاری بگیرم!!» .......ای روتو برم بچه!ا

یکشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۵

عددهای فسقلی

فسقلی به خوندن اعداد خیلی علاقه داره و هر جا عددی ببینه تا نخوندش رد نمیشه. من هم برای اینکه متوجه بشم تا چه عددی رو میتونه تشخیص بده ، عدد هزار رو روی تابلو یه مغازه نشون دادم و ازش پرسیدم که این چنده ، یه کمی فکر کرد و بعد در حالی که با خوشحالی بالا پایین میپرید با صدای بلند گفت:ـ
"Hundred and zero !!"

جمعه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۵

آغازی دوباره

اینجا آخر قصه است. از خیلی چیزها جا مانده . زود است برای رسیدن به انتها. به تصویر خسته ای که در آیینه بود زل زده است. می اندیشد که چه نسبتی با آن دارد؟ .... حتی اگر آخر داستان باشد،حتی اگر روزگار غریبی باشد،حتی اگر شب خودش را تحمیل کرده باشد اما هنوز هم راهی هست ... دختر توی آینه با لبخند به پشت سر نگاه میکند . خدا دستهایش را بر شانه دخترک مینهد و او گام بر میدارد

چهارشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۵

فرهنگ لغات فسقلی

این فسقلی ما یه فرهنگ لغت مخصوص داره.( البته بچه تر که بود این فرهنگ وسیع تر بود.) چند نمونه اش ایناست:ـ
اگه یه چیزی خراب بوده حالا درست بشه بهش میگه بی خراب. مثلا تلویزیون بی خراب!ا
به سلمونی میگه عمو چیک چیک(صدای قیچی) البته اینجا چند بار خانوما سرشو زدن پس احتمالا الان باید بگه عمه چیک چیک!ا
به پازل میگه فازل !ا
به جای سوال "چه جوری؟" میگه "چه جورو؟" !ا
به جای سوال "چرا اینجوریه؟" میگه "چرائـــه؟" !ا
به دایناسوری که چهار دست و پایش زمین باشد میگه دایناسور دست زمین !ا
به هر نوع جانداری که فقط دوپایش روی زمین باشد میگه دست هوا!ا
به سخت پوست میگه سم پوس !ا
به همه انواع سنگها میگه سفیل البته تازگیها میگه فسیل!ا
به آدم چاق میگه گامبالو!ا
وقتی دارم فارسی تایپ میکنم میپرسه: مامان داری ایرانکی مینویسی؟ !ا
به دفتر نقاشی میگه دفتر کشیدنی !ا
به نارنجی میگه اورِنجی !ا
و هـزار و یک چیز دیگه که یادم بیاد براتون مینویسم

دوشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۵

آرزو

فسقلی در حال دوش گرفتن: «مامان، وقتی من سی سالم بشه تو مردی؟؟» قبل از اینکه من جواب بدم ،دوباره سرشو از زیر دوش بیرون آورد و خودش جواب داد:« نه تو پیر تر شدی..نه پیر پیر..تو وقتی هاندرد سالت بشه پیری، مگه نه؟» من در حالی که سرشو به سمت دوش هل میدادم و مواظب بودم که خیس نشم با صدای بلند گفتم : «نترس،وقتی من هاندرد سالم بشه، تو هم مثل من پیری ..هفتاد و دو سالته!» بعدم خودم از تصورش خنده ام گرفت. دوباره همینجور که کفها رو از رو دهنش پاک میکرد داد زد: «هفتاد از هاندرد بیشتره..یعنی اون موقع من از تو بزرگتر میشم..هی.. هورا..هورا!» در حالی که از این حرفش از خنده غش کرده بودم و مواظب بودم به خاطر بالا پایین پریدنش لیز نخوره ، گفتم: «نه مامان جون، هفتاد کمتر از هاندرده . تو همیشه از من کوچیکتری !» از جست و خیز دست برداشت و همینجور که آب از نوک دماغش میچکید با دلخوری نگاه نا امیدانه ای به من کرد!ا

شنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۵

بی غرض

مامانم رو به من (که با ولع مشت مشت بادوم میخوردم ) کرد و گفت: «انقدر بادوم نخور، چاق ميكنه ها! بعد باید هی رژیم بگیری و خودتو مریض و ضعیف کنی، نخور !» فسقلی پرید وسط حرفش و با هیجان گفت: «مامان، نخور ديگه! چاق ميشي ، مثل مامان همدم (مادرم) شكمت گنده ميشه ، همه مسخره ات ميكننا!» ...... حالا تصور کنید قیافه وا رفته مامان من رو !ا

پنجشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۵

خودم 3

ـــ اصل سحر خیز باش تا کامروا باشی به شدت در خونه ما رعایت میشه برای همین اکثر اوقات من خواب آلو و گیجم!ا
ـــ فسقلی به شدت انگلیسی فکر میکنه و دیگه فارسیو با من من حرف میزنه.اصلن نمیدونستم بچه ها به این سرعت غـــربــزده میشن! یـادم میاد روزای اول چقدر در مقابل حرف زدن مقاومت میکرد و به من میگفت:«مامان چرا من باید انگلیسی حرف بزنم..خب به اینا بگو فارسی حرف بزنن!» اون روزا گذشت .حالا دیگه باید مواظب فارسیش باشم
ـــ گاهی یه حرفی رو میشنوی و درست همون لحظه حس میکنی درونت به سکوت مرگباری فرو رفته ..... میخوای یه کم تنها باشی...تنهای تنها. هیچکى رو توى خلوت دلت راه ندی .یه دردی از نواحی دلت میاد بالا میرسه به چشمات و اونو میسوزونه .اشکت سرازیر میشه بعد سعی میکنی قورتش بدی تا دوباره بره همونجا که بود. از جات بلند میشی....هنوز فرصت هست برای همه کار
.
ـــ اینم از فریدون مشیری داشته باشید
خیال نیست عزیزم
صدای تیر بلند است و ناله ها پیگیر
و برق اسلحه ، خورشید را خجل کرده ست
چگونه این همه بیداد را نمیبینی ؟
چگونه این همه فریاد را نمیشنوی ؟
صدای ضجه خونین کودک عدنی ست
و بانگ مرتعش مادر ویتنامی
که در عزای عزیزان خویش می گریند
و چند روز دگر نیز نوبت من و توست
که یا به ماتم فرزند خویش بنشینیم
و یا به کشتن فرزند خلق برخیزیم
و یا به کوه
به جنگل ،به غار
بگریزیم !ا
ـــ نمیدونم چرا تازگی فسقلی وقتی توی فیلم یا کارتون، یه زن و مرد همدیگرو میبوسن قرمز میشه و لبخند مرموزی میزنه! یعنی بچه پنج ساله هم بــــــــله؟!ا
ـــ اینجا فقط ده بیست روز تابستون داشتیم و فکر کنم اونم دیگه داره تموم میشه! من که ژاکتم رو پوشیدم. آقای همسر راست میگه انگار، درجه هوا اگه از بیست درجه تکون بخوره من غرغرم میره هوا!چه گرمتر بشه چه سردتر!آخه آدم هم انقدر بی جنبه!ا
ـــ یه چند وقتیه که شدیدا دست به اصلاحات زدم . همیشه یک سری چیزا در زندگی یا شخصیت همه هست که دوست دارن تغییرش بدن و بهترش کنن ولی کار سختیه. فکر کنم همه تو زندگیشون، همیشه با چنین چیزایی دست به گریبان بوده و هستن. خلاصه دیدم باید به فکر باشم
پ.ن: این خبرو خوندم: خبرگزاري انتخاب : زن 67 ساله‌اي در آذربايجان شرقي در چهارمين زايمان صاحب فرزند پسر شد .همسر اين زن 81 سال سن دارد. اين زن و شوهرساكن شهر كوزه كنان شبستر و از سه اولا‌د قبلي خود صاحب چند نوه هستند. و حالا یه سوال دارم : خدیـجه درچهل سالـگی با محمد رسول خدا ص) که 20 سال داشته ازدواج میکنه . وقتی حضرت فوت میکنه 63 سال داشته و فاطمه حدود 18 سال داشته پس خدیجه در سن 65 سالگی صاحب فاطمه شده...این استدلال غلطه یا باورهای ما؟؟

سه‌شنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۵

جنایت

اون موقع که اومدم به اين دنيا ، اولين آدم بد اخلاق وعجولی که بهم خوشآمد گفت ، یکی بود با لباس چروک و سر و وضع به هم ریخته. فکر کنم از توی آشپزخونه ای ، قصابیی ، جایی اومده بود اونجا. چون هم یه چاقو دستش بود هم دستکش و هم پیش بند. لامروت دست بزن هم داشت .در نهایت قساوت قلب، وارونه ام کرد و اونقدر منو زد تا اشکمو در آورد. بعدم در حالی که از صدای گریه من لذت میبرد ، با چاقوی سرد، پیوندم به گرمترین و امن ترین جای دنیا رو برید.او جنایت کاری بود که برای جنايتش پول گرفت و رفت پی کارش. پس از اون هم دیگه من موندم و حسرت جای قبلی ، با یه عالمه سوال بی جواب....!ا

دوشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۵

تئوری

از عجایب ما آدما اینه که وقتی چیزی رو یاد میگیریم به سرعت ذهنمون اونو بسط میده و اصولا این فرق اساسی ما با حیووناست. یه روز داشتم درباره پوست حیوونا و پر مرغا که اونا رو از عوامل محیطی حفظ میکنه برای فسقلی توضیح میدادم.اونم سراپا گوش، حواسش به حرفام بود.اینجور موقعها با هر جمله من قیافه اش تغییر میکنه و ابروهاش بالا پایین میره و من میفهمم که حسابی داره گوش میکنه .چند روز بعد ، سر ناهار نشسته بودیم که یهو به مرغ توی سفره اشاره کرد و دلسوزانه گفت :« مامان ... بیچاره این مرغه که تو کشتیش (!)و پختیش ، سردش میشده که تو زمستونا..» و خیلی زود ،قبل از اینکه من بتونم حرفی بزنم ، با لحن فیلسوفانه ،یه نظریه داد و گفت: «آهان...این مرغه در مناطق تابستونی(!) کره زمین زندگی میکرده...پس برای اینکه گرمش نشه خدا اونو لُختی لُختی آفریده ...» و بعد با چشمای گشاد شده ویه لبخند پهن پرسید:«راستی اینــــو میـدونستی مامان؟! »!!ا
.
پی نوشت
ـ لُختی لُختی= لُختِ لخت

شنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۵

منطقی

رفته بودیم لب دریا ، فسقلی یکی از ماشیناشو با خودش آورده بود. از من سوال کرد که آیا میتونه توی شنها باهاش بازی کنه و منم موافقت کردم . یه کم که با ماشینش ویراژ داد و خسته شد ،یه نگاهی به دور و برش و بچه هایی که لب دریا بازی میکردن کرد و با صدای بلند به من گفت: مامان..میشه ماشینمو تو آب دریا بکنم؟ »منم جواب دادم:«ببین مامان...زنگ میزنه.میل خودته ولی ماشینت زنگ میزنه»یه کمی متفکرانه این پا اون پا کرد و بعد به سمت دریا راه افتاد.حالا ما هم همینجوری تو نخش بودیم که چی کار میکنه.اول به آرومی ماشینو کرد توی دریا و یه کم صبر کرد.بعد هی اونو میاورد بالا و دوباره میکرد تو آب.چند دقیقه بعد ماشینو برداشت و به طرف من دوید و گفت:«مامان..بیا خودت گوش بده اصلن زنگ نمیزنه..به خدا!»!ا

پنجشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۵

کلاغهای ایرانی

نمیدونم شما هم مثل من از این تلویزیونای لس آنجلسی متنفرید یا نه؟ اما من که به جز برخی از آهنگهاش، برای یه لحظه هم حاضر به شنیدن مزخرفات اونا نیستم.همه اش هم ترسم از اینه که خودمم که اومدم اینجا مثل اونا بشم...حال به هم زن...کسانی که معلوم نیست بالاخره کجایین...کسانی که سعی کردن راه رفتن کبکو یاد بگیرن، راه رفتن خودشونم یادشون رفته. متنفرم از ایرانی هایی که با بچه اشون به زور انگلیسی حرف میزنن و حاضر نیستن بچه چهار کلمه فارسی یاد بگیره! مامانم میگه:« فکر کنم اونا انگلیسی حرف میزنن تا از بچه اشون زبان یاد بگیرن!!» نمیدونم اونا ارتباطشون با بچه چه جوریه ولی من که یه عالمه حرف برای فسقلی دارم که فقط و فقط به زبون مادریم میتونم اونا رو بگم. اینجا خیلی آدما اونجورین که گفتم.حتی بعضیاشون دیگه نمیدونن تو ایران چه خبره. فقط حرف میزنن اونم از روی معده شون!! من هنوز صبح که بلند میشم اگه نرم اخبار ایرانو نخونم روزم شروع نمیشه. اگه یه خبری اونجا باشه آب خوش از گلوم پایین نمیره...نه ...نه ...من همینجوری که هستمو بیشتر دوست دارم و اونقدر هم تعصب دارم (نه به ایرانی بودن بلکه به شعور داشتن) که حتی حاضر نیستم با این ایرانیای جلفی که وصفشون کردم همکلام بشم.به قول دوستی اگه آدم یه صبح تا شبم باهاشون حرف بزنه ، دو زار گیرش نمیاد!!ا
حرف اصلی من اینه که شما باید قوانین و رسوم جایی که هستید رو رعایت کنید و خودتونو تطبیق بدید اما اگه وجودتون از یه جای دیگه است ، رگ و ریشه اتون جای دیگه شکل گرفته و خاطراتتون مال اونجاست تظاهر به این که خیلی خارجی شدید، دقیقا شما رو به شکل کلاغهایی که گفتم درمیاره!!ا
.
پ.ن بی ربط: زندگی مانند پیانو است.دکمه های سیاه برای غمها و دکمه های سفید برای شادیها. یک آهنگ زیبا تنها از ترکیب دکمه های سفید و سیاه به وجود می آید

سه‌شنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۵

گلوله نمناک

درابتدا از کسانی که بیماری قلبی دارند یا خانومهایی که باردارند تقاضا میشود نوشته زیر را نخوانند!ا
.
دیروز که داشتم میز کامپیوتر فسقلی رو تمیز میکردم، پشت مانیتوربه یه گلوله نمناک به اندازه یه تخم مرغ برخوردم.با حالت انزجار اونو برداشتم و از فسقلی پرسیدم :«این چیه؟» اونم در کمال صداقت و خونسردی جواب داد: «دست نزن.خودم درست کردم.اینا کاغذ کاپ کیکه!»...یییع .... من هر وقت برای فسقلی کاپ کیک یا به قولی همون کیک یزدی خودمونو میبردم و میومدم ظرفشو ببرم ،از اینکه کاغذاشون نیست تعجب میکردم و بهش میگفتم :«کاغذاشو نخوریا وگرنه بهت میگن بز!» اونم جواب میداد:«نه مامان»...نگو آقا، اونا رو برای مصارف دیگه به کار میبره. اونها رو میجوه وبه هم میچسبونه تا این کاردستیش بزرگ و بزرگتر بشه!!!ا
.
پ.ن: یاد این که چند ماه پیش نوشته بودم افتادم: "من معتقد بودم که فسقلی حتما باید هر روزیکی از انواع آجیلها رو باید بخوره ،برای همین به زور هم شده یه چیزی بهش میدادم که بخوره.خب به الطبع اون بعضیا رو دوست نداشت .اما طفلکی هیچی نمیگفت.من متوجه شده بودم که بعضی از اونا رو قورت نمیده بلکه گوشه لپش میذاره و میدوه میره تو اتاقش و برمیگرده ومیگه خوردم.یه بار یواشکی دنبالش کردم.. وای.....نمیدونید چی دیدم...اون میرفت اونا رو توی صندوق عقب یکی از ماشین بزرگاش تف میکرد ودرشو میبست و میومد..نمیدونید چه بویی میداد اون صندوق عقب ... از آجیل تفی و خشک شده یه ماه پیش تا آجیل نمدار چند روز پیش توی اون ماشین پیدا میشد!"!ا

شنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۵

معلول

اینجا چیزی که زیاد میبینی ،آدمای معلول یا مسن به همراه صندلی چرخداره که همه امکانات براشون فراهمه.همه جا بهترین جای پارک ماشین مال اوناست. در همه اماکن امکانات ویژه ای براشون تهیه و تدارک شده ،طوری که کاری نیست که تو این مملکت یه آدم معلول بخواد بکنه و نتونه انجام بده. توی ایران اگه این آدم بخواد یه کار معمولی هم بکنه، نیاز به کمک بقیه داره و این به خاطر عدم تخصیص امکانات برای اینجور افراد است.اینه که معلولان در ایران ترجیح میدن اصلا از خونه بیرون نیان و برای همین خیلی خیلی کمتر از اینجا در کوچه و خیابون دیده میشن. خلاصه این قضیه به چشم فسقلی ما هم اومده و متوجه این آدما شده. دیروز وقتی از مهد کودک اومد، برای اینکه زمین خورده بود و پاهاش زخمی شده بود ، نشسته بر رو صندلی کامپیوترش توی خونه اینور اونور میرفت و حاضر نبود از روی اون بلند شه. وقتی تصمیم گرفتیم بیرون بریم، به من گفت: «مامان ... منو با این صندلی ببر بیرون! آخه پام درد میکنه! » حالا هر چی من توضیح میدم این از اون جورصندلیا نیست، صندلی کامپیوتره ،مگه به خرجش میرفت. دوباره با حالت اعتراض گفت:« پام که درد میکنه،این صندلیم که چرخ داره، منم که راحتم، اون فروشگاهه هم که پل داره و میتونم بیام توش ... مامان تو خیـــــلی بدی!»!ا
.
پ.ن: هیچکس نمیتونه به دلش یاد بده که نشکنه... ولی حداقل میتونه یاد بگیره که وقتی دلش شکست ،لبه تیزش دست اونی رو که شکستتش ،نبره!ا

پنجشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۵

زرگری

تا حالا من و آقای همسر وقتایی که میخواستیم فسقلی متوجه حرفامون نشه و مثلا یه کلاهی سرش بذاریم، انگلیسی حرف میزدیم و مشکلی نبود.اما الان دیگه فسقلی میفهمه چی میگیم ... آدم احساس امنیت نمیکنه ... آقای همسر میگه بیا از این به بعد زرگری حرف بزنیم. آخه اون و خانواده اش مثل بلبل(!) زرگری حرف میزنن و خودشون میگن این زبونو نطنزیا خوب حرف میزنن!!راستش من هنوزبه ارتباط نطنزی ها و زبون زرگری اعتقاد پیدا نکردم و تا حالا فکر میکردم این یه زبون من درآوردیه! به آقای همسر گفتم :«قربونت... من اونم بلد نیستم ... ماشالا اونقد تند تند حرف میزنی که بعد از یه جمله اول که من میفهمم ،بقیه اش فقط یه سلسله وزوزهای مـــداوم میشنوم!!!»حالا ما موندیم با چه زبونی میتونیم امنیتمونو حفظ کنیم!! اصلا شاید بهتر باشه دست از کلاه گذاشتن سر فسقلی برداریم... چاره ای نیست انگار!ا..
پ.ن: این چند روز تصمیم دارم اگه بشه، یه بلاهایی سر این وبلاگ بیارم و چون اصرار عجیبی دارم که همه کارو خودم باید بکنم و کمک نگیرم و با توجه به اینکه تازه کارم (شما بخوانید استــــاد وگرنه بینمون درگیری پیش میاد) این چند روز امکان مشاهده شکلهای عجیب غریب میباشد.قبلا از بینندگان عزیز بابت نقص فنی پوزش میطلبم!ا

سه‌شنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۵

خودم 1

اون روزی که اومدم اینجا تا غرغر کنم و خیلی بهم چسبید تصمیم گرفتم گاهی هم غرغر ها و حرفامو اینجا بزنم تا حرف نزده از دنیا نرم! اگه کسی حوصله اشو نداره وقتی تایتل "خودم" رو دید، خب نخونه!ا
ـ1ـ از دیدن و شنیدن اخبار لبنان عصبی میشم.میدونید هیچکدوم از ما حتی دلسوزترینمون حال اونا رو نمیفهمیم.یادتونه توی تهران شایعه شده بود زلزله میاد و چقدر مردم هراسون بودن؟ اصلا یادتونه زمان موشک بارون تهرانو؟ حالا اونو صد برابر وحشتناکترش بکنید!!ا
ـ2ـ همکاریکی از دوستام برام خیلی موجود جالبی بود.یه دختر لاغر مردنی با موهای زرد زرد که همیشه گیج و ویج بود و همش در حال سیگار کشیدن.هر وقت اونو میدیدم فکر میکردم یا معتاده یا یه مشکل بزرگی تو زندگیش داره. امروز دوستم داستان زندگی اونو برام تعریف کرد.شوکه شدم.این دختر روسه که چند سال پیش با یه آمریکایی ازدواج کرده.از اون مردای خشن و لات که همش زنشونو کتک میزدن.این دختر هم چون یه بچه از اون مرد داشته تحمل میکرده.تا اینکه یه روز که دیگه داشته به قصد کشت زنه رو میزده همسایه ها به دادش میرسن و پلیس صدا میکنن.الانم از هم جدا شدن .بچه رو به زنه دادن و مرده حق دیدن بچه رو هم نداره...حالا تصورش بکنید اگه ایران بود چی میشد؟بچه که مال مرده بود.اگه مرده نمیخواست طلاق بده سالها طول میکشید که آیا زنه به حقش برسه یا نه و هزار و یک کثافت دیگه!!ا
ـ3ـ رفتم موهامو کوتاه کوتاه کردم!خیلی خیلی بهم میاد.اعتماد به نفسو حال میکنید؟! حالا چرا رفتم این کارو کردم؟ برای اینکه از این الهام خسته شده بودم.دلزده شده بودم.چه ظاهری چه درونی.میخوام دوباره از جام بلند بشم و خودم بشم..خود خودم..برام مهم نیست دیگه بقیه چی فکر کنن!ا
ـ4ـ چند نفر این چند روز وقتی خواستن سنم رو حدس بزنن گفتن حداکثر 25 سال!! دیگه از خدا چی میخوام!ا
ـ5ـ فسقلی اول که منو با موهای کوتاه کرده دید هیچی نفهمید.بعد از نیم ساعت با تعجب گفت:مامان چرا کله ات اینطوری شده؟؟
ـ6ـ داشتم با یه دختر ایرانی که تازه باهاش دوست شدم حرف میزدم،بهش گفتم دلم برای خیابونای کثیف تهران تنگ شده.اون جواب داد :من حتی دلم برای بقال محلمونم تنگ شده! خلاصه همینجوری که حرف میزدیم معلوم شد که سالها همسایه بودیم و نمیدونستیم و بقال محلمون هم یکی بوده!....خب پس چرا دل من برای علی آقا بقال تنگ نشده؟؟!ا
ـ7ـ کارمو چند هفته است شروع کردم ولی فعلا تو خونه است چون اجازه کارم دو ماه دیگه میاد. اولا یه کمی سخت بود و نمیتونستم زمانمو تنظیم کنم که به همه چی برسم اما حالا همه چی خوبه.کارمم دوست دارم و البته رییسم رو هم همینطور!! آخه رییسم آقای همسره! به غیر از اون که کسی منو استخدام نمیکنه که!!تازه شاید اونم تو رو دروایسی این کارو کرده!ا
ـ8ـ اولین نشونه های فکر کردن فسقلی به زبون انگلیسی هویدا شده.امروز ازش میپرسم کی فلان کارو کردی؟ میگه : همون موقع که بابا منو از مدرسه بلند کرد!ا
ـ9ـ آقای همسر مهربونم، دلم برات تنگ شده!ا

دوشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۵

جواب راست

دیروز داشتیم توی یه پارکی قدم میزدیم.من و آقای همسر جلو و فسقلی و مامانم پشت سر میومدن.مامانم داشت قربون صدقه فسقلی میرفت و فسقلی هم براش ناز میکرد.یه کم که گذشت مامانم از فسقلی پرسید: «من وقتی پیر شدم تو دستمو میگیری کمکم کنی راه برم؟» فسقلی هم نه گذاشت و نه برداشت و همینجوری که لی لی میپرید جواب داد: «تو همین الانشم پیری!»!! من بعدش براش توضیح دادم حرف بدی زده . مامانم با خنده میگفت :«ولش کن راست میگه دیگه! »اما من دست بردار نبودم. خلاصه فسقلی که از توضیحات من گیج شده بود سرشو خاروند و پرسید:«مگه مامان همدم (مادرم) هنوزجوونه؟»!... ای بــــابــــا!ا

شنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۵

دوست ناباب

ـ" دلم یه دوست ناباب میخواد " ...نمیدونم اینو کجا خوندم ولی حرف دل منه!! خل نشدم به خدا! میدونید،همه اونایی که منو میشناسن میدونن که هیچ وقت آدم آرومی نبودم و همیشه شر و شلوغ بودم و از این لذت هم میبردم. از وقتی اومدم اینجا تو یه جلدی فرو رفتم که خودم نیست.شدم یه آدم عاقل و بالغ... البته خیلی علل داره فکر میکنم .یکیشم نبودن دوستای خوبمه.من نیاز به یه پا دارم واسه شیطونیام.نیاز به یه دوست شیطون و مهربون..مثل ایده...مثل الهه..مثل پریسا..مثل خیلیای دیگه که ازشون جدام.از وقتی هم این وبلاگو راه انداختم دوستای خوب و با ارزشی پیدا کردم . البته بهترین و نزدیکترین دوستم که آقای همسر باشه همیشه کنارمه اما آدم همیشه به دوستای دیگه ای هم نیاز داره...اینا رو گفتم که بگم دلم برای همه دوستام تنگ شده ..میدونم به زودی دوستای خوب جدیدی هم پیدا میکنم اما خب...بازم دلم تنگه دیگه!!ا
پ.ن 1ـ گاهی هم آدم از حال و احوال خودش بنویسه بد نیستا!! از این به بعدم بعضی وقتا اینجا میام که غر بزنم خیلی میچسبه!غردونی خوبیه!ا
پ.ن 2ـ فسقلی یاد گرفته میگه: مامان چرا گیر کردی(!) به من..انقدر غرغرو نکن!!ا
پ.ن 3ـ به فسقلی میگم من اینجا هیچ دوستی ندارم تنهام.میگه میخوای بیای با بنجامین دوست بشی؟؟!!ا

جمعه، تیر ۳۰، ۱۳۸۵

سینما

و اما براتون بگم از یکشنبه که رفته بودیم فیلم سه بعدی سوپرمن. قبل از این هم چند تا فیلم سه بعدی رفته بودیم و سراسر فیلم از عینکهای مخصوص استفاده میکردیم. ایندفه هم به محض اینکه نشستیم هر پنج تامون عینکامونو زدیم. حتما دیدید دیگه ،وقتی فیلمو سه بعدی میبینیم ،انگار همه چی میاد تو صورت آدم. خلاصه.. فیلم شروع شد .همون اوایلش بود که فسقلی دستاشو آورد جلو صورتش و بلند گفت:«این سنگه که میادو میخوام بگیرم!» اما راستش من هر چی نگاه میکردم حس سه بعدی نداشتم! چیزی هم نگفتم. فکر کردم شاید من احساسم کار نمیکنه! تقریبا بیست دقیقه از فیلم گذشته بود که به اطرافم نگاه کردم و دیدم ...ای بابا ...این آقا که عینک نزده... این یکی هم نزده... و بعد به کل سالن نگاه کردم و دیدم انگار هیـشکی نزده! فقط ما پنج تا هم ولایتی(!) عینک زدیم. تو نگو فقط یه جاهایی از فیلم که آرم عینک داره ما باید عینک بزنیم! به دوستم و آقای همسر که موضوع رو اطلاع دادم ،سریع عینکها شونو برداشتن و زدند زیر خنده. ما، مخصوصا وقتی یاد حرف چند دقیقه پیش فسقلی افتادیم ، دیگه از خنده اشکمون سرازیر شده بود. آخه بچه هم انقدر خالی بند میشه؟! وقتی از سینما اومدیم بیرون، راجع به این موضوع میگفتیم و میخندیدیم. آقای همسر اول یه کم به ما گوش کرد و بعد با لحن بی تفاوتی گفت:«البته من از اول فهمیده بودما، ولی خب حال نداشتم عینکمو بردارم!»!! این دفه دیگه ما از شدت خنده نمیدونستیم چی کار کنیم! البته خودشم خنده اش گرفته بودا ! اما هی منکر اشتباهش میشد و ما هی میخندیدیم!! این آقایون کم نمیارن که...مخصوصا وقتی اشتباه میکنن! البته ببخشیدا ! ولی این مورد یه استثنا هم نداره!!ا

دوشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۵

افکار فسقلی

فسقلی کوچولوی مهربونم رو برده بودم حموم.وقتی داشتم سرشو میشستم متوجه شدم درد داره.با نگرانی زیاد ازش پرسیدم: «چی شده؟ » جواب داد:« اوخ...هیچی...سرم تو زمین بسکت خورد زمین..خیلی محکم خورد گریه کردم...درد داشت» بعد مکثی کرد ؛ به من که مضطربانه تلاش میکردم از بین موهای انبوهش تشخیص بدم سرش شکسته یا نه یه نگاهی انداخت و برای دلداری من ادامه داد:« ولی نترس مامان ...اصلاهیچی نشده که ... فقط ... فقط..یه کمی از فکرام ریخته اینجا!ببین!» و شروع کرد به تکوندن شونه هاش!!ا

شنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۵

نماز

اولین سوالی که مامانم بعد از ورود به خانه ما پرسید این بود که قبله کدوم طرفه؟ من و آقای همسر یه نگاهی به هم کردیم و من با دست به یه جهت اشاره کردم و آقای همسر به یه جهت دیگه!! مامانم که گیج شده بود گفت:«بالاخره کدوم طرف؟!» آقای همسر یه کمی من من کرد و گفت:« راستش میدونید چیه مامان...مکه درست اونور کره زمین و نقطه مقابل اینجاست.میتونید به هر طرفی وایستید.» و من ادامه دادم:« اگه درست درستشو بخوای نزدیکترین راهو باید انتخاب کنی و چون نقطه مقابل ما رو کره زمین قبله اس پس باید دمرو رو زمین بخوابی و نماز بخونی!»!!ا
ـ پ.ن: دیروز فسقلی هی مهر مامانمو که داشت نماز میخوند برمیداشت و میذاشت سر جاش.بهش گفتم چی کار میکنی؟گفت دارم به مامان همدم کمک میکنم نماز بخونه!!!ا
ـپ.ن: یه وقت کسی خیال نکنه من قصد توهین دارما!من غلط بکنم...فقط موضوع جالبی بود..همین!ا

چهارشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۵

فسقلی سوتی میدهد!ا

میدونم تب فوتبال خوابیده، اما اونقدر سر این جریانی که میخوام براتون بگم خندیدیم که دلم نمیاد تعریفش نکنم. این چند وقت نمیدونم چرا نمیتونستم کلماتو جفت و جور کنم و بنویسم و اون نوشته ها که این چند روزم گذاشتم ، مال قبلنا بود که برای روز مبادا نگه داشته بودم ...... خلاصه کنم: روزی که مسابقه فرانسه و برزیل بود این فسقلی ما همش میگفت من طرفدار زردام و آخر مسابقه هم با باخت برزیل کلی دمق شد و رفت. روز مسابقه پرتقال و آلمان ، ما همگی نشسته بودیم جلوی تلویزیون که فسقلی دوون دوون از اطاقش اومد بیرون یه نگاهی به ما که چهارچشمی بازیو نگاه میکردیم کرد و یه نگاهی به تلویزیون ،بعد بدون مقدمه شروع کرد به داد و فریاد و جیغ زدن و بالا پایین پریدن که: هوراااااااا... زردا میبرن..من طرفدار زردم..هی هی حتما برنده میشه...هورا
من درحالی که از خنده رو پام بند نبودم، گفتم: آقای پرفسور! اون زرده داوره!!ا
ـ پ.ن: خیلی ضایع شد ...یکی از دوستای فسقلی(!) توی کامنتا نوشته: قابل توجه بعضیا که از بچه ایراد میگیرند.اصلا پرتقال و آلمان بازی نداشتند.حتما منظورت پرتقال و فرانسه بوده!!!ا

سه‌شنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۵

ابراز عشق

همیشه آدمایی تو زندگیمون هستند که دوسشون داریم و اونا اینو نمیدونند و کسایی هم هستند که نمیدونیم دوستمون دارند... بهترین کار اینه که زودتر بهشون بگیم که دوستشون داریم ... شاید فردا خیلی دیر باشه...!ا

دوشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۵

چلو کباب

چند روز پیش من توی اتاقم نشسته بودم و کار میکردم که فسقلی دوان دوان اومد و با هیجان گفت: «مامان ...مامان ... مامان همدم (مادربزرگش) همه چلوکبابا رو خورد.» من هم که حواسم به کارم بود گفتم:«نوش جونش پسرم!»اما اون دست بردار نبود و هی میگفت: «به خدا همه اشوخورد...همۀ همه اشو!» من داشتم فکر میکردم ما که امروز قرمه سبزی داریم ، حتما فسقلی تازگیا به گوشتای قرمه سبزی میگه کباب ! و اینکه ساعت 5 بعد از ظهر چه وقت شامه که مامانم غذاشو خورده. خلاصه با تمام این حرفا یه جوری فسقلی رو دست به سرش کردم از خر شیطون بیاد پایین و بره تا من به کارم برسم . امروز توی هال نشسته بودم ؛ مامانم و فسقلی هم توی اتاق فسقلی با سر و صدای زیاد توپ بازی میکردن که شنیدم وقتی مامانم به فسقلی گل میزنه ، میخونه: «من بردم و من بردم،چلوکبابو من خوردم!» !ا

شنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۵

قیاس

رفته بودیم باغ وحش؛از اونا که حیوونا توش آزادن و باید چشم بندازی تا از لای درختا اونا رو که آزادانه راه میرن و زندگیشونو میکنن، ببینی.همینطور که مشغول سیاحت بودیم ،فسقلی دوید طرف من وبا هیجان گفت:«مامان...مامان...من یه بوفالو دیدم؛اونجاست؛ ببین! خیلی گنده اس!خیلی گنده!» من سرمو به جهتی که با دست نشون میداد چرخوندم و دیدم بچه راست میگه یه بوفالو دیده میشه،ولی چون بوفالوهای قبلی که دیده بودیم بزرگتربود با احتیاط گفتم: «این یکی که خیلی بزرگ نیست پسرم!قبلیا بزرگتر بود.» شروع کرد به اعتراض و داد زدن که: «نمیبینی چه بـزرگه؟!خيلي بـــــــــزرگه ! تازشم.. حتی اگه تو و بابا رو هم بذارن روهم ؛ اندازه این بوفالوه نميشين !!!»ا

جمعه، تیر ۱۶، ۱۳۸۵

خواب مادرانه

آقای همسر مسافرت بود و من تصمیم گرفته بودم یک ساعت فسقلی رو دیرتر ببرم مهد و خودم هم دیرتر برم.ساعتو تنظیم کردم که ساعت 8 زنگ بزنه و با خیال راحت خوابیدم. سر ساعت 7 صبح بود که یه صدای آروم شنیدم که میگفت: «مامان...مامان....مامان...» خودمو زدم به خواب که شاید بره پی کارش اما اون با صدای آهسته و پیوسته ای صدام میکرد. منم که اصلا حاضر نبودم این یه ساعتو از دست بدم تکون نمیخوردم. اما نه ... مثل اینکه دست بردار نبود:«مـــــامــــان...مـــــامـــــان...» بالاخره از رو رفتم و خمیازه ای کشیدم و چشمامو باز کردم ، پرسیدم:«چیه پسرم؟ زود بگو» لبخندی پیروزمندانه به پهنای صورتش زد و در حال بیرون رفتن از اطاق گفت: «هیچی ..فقط میخواستم ببینم خوابی یا بیدار؟»!ا

پنجشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۵

رانندگی تقلیدی

از معدود اوقاتی بود که فسقلی دل از دایناسوراش کنده بود و داشت ماشین بازی میکرد .صدای قان قان ماشینا رو هم در میاورد و یه چیزی میگفت.خوب که گوش کردم دیدم میگه: مگه کوری؟درست رانندگی کن!!ا

چهارشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۵

چرا؟

هفت شب وهفت روزجشن ازدواج به پا کردند و بعد از اون سالهای سال به خوبی وخوشی زندگی کردند..چند باراین جمله کذایی رو شنیدید؟چرا همه قصه های کودکی ما با ازدواج قهرمانهاش به پایان میرسه؟چرا مهمترین وطولانیترین قسمت زندگی آدم دیگه هیچ جذابیتی برای ساختن قصه ها نداره؟...نه بابا هیچی نشده...خدا رو شکر که من شامل جملۀ «به خوبی و خوشی زندگی کردند» میشم ولی اعتراف میکنم که آسون نبود... میدونید حتی با وجود عشق زیاد هم خیلی باید بالا و پایین رفت تا به نقطه تعادل رسید . اما درهرحال من همیشه ازاین جمله آخرمتنفربودم که یه جورایی میخواست سرو ته قصه رو به هم بیاره !ا

دوشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۸۵

اکیداً یکطرفه

نشسته بودم تو اتاق فسقلی که یهو نگاهمون تلاقی کرد و مثل دو تا عاشق به هم خیره شدیم!! پرسید : مامان من عشق توام؟ جواب دادم : آره عزیز دلم ...و سریع ادامه دادم: تو چی؟ گفت: خب معلومه..منم عشق توام ! من با خنده پرسیدم: منظورم اینه که تو درباره من چه حسی داری؟ چشماشو چند بار به هم زد و به همراه نگاه شدیداً محبت آمیزی جواب داد: من...من عشقت شدم دیگه!!ا

شنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۵

پرچم

یادمه ایران که بودیم به جاهای دولتی و وزارتخانه ها که میرفتیم از روی پرچم آمریکا که بر روی زمین نقش بسته بود رد میشدیم و اونو پایمال میکردیم . یا اگر تظاهراتی چیزی بود،همین پرچم رو به صورت مشتعل و پاره پاره میدیدیم.خلاصه این پرچم بد بخترین و ذلیل ترین و بد عاقبتترین تکه پارچه ای است که در ایران یافت میشود.اما به اینجا که وارد شدم،قبل از توجه به هر چیزی،این پرچم در اهتزازبا ابهتی که داشت توجه منو به خودش جلب کرد و تازه فهمیدم ما با این کار به یک ملت و به یک کشور توهین میکنیم و برای همین شرمنده شدم . چطور است که پرچم ایران گاه و بیگاه،به طور مثال در میادین ورزشی بر چهره های ما یا بهتر بگویم در قلب ما نقش میبندد ویا مثلا در دیارغربت که اونومیبینیم اشک غرور و دلتنگی و احترام توی چشممون جمع میشه،اما حاضریم به راحتی نشانه هویت یک ملت دیگر را وسیله توهین بکنیم .. واقعا جای تاسف داره!ا

جمعه، تیر ۰۹، ۱۳۸۵

تقلید کورکورانه

آقای همسر رفته بود توی بالکن تا دیش ماهواره رو تنظیم کنه به منم گفته بود روی مبل بشینم و تلویزیونو نگاه کنم و بگم تصویر کی میاد و کی بهترین حالتشه. من هم نشستم. مرتب فریاد میزدم و وضعیت تصویرو به اون گزارش میدادم: آهان... اومد... نه... رفت... خوبه...رفت.. خلاصه موضوع همینجوری ادامه داشت تا اینکه فسقلی اومد و کنارم نشست و شروع کرد با صدای بلند تراز من داد زدن و تکرارکردن: اومــــــــد...نیومــــــــد
یه مدت که گذشت؛ در حالی که سرشو میخاروند از من پرسید: مامان.. راستی کی رفته و برگشته ما داریم هی به بابا میگیم؟؟!!ا

چهارشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۵

فن سخنوری

دیروز از آقای همسر میپرسم: یکی از صفات اخلاقی که به خاطرش منو دوست داری بگو ببینم؟
یه کمی فکر کرد و گفت: چه سوال سختی...خب...خب..تو مضحکی!ا
من: ببخشید؟!ا
آقای همسر در حالی که من من میکنه: آه..نه ..تو دلقکی!ا
من با عصبانیت: شوخی میکنی؟!!ا
آقای همسر که قرمز شده: نه بابا جون..کلمه اشو نمیدونم.منظورم اینه که سر همه چی آدمو میخندونی..این یه چیز خوبه اصلانم بد نیست من دوست دارم!ا
من: آهان..حالا شد!ا

سه‌شنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۵

معتاد


میدونید من به بوی توپ بسکتبال معتادم؟ به جان خودم!! اونایی که بسکتبال بازی میکنن میدونن چی میگم! بوی هر توپی با توپ دیگه فرق میکنه.شرط میبندم! من چشم بسته میتونم بهتون بگم توپی رو که بو میکنم توپ بسکت هست یا نه! بعد از این همه سال بازی..ترک کردنش خیلی سخت بود.اما تازگیا یه توپ بسکتبال خریدم و گاهی میرم بوش میکنم تا از خماری در بیام...باور کنید!!ا

دوشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۵

تایید یا ...!ا

من : معنی این کلمه به فارسی چی میشه؟
آقای همسر : یعنی نمیدونی؟
من: نه حالا مگه چیه؟
آقای همسر: یعنی تو با این همه ادعا و این همه سال انگلیسی خوندن هنوز نمیدونی این کلمه یعنی چی؟
من : خوش به حال تو..آخه من که بیشتر از تو کلمه بلدم بابا جون !پس چی میگی؟
آقای همسر که سرشو به نشونه مخالفت با من تکون میده با غرورخطاب به فسقلی: فسقلی! انگلیسی کی از همه بهتره؟
فسقلی: من!!ا
آقای همسر در حالی که از این جواب شوکه شده با تاکید دوباره: انگلیسی کی از همه بهتره پسرم؟
فسقلی : من!ا
من که از خنده غش کردم خطاب به آقای همسر: از بچه میخوای تاییدیه بگیری؟
آقای همسر در حالی که نا امید شده به فسقلی: بعد از تو کی انگلیسیش از همه بهتره؟
فسقلی با صدای بلند: هیشکی!!!!ا

شنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۵

جناب آقای دایناسور


هر چی به فسقلی میگفتم پاشو اسباب بازیاتو جمع کن ببر تو اطاقت اصلا محلم نمیذاشت.کم کم صدامو بردم بالا و تهدیدش کردم اگر این کارو نکنی فلان میکنم و بهمان میکنم.اما انگار نه انگار!! منم که اینجوری دیدم از جام بلند شدم و با نک پا زدم به یکی از دایناسوراش و گفتم : این جونورا رو میبری یا.... بالاخره این کارم موثر واقع شد واز جاش بلند شد و شاکی و ناراحت گفت: «مامان! چرا با دایناسورم بد حرف ميزنی؟!!!ا

جمعه، تیر ۰۲، ۱۳۸۵

بیایید ما هم با حال باشیم!ا

این مامان من از اون مامان باحالاست! هر وقت یه کار خنده دار میکنه من و برادرم که به کارش میخندیم نه تنها ناراحت نمیشه بلکه خودشم همراه ما میخنده! اکثر بزرگترای ما اونقد شپش تنشون منیژه خانومه که اصلا نمیشه باهاشون حتی حرف زد!!ا
اونموقع که مامانم میخواست فرمای ویزا رو پر کنه و بره بده سفارت آنکارا همه ما از جمله خودش خیلی نگران بودیم که نکنه استکبار جهانی (!) بهش ویزا نده. برادرم تعریف میکنه رو مبل نشسته بوده و به مامانم که مشغول فکر کردن بوده میگه : مامان..برو اون فرما رو بیار. مامانم هم بلند میشه و میره و بعد از هفت هشت دقیقه با یه ظرف خرما که روش دو سه تا از این چنگال کوچولوها هم گذاشته بوده برمیگرده!!ا

پنجشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۵

مادرم


همه چی حاضره..مامانم بالاخره ویزا گرفت و پس فردا میاد اینجا.آخ که چقده خوشحالم
صبح ها که فسقلی از خواب پا میشه انگشتاشو به من نشون میده میگه : مامان همدم چند تا؟ (این یعنی مامان همدم چند روز دیگه مونده که بیاد?) منم انگشتای اضافه اشو میبندم. امروز که بهش گفتم پس فردا میاد گفت: مامان الان بریم فرودگاه تا بیاد؟ گفتم: نه مامان جون..دو روز مونده. گفت: خب... خب یه کم معطل میشیم دیگه!!!!ا

چهارشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۵

این صدا را از دهات بالا میشنوید!ا


حتما دیدید دخترهاییه که توی ایران با کفش پاشنه بلند میرن کوه یا اونایی که به خاطر تریپشون تو شب عینک آفتابی میزنن!! هرچی باشه اصل و نسب این فسقلی ما هم به همونا میرسه دیگه! آخه بابا جون کجای دنیا دیدید با عینک شنا برن توی وان پر از کف !!!ا

دوشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۵

یک روز تعطیل

روزای تعطیل هم برای خودش حکایتیه. اونایی که بچه همسن فسقلی دارن میدونن.دیروز فسقلی از لحظه ای که چشمشو باز کرد میخندید.خب چون تعطیل بود و آتیش سوزوندن و...این قضایا. وقتی هم که اینجوریه دقیقه ای یه بار حرفهای آنچنانی میزنه و خونه ما رو پر از خنده و شادی میکنه.یه چند تاییشو که از دیروز یادم مونده میخوام براتون تعریف کنم. میخواستیم حاضر شیم بریم بیرون که مثل همیشه شوخی شوخی پدر و پسر با هم گلاویز شدند.تو اون گرد و خاک من با صدای بلند گفتم: آهای پسره.. نمیخوای لباستو بپوشی؟ فسقلی در حالی که میخندید و تقلا میکرد گفت: هر وقت بابا بزنش تموم شه میرم!ا
داشتیم بر میگشتیم خونه که آقای همسر پیشنهاد کرد یه دوری توی جزیره ای که نزدیکمون بود بزنیم ببینیم چه جوریه.جاتون خالی خیلی زیبا بود.پر از جنگلهای انبوه و درختای سر به فلک کشیده.همینطور که در سکوت محو زیبایی اونجا بودیم فسقلی با اشاره به اون درختای تنومند متعجب گفت: مامان..چه چمنای بزرگی!!ا
خلاصه یه کمی تو اون جزیره گشتیم و خیلی بیشتر دنبال راه خروج از اون.راه زیادی رفتیم دیگه هممون خسته شده بودیم تا اینکه بالاخره راه خروج نمایان شد .به محض اینکه از اون جزیره بیرون اومدیم فسقلی با شادی فریاد کشید: آخ جون..اومدیم جزیره خودمون!!ا
حالا شما میگید با بچه به این با حالی به آدم بد میگذره؟؟!ا

یکشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۵

ترک عادت موجب مرض است

چند وقت پیش رفته بودیم مهمونی.یه ساعتی که نشستیم من به آقای همسر اشاره کردم که دیگه بریم خونه اونم از جاش بلند شدو فسقلیو جمع وجور کرد و شروع کرد به خداحافظی از میزبان.مهمونهای دیگه هم همینکارو کردن تا اینکه همه خداحافظیاشونو کردن و بعد سرها به سمت من برگشت وسکوت برقرار شد.من که یه عالمه سنگینی نگاهو رو خودم حس کردم یهو به خودم اومدم و زدم زیر خنده...! میدونید من در تمام این گیر و دار داشتم دنبال مانتو و روسریم میگشتم !!!ا

جمعه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۵

فسقلی خطرناک

دیدم توی نوشته قبلی یکی نوشته دوست داره فسقلی رو ببینه از بس که با مزه اس!! اومدم اون روی سکه رو هم نشونش بدم.این عکس پارسال در ایران روز تولد همین بچه با مزه گرفته شده.این آقا هم پدر بنده است که در اثر ضربه شمشیر فسقلی عصبانی به این روز دراومده!! تازه اون موقع کوچکتر بوده الان احتمالا آدم میکشه! ببینم دوست عزیز..هنوزم میخوای اونو از نزدیک ببینی؟!!ا

پنجشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۵

تعبیر نقاشی

داشتم اطاق فسقلی رو جمع و جور میکردم دوتا پاکت کوچولو پیدا کردم که فسقلی میگه نامه هاییه که به دوستای صمیمیش سوفیا و بنجامین نوشته.خودتون ببینید.طبق توضیحات فسقلی پسر سمت چپی تو هر دو خودشه. با این حساب من موندم چرا وقتی با بنجامینه اون بیچاره دستشو گرفته ولی وقتی با سوفیاست دستش دور کمراونه!! میگن نقاشی بچه ها معنی داره اگه اینطوره که باید از حالا مواظبش باشم! نکته بعدی هم اینه که تو نقاشی پایین دوتا شون دو تا چشم گرد گنده دارن ولی تو بالایی اصلا عضوی به نام چشم وجود نداره حالا چرا... خدا میدونه!!ا

سه‌شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۵

خشکشویی

اینجا یه آقای بهایی هست که میاد برای ملت ایرانی ماهواره وصل میکنه. روزی که اومده بود خونه ما میگفت توی ایران یه خشکشویی داشته اما همین چند ماه پیش اومدن بهش گفتن باید در خشکشویی تو ببندی چون لباس مردمو نجس میکنی !!! این حرفو همونا به این مرد شریف گفتن که شپش لای ریشاشون وول میخوره! ما همون ملتیم که شاه کشورمون داریوش رمز موفقیتش در اداره کشور پهناور ایران آزاد گذاشتن اقوام مختلف با ادیان و مراسم مختلف بوده! ما وارث همون داریوشیم! تف.......!ا
پ.ن : درباره کتک خوردن زنای بیگناه توی میدون هفت تیر شنیدید؟

دوشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۵

پر رو

با عصبانیت از اطاق فسقلی بیرون اومدم و سرش داد زدم: آخه من از دست تو چی کار کنم..چرا اطاقتو جمع نکردی!ا
اون روی مبل لم داده بود وعین خیالش هم نبود و با سر و صدا آدامس میجوید . با نگاه بی تفاوتش حرص منو بیشتر در میاورد
دوباره با تغیر بیشتر ادامه دادم: تو اصلا به من کمک نمیکنی آخرش از دست تو کمر درد میگیرم..این چه اطاقیه؟ هیچی جای خودش نیست اطاقت مثل جنگل میمونه!ا
به اینجای حرفم که رسید از روی مبل نیم خیز شد و با هیجان و چشای گرد شده پرسید: اااایی...جنگلش ببر و شیرم داره !!ا

یکشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۵

فوتبال

چند ساعت دیگه بازی ایران و مکزیکه.به وقت اینجا صبح زود میشه.قراره ما بریم خونه یکی از دوستان دور هم بازیو ببینیم البته اگه انشاالله فسقلی رو بشه از رختخواب کشید بیرون!! من که میگم ایران لوله میشه ولی ته دلم دعا میکنم اینجوری نشه! مگه اینکه بازمثل بازی استرالیا قاطی کنن و با یا علی یا علی همه حسابا رو به هم بریزن... شایدم به قول فسقلی ایران مسکیکو ببره...خدا کنه!!ا
پ.ن: متاسفم که حرفم درست در اومد!اصلا حال و حوصله ندارم

پنجشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۵

چی خوبه چی بد؟

وقتی برادرم ازم سوال میکنه که اونم بیاد اینور آب یا نه واقعا نمیدونم چی جوابشو بدم.یا وقتی دوستام ازم سوال میکنن. تو این مدت معنی غربت رو نه در حد یه کلمه بلکه با تمام وجودم حس کردم ولی با این وجود هنوز نمیدونم چی خوبه چی بده. از اون دسته آدمها هم نیستم که قمبرک بزنم و اشک بریزم و اصولا خیلی هم دلم تنگ نشده اما...نمیتونم منکر بشم هنوز حسی رو که تو ایران داشتم ندارم.انگار مهمونم. صد سالم اینجا بمونم این عوض نمیشه اما شاید فسقلی اینجوری نباشه. اینجا از یه نظرایی بهتره و از یه نظرایی نه.شاید اگه ایران که بودم نمیرفتم یه اداره دولتی کار کنم و کلاهم تو کلاه بعضیا که فکر میکنن ایران ارث پدرشونه نمیرفت حالا راحتتر میتونستم تصمیم بگیرم.. اما با همه اینا وقتی همه چیو کنار هم میذارم بازم نمیخوام برگردم حداقل فعلا.به هر حال نمیشه صد در صد گفت.همینه که نمیدونم به داداشم چی جواب بدم!ا

سه‌شنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۵

داستان تمام نشدنی

این حکایت فسقلی و دایناسورا تموم نشدنیه! هنوزم فسقلی به چاله های خیابون میگه رت پای(رد پای) دایناسورا! اگه بزرگ باشه مال تی رکسه اگه کوچیک باشه مال رپتوره!( اینا اسامی دایناسوراست اگه نمیدونید برید یاد بگیرید که از فسقلی عقب نمونید!) هنوزم اگه یه تنه درخت روی زمین ببینه میگه این فسیل گردن دایناسور گردن درازه! فسقلی اگه اسم علمی دایناسوری رو ندونه خودش براش اسم میسازه مثل دایناسور گردن دراز یا دایناسور دست زمین یا دایناسور دست هوا !!ا

دوشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۵

شکمو

اومدم فقط بگم هر کی تو ایران چغاله بادوم و گوجه سبز خورد جای منو خیلی خالی کنه..!! (فصلش که نگذشته؟ها؟)ا

یکشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۵

آب یخ

بعد از حدود ده روز که نمیتونستم سالاد بخورم با لذت فراوون یه کاسه پرازسالاد با سسی که یه عالمه سرکه داشت خوردم و بعد پا شدم فسقلی رو بردم حموم.وقتی تموم شد حوله اشو تنش کردم کلاه حوله رو هم سرش کردم و آوردمش تو اطاق که لباساشو بپوشونم.نشستم رو تخت و وایسوندمش جلوم.نگاش که کردم دیدم توی اون کلاه و با اون قیافه خیس شبیه یه موش شده.یه موش دوست داشتنی و عزیز.دلم براش رفت.کشیدمش جلو و با تمام قدرتم لباشو محکم ماچ کردم وگفتم:عاشقتم کوچولوی من ..و بعد ولش کردم. یه کم دهنشو کج و کوله کرد و قیافه اخمو به خودش گرفت و گفت: یععععع...بوس ات چه بوی بدی میداد مامان..!!ا
به این میگن یه کاسه آب یخ ریختن رو سر آدم!ا
پ.ن: من یادم رفته بود فسقلی از بوی سرکه بدش میاد

شنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۵

نامه

قسمتی از نامه مادرغضنفر به او که از وبلاگ "خانم کپی"کش رفتم اونم از یه جای دیگه کپی کرده و...: دیروز خواهرت فاطی را بردم کلاس شنا. گفتن که فقط اجازه دارن مایو یه تیکه بپوشن. این دختره هم که فقط یه مایو بیشتر نداره،‌ اون هم دوتیکه است. بهش گفتم ننه من که عقلم به جایی قد نمیده. خودت تصمیم بگیر که کدوم تیکه رو نپوشی!ا

جمعه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۵

یه کم زنده شدم

حالم خیلی بد بود ویه کمی هم الان هست.فکر میکردم هیچوقت دیگه خوب نمیشم..سه روزه یه نصفه کاسه ماست خوردم!! اینجا من یه دوست خوب و اصیل وخوشگل و مهربون و.. دارم که خدا برام فرستاده.اون اگه نبود نمیدونم چی کار میکردم آخه آقای همسر مسافرت بود که حالم بد شد ودست تنها بودم.آقای همسر هم بالاخره آخرش مجبور شد مسافرتشو نصفه بذاره و برگرده کمک...مرسی آقای همسر مهربونم!ا
روز اولی که دوستم اومد و جنازه (!)منو برد بیمارستان مجبور بودیم فسقلی رو هم با خودمون ببریم. خلاصه ...روی تخت اورژانس دراز کشیده بودم و از شدت درد بدنم آه و ناله میکردم.دوستم نشسته بود کنار تخت و فسقلی هم راه میرفت.همینجور که داشتم آخ و اوخ میکردم فسقلی آروم اومد کنارم به چشمام نگا کرد و با خونسردی گفت:مامان..فکر کنم امشب دیگه باید بمیری!!! و بعد خیلی جدی یه دور دیگه دور اطاق زد و برگشت متفکرانه پرسید: مامان..اگه تو بمیری بابا کی میاد؟؟!! من و دوستم دیگه تو اون حال هم نتونستیم قهقهه نزنیم ولی نه.. مثل اینکه این فسقلی خیلی جدی میگفت چون حتی لبخندم نزد!! ........حالا بیا بچه بزرگ کن!ا

چهارشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۵

دوشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۵

زور گویی

وفتی من بچه بودم مامانم موهامو بلند میکرد من دوست داشتم موهام کوتاه باشه. برام عروسک میخرید من آدم آهنی دوست داشتم.دامن تنم میکرد من شلوار دوست داشتم. مامانم دوست داشت بشینم سرجام خاله بازی کنم من دوست داشتم فوتبال بازی کنم. ولی.. من اگه پسرم دوست داشته باشه موهاشم بلند کنه و دامن بپوشه ایراد نمیگیرم.به نظرم پدرو مادر فقط حق دارن نظرشونو بگن نه اونو تحمیل کنن. اگه چیزی کار آمد باشه اون عشق بین فرزند و مادره نه تحمیل کردن شرایط.من به فسقلی میگم که من چیو میپسندم ولی اونو به انجام کاری زور نمیکنم چون نتیجه ای نداره. همونطور که من الانم ذاتمو حفظ کردم.هنوزم از هیچ عروسکی خوشم نمیاد هنوزم فقط شلوار میپوشم هنوزم وقتی موهام بلنده ناراحتم هنوزم عاشق توپم!!ا

یکشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۵

شاعر خارجی

این فسقلی ما تازگیا بعضی کلماتو انگلیسی میگه البته من تمام سعی امو میکنم اینجوری نشه. دیروزم شدت عصبانیت از دست آقای همسر به فسقلی فشار آورد و این بیت شعرو به دو زبان فی البداهه سرایید : ددی...تو خیلی بدی!!ا

شنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۵

کمک


از همین پریروزا که فسقلی 5 سالش شد احساس میکنه دیگه میتونه به من در خرید کردن کمک کنه و عجیب اصرار داره جعبه های هم هیکل خودشو حمل کنه...ببینید! حتی سعی داره از لباش هم برای نگهداشتنش کمک بگیره این پهلوون من!!ا

جمعه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۵

رک و راست

یه روز تعطیل که قرار بود با خانواده بریم گردش برادرم از تهران زنگ زد تا با فسقلی حرف بزنه اونم نصف شب به وقت تهران.خلاصه بعد از چاق سلامتی از من خواست که گوشی رو بدم به فسقلی.اونم گوشی رو گرفت بعد از اینکه یه کم با عجله درباره حیات وحش(!) با داییش حرف زد با حالت شاکی نه گذاشت نه برداشت و گفت: خب بسه ...حالا تو برو پی کارت ما هم بریم به کارامون برسیم !!!ا

پنجشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۵

خدا

به فسقلی گفتم: خدا بزرگتر از هر چیه که تو میشناسی. همه ده تا انگشتاشو باز کرد گفت: از اینم بزرگتره؟ من که گیج شده بودم گفتم: آره ...خیلی بزرگتره. کنارم نشست و گفت: از هاندرد هاندرد(یعنی صد و صد که بعد از صد و نود و نه میاد!) بزرگتره؟ سرمو تکون دادم یعنی آره. سرشو خاروند و با لحن محکمی گفت: پس خدا یه غوله!! گفتم: نه نه مامان..اونجوری نه که ..منظورم اینه که از همه قویتره..بزرگتره..اونجوری بزرگ نه که ...حتی...حتی توی قلب ما هم هست. یه کمی فکر کرد و گفت: مامان..قلب تو رو پشت بومه؟؟ من با دلخوری از اینکه چرا چرت و پرت میگه پرسیدم: یعنی چی؟ گفت: خب..تو چرا با اون غوله که تو قلبته حرف میزنی پشت بومو نگا میکنی؟؟!! ای بابا.... حالا مشکل شد سه تا!!ا

سه‌شنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۵

نکته

امروز رفته بودم فیلم داوینچی کد.فیلم جالبی بود.در تمام مدتی که فیلم رو میدیدم در این فکر بودم که اگه این حرفها در مورد اسلام بود چی میشد؟ توی این فیلم علنا اما محترمانه به کلیسای کاتولیک بد و بیراه میگن و همچنین آخرین بازمانده نسل مسیح رو بدون هاله نور و نه فقط پاهاش رو و نه فقط صداش رو بلکه تمام هیکلشو نشون میدن!!!من اصلا بحثی در مورد احترام به عقاید دیگران ندارم ولی میگم هر چیزی یه راهی داره. اینور آب هم راجع به این فیلم بحث های زیادی هست البته نه مثل وحشی گریهایی که مسلمانان در مورد کاریکاتور حضرت محمد انجام دادن!! جواب اعتراضات را هم این جوری گفتن: اولا کی گفته سینما تریبون مذهبیونه اینجا هر کسی حق داره حرف بزنه دوما این فیلم یه فیکشنه و واقعی نیست نمیشه که فکر انسانها رو به بند کشید و همه رو ساکت کرد تا شما زندگیتونو بکنید. دیشب با یه مذهبی راجع به این فیلم بحث میکردن گفت: به نظر من این فیلم این خوبی رو داشت که مردم راجع به مذهبشون تحقیق بیشتری بکنن
من با اسلام کاری ندارم اما صحبتم اینه که چرا توی اسلامی که بیشتر مسلمونای الان بهش اعتقاد دارن اجازه فکر کردن از آدما سلب شده؟ ببینم اینکه اگه من مرتد باشم خونم حلاله یعنی چی؟ این یعنی اسلام امروزی زندانه. .زندان فکر مادر من که هنوز بعد از 60 سال نمیدونه خدیجه در دوران یایسگی بچه دار شده و وقتی من براش محاسبه کردم با ترس و لرز به من گفت : این حرفا رو بزنی دختر من نیستی!!ا
اینکه همیشه پیامبر یه آدم نورانی بوده که هر حرفی راجع به اون باید با ترس و لرز زده بشه یعنی چی؟ فکر میکنم بعضیا فرق خدا رو با این مخلوقات خدا نمیدونن که اینطوری میکنن. که با یک کاریکاتور حاضرن تمام حیثیت مسلمونیشونو به باد بدن. من همیشه فکر میکنم هر عقیده ای که به آدم اجازه فکر کردن نده و خودشو کاملترین بدونه و بگه من آخرشم حتما یه جاش میلنگه!!!لطفا حمله نکنید این فقط عقیده منه و اصلنم نمیگم کامله و همینه که من میگم و غیر از این نیست. هر کسی حق داره عقیدشو بگه اونم توی وبلاگ خودش نه؟

دوشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۵

آی..بوی آدمیزاد میاد

نمیدونم فسقلی از کجا کلمه آدمخوار رو شنیده بود که درباره اشون از من سوال کرد. داشتم درباره جزیره آدمخوارا و انسانهایی که همنوع خودشونو به عنوان غذا میخورن توضیح میدادم. با دقت گوش کرد و بعد یهو پرسید: مامان، تو کی منو خورده بودی؟! من یکه خوردم و همینجور تو فکر بودم که منظورش چیه که خودش ادامه داد: مگه من تو دل تو نبودم؟ تو چه جوری منو خوردی؟!!!!ا

یکشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۵

پس بهار ما کو؟

الان ساعت 5 صبح روز یکشنبه ست.بی خوابی به سرم زده و دارم وبلاگ گردی میکنم.اونقدر خوندم که دیگه داره سرم گیج میره اونقدر عصبانیم که...من میخوام یه لینکو اینجا براتون بذارم نمیدونم توی ایران فیلتر شده یا نه اما توضیح اینه که این آقای کارگر با اون زبون بریده شده و اون حرفهای حسابش الان توی زندانه..حتما اون فیلم سه قسمتی رو اینجا ببینید. احمقانه ترین چیز در دنیا زندانی و کشته شدن به خاطر ابراز عقیده است و طبیعی ترین چیز آزادی در انتخاب دین.. شغل ...و..است .مواردی که در کشور ما غیر عادیترین است. این آقا وقتی حرف میزنه احساس میکنید که از گوشت و خون شماست و تازه میفهمید که توی ایران پایتان را نباید حتی روی گلیم خودتان دراز کنید!!! خبر تازه دیگه اینکه سمیناری در تهران بوده که آقایون اعلام کردن میخوان قانونی بذارن که برای داشتن وبلاگ هم نیاز به مجوز وزارت ارشاد باشه!! ها ها..حیف که باید با ادب باشم اینجا !! نمیدونم آخرش چی میشه اما شنیدید که توی نامه یکی از زندانیان سیاسی به مناسبت تبریک سال نو نوشته بود : هموطنان! هيچ زمستاني نمي پايد و پس از هر زمستاني بهار از راه مي رسد

شنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۵

یک ونوسی

خیلی وقت بود میخواستم درباره این موضوع بنویسم اما نمیشد.تا حالا کتاب مردان مریخی و زنان ونوسی رو خوندید؟ این کتاب در مورد زنها و مردها و تفاوت اخلاقی اونهاست که بیشتر به درد زن و شوهرها میخوره.معمولا اوایل ازدواج محتوای اون به نظر خزعبلات میاد اما بعد از چند سال میفهمید که چقدر به واقعیت نزدیکه.البته این کتاب یه کمی... فقط یه کمی مردسالاره اما در نوع خودش بی نظیره.توی این کتاب نوشته که باید بدونیم که مردها و زنها از دو سیاره متفاوت هستند و بنابراین تعبیرشون از همه چی با هم فرق داره.اون خواسته کمک کنه که زبون شریک زندگیتونو بهتر بفهمید.میدونید من از این کتاب خیلی چیزا یاد گرفتم.یاد گرفتم که زنا فقط زبون محبت سرشون میشه و همواره نیاز به اظهار عشق کلامی از سوی همسر دارند و در ضمن اخلاق اونها به موج شباهت داره که وقتی در حضیض(برعکس قله) هستند باید با محبت فراوون با اونا رفتار بشه تا بتونند دوباره به اوج برسند.گاهی زنها باید کارهایی که انجام میدهند را قطع کنند تا همسر متوجه ناراحتیشون بشه وگرنه مردها اصولا بدون این کار فکر میکنند همه چی روبراهه.ضمنا یک زن نباید بیشتر از حد از خود گذشتگی کند چون این حس در دراز مدت مخرب است.یاد گرفتم که مردها یه مودی به نام غار تنهایی دارن که باید یه کمی تنهاشون گذاشت تا خودشون برگردند البته اونا وقتی میرن تو غار(!!)باید به شریک زندگیشون اطمینان بدن به زودی برمیگردن چون بدون اینکه بفهمند مثل سنگ سرد و بی محبت میشن و این برای زنها قابل درک نیست.فهمیدم مردها در قبال مهربونیاشون انتظار تشکر و اعتماد دارن و در ضمن خیلی احتیاج به محبت دارن و اصولا خیلی لوسن!!ا
همه این چیزها را اونقدر خوندم که حفظ شدم اما...... اما من هنوز یه ونوسیم..اونهم از نوع شدیدش.. هنوزهم خیلی از این موضوع خوشحالم و عاشق ونوسی بودنم هستم!!هنوز هم مریخیها برام آدمهای غیر عادی هستند. هنوز هم نمیفهممشون ...هنوز!ا

جمعه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۵

تمومه؟

فسقلی دیگه نمیگه برگردیم ایران...دیگه اسم دوستای تو ایرانشو یادش نمیاد..دیگه نمیگه ایران بهترین کشوره..دیگه عمو شیرو (بقالی سر کوچه که کلی با فسقلی حال میکرد) یادش نمیاد...دیگه عمو چیک چیک(این اسم از صدای قیچی گرفته شده و به معنی سلمونیه) خاطرش نمیاد...دیگه شعر ای ایرانو نمیخونه...دیگه روی نقشه دنبال ایران نمیگرده...دیگه......یعنی همه چی تموم شد؟؟

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۵

خوش صدا

دیشب آقای همسر مسافرت بود و فسقلی پیش من خوابیده بود ومن به مناسبت تولد فسقلی یاد همه این پنج سال گذشته و روزایی که گذروندم افتاده بودم.یاد اون موقع که بچه تر بود و براش لالایی میخوندم. یهو احساسات مادریم غلیان کرد و همونطور که کنار و صورت به صورت فسقلی دراز کشیده بودم شروع کردم به لالایی خوندن و نوازش کردنش البته به روش قدیمی و مخصوص خودم. اون وروجک یه نگاهی به من کرد دستاشو آورد طرف دهنم و بعد خیلی محترمانه در حالی که با دستاش لبامو میبست گفت: میشه بسه؟!!!ا

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۵

فسقلی 5 ساله شد

از چشمان تو مينويسم كه در اینجا تنها روشنايي است
از دستان کوچک تو که یادآور دوست داشتن است
از بوسه هاي تو كه هنوز ناب ناب است بی ریا و خالص
هیچ میدانی؟ وقتی که تنها و درخود فرو رفته ام قفل دلم تنها با کلید صداي توگشوده میشود
پسرم! دوستت دارم
تولدت مبارک!!ا

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۵

خاطره

آره نازنینم! یادمه مامانت لذیذ ترین جای غذا رو برای فسقلی میذاشت و ما چشممون به بشقاب فسقلی بود که کی سیر میشه تا ته مونده بشقابشو بخوریم !! ما همه گرسنه بودیم و این فسقلی عزیز دردونه بود که اول باید غذا میخورد تا نوبت ما برسه و ما حتی برای چند لحظه هم تحمل نداشتیم!! آره ...خاطرم میاد که اول به هم تعارف میزدیم ولی بعدش ......یادته؟ ولی عجب میچسبید این غذای (*)... یادش به خیر!ا
توضیح اول: اسم عمه فسقلی نازنینه
توضیح دوم: (*) یعنی اینکه به علت رعایت حال بقیه توصیفش نمیکنم

دوشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۵

تو چرا؟

فسقلی محکم خورد زمین و زد زیر گریه.این یچه مثل مامانش تا درست و حسابی داغون نشه گریه نمیکنه بنابراین هروقت اشکش در میاد نگران میشم. دویدم طرفش و گفتم : الهی بمیرم! همونجور که داشت اشک میریخت باحالتی زار و نزار گفت: من افتادم زمین .. تو چرا بمیری؟ خودم باید بمیرم!! آی ..الهی بمیرم!!!!!!!ا

شنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۵

چهار فصل در یک روز

همیشه دوست داشتم و دعا میکردم توی شهری زندگی کنم که چهار فصل سال رو داشته باشه اما انگار ناقص دعا کردم و خدا هم استغفرالله سواستفاده کرده!!!ا
اینجا خیلی هوای جالبی داره. شب که میخوابی باید بخاری روشن کنی و دو سه تا پتو بندازی روت. صبحم توی ماشین باید بخاری روشن کنی و ژاکت تنت کنی. نزدیک ظهر هوا بهاری میشه و پنجره ماشینو میکشی پایین و شروع میکنی آواز خوندن!! از ظهر که میگذره هوا آنچنان گرم میشه که دوست داری اون یه تا پیرهنم که تنته در بیاری که البته از شرم این کارو نمیکنی !! کولر ماشینم تا ته روشن میکنی!! نزدیک غروب هوا پاییزی میشه و دوباره ژاکتتو میپوشی و شیشه های ماشینو میکشی بالا !ا
میدونید قسمت سخت قضیه چیه؟ لباس پوشیدنه..اینکه بالا خره چی بپوشی بری بیرون. حکایت ترکه است که پیژامه روبا کت میپوشه منم برای لباس پوشیدن یه کاری تو همین مایه ها میکنم که پیش بینی همه چی رو بکنم!ا

جمعه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۵

راه حل

موضوع فسیل که یادتونه؟ بدبختی اینه که کنار این دریاچه جلوی خونه مون سنگ فراوون پیدا میشه و فسقلی درست وقتایی که از بیرون میایم ومن دستم پره و مجبورم فسقلی رو هم به سمت خونه هدایت کنم گیر سه پیچ میده به این سنگا که اینا هم فسیله و میخواد یه عالمه از اونا رو بار من کنه ببره تو خونه.نه اینکه ما اون روز کلی خندیدیم... اون فکر میکنه خیلی نابغه است و دست بردار نیست.خلاصه برای حل این مشکل دست به دامن آقای همسر شدم و یه بار که فسقلی هم نشسته بود ازش خواستم که به فسقلی بگه انقد این سنگا رو نیاره تو خونه.میدونید آقای همسر برای رفع این معضل به فسقلی چی گفت و موضوع رو برای همیشه فیصله داد؟ گفت: ببین پسر جان..دم خونه ما در زمانهای قدیم توالت دایناسورا بوده فسیلاشم فضله های( البته ایشون برای تاثیر گذاری بیشترکلمه دیگری رو به کار برد !!) دایناسوراست!!ا
توضیح: ولی خودمونیم عجب مستراح با صفایی دارن این دایناسورا !!ا

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۵

یازده سال گذشت

امروز یازدهمین سالگرد ازدواجمونه...یادته پنج روز بعد از عروسی امتحان الکترو مغناطیس داشتیم و این شد به جای ماه عسلمون !! دو تا دانشجوی بیچاره!...پونزده سال پیش بود که برای اولین بار توی اون تاکسی با هم حرف زدیم..باورت میشه؟ نه نه من باورم نمیشه!! داریم بزرگ میشیما!! دیگه میتونیم بگیم پونزده سال پیش یا حتی بیست و هشت سال پیش!(آخه من از اون موقع رو یادمه) این همه راهو با هم اومدیم و معلوم نیست چقدر دیگه مونده که بریم!!ا
یادته یه بار بهت توضیح دادم دوست داشتن از عشق بالاتره چون همراه با شناخته؟ میخوام یه جمله بگم که شاید دقیقا اینی نباشه که مینویسم ولی تو ذهن من اینجوری رفته و خیلی هم دوسش دارم......خدایا به ما بیاموز که عشق از زندگی کردن بالاتر است و دوست داشتن از عشق برتر است...آمین

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۵

!!!

نترسید!!! فقط به طور اتفاقی دوربین دستم بود و داشتم درباره نظریه برخورد شهاب سنگها و از بین رفتن دایناسورها صحبت میکردم... ولی خداییش شدت دقت فسقلی رو داشته باشید!!ا

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۵

منظره


حالا هر چی میخواهید حساب کنید...پز..اطلاع رسانی(!) یا هر چی اما وقتی توی بالکن خونه جدیدمون میری یا در خونه رو که باز میکنی این منظره رو میبینی.. دریاچه قشنگیه نه؟ من که حال میکنم از این منظره و همچنین صدای آب..جای همتون خالی!ا

دوشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۵

دیگه این منطقش نوبره والا!!ا

داشتیم با فسقلی از مهدش میومدیم خونه که یهو یه موش مرده وسط خیابون دیدم.هر چی سعی کردم از روش رد نشم نشد که نشد.با حالت ناراحتی به فسقلی گفتم : یه موش مرده رو زمین بود که یه ماشین قبلا بهش زده بود الان ما از روش رد شدیم. با بی تفاوتی نگام کرد و هیچی نگفت.تو دلم گفتم حتما براش جالب نبوده که مثل همیشه یه چیزی بگه. تو این فکرا بودم که فسقلی فیلسوف مآبانه گفت: اون موشو یه گربه خورده انداخته اونجا! من خندیدم و گفتم: نه مامان جون..آخه اونجوری وسط خیابون که خود گربه هم میره زیر ماشین! دوباره گفت: نه.. نه این نمیشه حتما گربه اونو خورده. جواب دادم: چرا حتما گربه باید خورده باشدش؟ مثل معلما که به شاگردشون درس میدن گفت: مگه نمیدونی که هر حیوونی یه دشمن داره اگه اون گربه مرده بود یه سگ کشته بودش ماشین فقط آدم میکشه دشمن موشم گربه است پس.......... مگه ول کن بود؟ای بابا خیلی خب لجباز! خرخر تو..اصلا یه گربه موشه رو وسط خیابون کشته نشسته دهنشم پاک کرده و رفته..حالا ول میکنی؟؟!!!ا

یکشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۵

من چی کاره بیدم؟

فعلا نويسنده دیوونه اين صفحه مثل برج زهر مار میمونه!حالا من دارم تايپ ميكنم....من کی ام؟ خب شاید اون یکی شخصیتش...(کتاب سیبل رو خوندید؟)شاید بیاد اینجا بعدن بنویسه..نوشته های شاد نه پر از زهرمار که نشه با یه من عسلم درستش کرد!مثل خود اين يارو! اوه اوه اومد...من بعدا بر ميگردم!ا

شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۵

آی کمرم!!ا

بالاخره تموم شد! نه بابا جون ..زنده ام! اسباب کشی رو میگم.دیشب تا ساعت چهار صبح بیدار بودمو تقریبا تمومش کردم .یاد مامانم افتادم.راست میگن هر دختری آخرش مثل مامانش میشه.یادمه اگه مهمون داشتیم یا اسباب کشی مامانم تا نزدیک صبح کار میکرد و کاسه رو به کوزه میزد و کوزه رو به کاسه میزد . ما هم صد دفه از خواب میپریدیم و از این میون فقط بابام جرات میکرد بلند بگه: نمیخوای بس کنی!!ا
اما من خوش شانس بودم اینا خوابشون سنگین بود و کسی به جای تشکر بد و بیراه نگفت! البته خدایی من هیچوقت بد و بیراه نخوردم اما همیشه در این مواقع آقای همسر در حالی که میره بخوابه تهمت دیوانگی به من میزنه که چرا بقیه اش رو نمیذارم صبح!! من بیچاره!!ا

جمعه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۵

جوک

امروز دوست دارم جوکهایی رو که باهاشون کلی خندیدم بگم گرچه شاید تکراری باشه ولی شنیدن دوباره اش هم بد نیست.....!ا
ترکه با خدا قهر میکنه وایمیسته به نماز میگه ۲ رکعت نماز میخونم یه هیچ کسم ربطی نداره!!ا
خداوند وقتی آسمان را آفرید گفت چه زیباست. زمین را آفرید گفت چه زیباست. مرد را آفرید گفت چه زیباست. زن را آفرید گفت:، اشکال نداره، آرایش میکنه!!ا
ترکه میره بدنسازی، مربی بهش میگه وقتی بیایی هفته اول بدنت درد میگیره. ترکه میگه پس من میرم هفته دوم میام!!ا
به ترکه ميگن: اگه يک کاميون طلا بهت بدن چيكار ميکني؟ ميگه: ايلده يکلام 2500 ميگيريم‌ خالي ميکنيم!!ا
تلويزيون داشته گل خداداد عزيزي رو به استراليا نشون ميداده، تركه تماشا مي‌كرده. دو سه بار كه صحنه آهسته گل رو نشون ميدن، تركه شاكي ميشه، ميگه: ‌حالا اونقدر نشون بده تا یه دفعه اون دروازه بان بگيردش!!!ا
تركه ميره ديسكو، همة پولاشو شاباش ميده!!ا
آبادان وقتی هوا تاریک میشه از بلندگوهای مسجد اعلام میکنند: همشهریان محترم هوا تاریک شد. لطفا عینکاتون و بردارید!!ا

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۵

اسباب کشی

اسباب کشی داریم ...یکی دو روزی نمینویسم ... این جوکم بخونید .شاید قدیمی باشه اما من خیلی خندیدم!ا
تركه يه تيكه یخو گرفته بوده بالا، ‌داشته خيلي متفكرانه بهش نگاه مي كرده.رفيقش ازش ميپرسه: چي رو نگاه ميكني؟ تركه متفکرانه ميگه : ازش آب ميچيكه ولي معلوم نيست كجاش سوراخه!!ا

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۵

هیولا

فسقلی آقای همسر رو صدا کرد که بیاد باهاش بازی کنه.من به جای آقای همسر رفتم تو اتاقش و گفتم: داد نزن مامان جون..بابا دراز کشیده بیا خودم باهات بازی کنم...خب حالا باید چی بازی کنیم؟ یه کمی من من کرد و گفت: میخوام غول بازی(!) کنم...به بابا بگو بیاد. پرسیدم : چرا؟من که هستم. جواب داد: میگم بگو بابا بیاد... آخه ...آخه بابا وحشتناکتره!!!ا
میگم بچه ام چیزفهمه هی میگید نه!!ا

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۵

مادری با مغز سالم

فکر کنم همه مادرایی که از نظر مغزی سالم باشن هم همین حس رو دارن(منظورم دقیقا این بود که منم جزو اونام!!)...به فسقلی که نگا میکنم انگار قند تو دلم آب میشه.انگار دارم به زیباترین و شگفت انگیزترین مخلوق خدا نگا میکنم.تو دلم همش قربون صدقه اش میرم ولی اگه موقع اش نباشه به روم نمیارم که پررو نشه!! وقتی تنهايي ميره حمام(البته با نظارت من) وقتي خودش لباس هاش را ميپوشه وقتي ميره دستاشو صابون ميزنه وقتی حرفای گنده گنده میزنه ..اونوقته که میبینم چه بزرگ شده این فسقلی من!ا

دوشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۵

فسیل

توی این نوشته میخوام یه کم بی ادب باشم!! از حالا ازتون معذرت میخوام!ا
دیروز تعطیل بود و ما فسقلی رو برده بودیم موزه دایناسورا.البته بیشتر فسیل اونا و تخمهاشون بود.فسقلیم که عشق دایناسوره.. خلاصه کلی حال کرد!ا
بعد از اون رفتیم لب آب.ساحل اون سنگی بود و فسقلی تا میتونست سنگا رو پرت کرد تو آب .بعد از مدتی یهو فکری به مغزش رسید.در حالی که به یه سنگ با دقت نگا میکرد اومد طرف ما و گفت: مامان ..بابا..سفیل!! من و آقای همسر یه صدا گفتیم: چی؟ دوباره تکرار کرد : سفیل!!ا
درد سرتون ندم کلی طول کشید که ما بهش حالی کردیم فسیله نه سفیل!! فسقلی یه چند تایی سنگ به عنوان فسیل برداشت.توی راه برگشت شروع کرد به توضیح اینکه دانشمندای دایناسوری(این همون شغلیه که برای آینده خودش انتخاب کرده)این چند تا فسیلو پیدا نکرده بودن حالا اون پیداشون کرده!! و یکی یکی فسیلها (!!) رو به ما نشون میداد و مثلا میگفت این فسیل گوشیه(مربوط به گوش دایناسور) یا این فسیل دمیه(مربوط به دم دایناسور)..تا رسید به یه سنگ گرد و با هیجان فریاد کشید: اینو ببینید ..اینم فسیل تخمیه!!!!!ا

یکشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۵

بابا جونم


دلم خیلی تنگش شده! وقتی پیش هم بودیم شاید سالی ماهی چند جمله با هم حرف میزدیم که اونم بیشترش سر به سر گذاشتن و کرکری خوندن بود!!هیچوقت مثل حالا حس نکرده بودم چقدر دوسش دارم.پدرتنها موجوديه که هر جوری باشه ، براي بچه هاش تکيه گاه بزرگيه .حضورش آرامش رو هميشه بهمراه داره..شاید هیچ وقت اینو به اندازه این روزا حس نکرده بودم اما وجود داشته ...در سراسر عمرم

شنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۵

نقاشی



اینم نقاشی فسقلیه...اگه گفتید چیه؟

میگه اینا دوتا دایناسورن که وسطشون یه نهنگ دایناسوری وایساده!حالا نهنگ دایناسوری چه صیغه ایه خدا میدونه!! تازه... مگس دایناسوری..سوسک دایناسوری...تخم مرغ دایناسوری...مار دایناسوری و هزار ویک چیز دیگه دایناسوری هم داریم!ا

نمیدونمم که چرا این بچه از کل قضیه دایناسور فقط دهنشو میبینه!ا

آره دیگه..فسقلی هم سواد دار شده.اگه خوب دقت کنید سمت راست بالای صفه اسمشو نوشته..البته چون جا نبوده بقیه اشو رو میز نوشته که وقتی ورقو برداشته بقیه اسمش رو میز جامونده!!ا

جمعه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۵

عاقبت

امروز نمیتونم از چیز دیگه ای بگم غیر از ایران..سی و یک دقیقه پیش گزارش آژانس اتمی مبنی بر سرپیچی ایران از قوانین بین المللی اتمی به شورای امنیت ارسال شد. خب به سلامتی..عجب داستان پرهیجانی!! اینا یا همش فیلمه که این سیاستمدارا ما رو سر کار گذاشتن یا اینکه موضوع حماقته!! البته چون این مقادیر متنابه حماقت دیگه خیلی عجیبه فکر کنم نظریه اول که سر کار بودن من و شماست قریب به یقینتر باشه...یکی نیست بگه بابا بیخیال..آخرشو بگید!! ا

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۵

آی آدمهایی که در ایرانید... قدر آش رشته را هیچ میدانید

احساس پیشین :دلتنگی
امروز داشتم از دم یه خونه ای رد میشدم بوی آش رشته مستم کرد همونجا مثل معتادا چهار زانو نشستم رو چمنا و بو میکشیدم!!تازه فهمیدم چقدر دلم برا مامانم تنگ شده!!!!!!یه وقت بهش نگینا!ا
احساس کنونی: ذوقمرگی
از استعداد شاعری خودم که در تیتر این نوشته بروز کرده!ا
لطفا کامنتهای این نوشته رو هم چک کنید

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۵

یک

خدایی وقتی نوشته قبلی رو دیدم تا چند لحظه خشکم زد!!آدم بره تو وبلاگ خودش یه نوشته جدید ببینه شوکه میشه دیگه.....گفتم چرا این چند روز رفته تو کار پسورد وبلاگم و ازم صد دفه پرسیده!!(حواسم که نداره یادش بمونه!)....خلاصه چشممون روشن آقای همسرم اینجا رو صفا دادن!!اینو نوشتم که بگم این بابای فسقلی همیشه یکه یکه! آدم از خدا چی میخواد؟همسر یک یک..دوستای یک یک....از همه مهمتر فسقلی یک یک!!ا

از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر یادگاری که در این گنبد دوار بماند

الهام بانو ازم خواست درباره عشق بنویسم برای اونایی که باورش ندارن اما هیچکس بهتر از حافظ نمیتونه از عشق بگه

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بی‌خبر بمیرد در درد خودپرستی
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم
با کافران چه کارت گر بت نمی‌پرستی

یا اونجا که میگه

ما در پیاله عکس رخ یار دیده‌ایم
ای بی‌خبر ز لذت شرب مدام ما
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما

و بالاخره

عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که در اين دايره سرگردانند

فصل گرما

پریروزا میخواستیم فسقلی رو ببریم لب دریاچه دم خونمون که یه کمی بازی کنه.از اونجایی که هوا یکدفعه بسیار گرم شده بود من بلوز آستین کوتاه و شلوار کوتاه آوردم که تن فسقلی کنم .اول بلوزشو تنش کردم. یه کم بعدش شروع کرد به سعی برای کشیدن آستین بلوز به پایین. گفتم :نکن مامان.. این بلوزآستین کوتاهه! همینجور که با بلوز کشتی میگرفت شلوار کوتاهو پاش کردم. یه کمی به پاهاش نگا نگا کرد و با اعتراض گفت:نه اینجوری نمیشه.. من نمیام ..باید بقیه شم پام کنی..مامان..پس بقیه اش کو؟!!ا

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۵

لات

یادتونه گفتم فسقلی اولا که اومده بودیم اینجا از من میپرسید "باحال"به انگلیسی چی میشه؟ حالا دیگه سوادش چی میشه؟ گفت: میشه باحال!!ا.awesome :رفته بالا!! چند روز پیش ازش پرسیدم

پنجشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۵

مداد رنگی

دیروزفسقلی داشت بامداداش نقاشی می کرد .اصلا حواسش سر جاش نبود.فکر کنم تو ذهنش داشت به دایناسوری چیزی فکر میکرد! يکي از مدادا رو برداشت که نک نداشت یه کم اونو رو کاغذ کشید ..سرشو خاروند.. یه کمی فکر کرد و گفت مامان اين چرا نمی رنگه؟؟!!ا

سه‌شنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۵

هم سن خدا

فسقلی گفت:مامان من تا حالا موش راستکی ندیدم. جواب دادم:اون موقعها که من مدرسه میرفتم خیابونمون یه جوب پهن داشت(بلوار کشاورز) که پر از موش بود بعضی از اونا به اندازه یه گربه بودن!! فسقلی که با دهن باز و چشمهای گشاد شده داشت گوش میکرد آب دهنشو قورت داد و پرسید: اونوقتا که مدرسه میرفتی دایناسورم بود مگه نه؟!!!ا
یعنی میگید فسقلی هم فهمیده من چند سالمه؟!ا

دوشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۵

آخیش

هنوز یه ساعت از نوشته قبلیم نگذشته.اومدم یه چیزی بگم خیالتون راحت شه.فسقلی همین چند دقیقه پیش دوباره شروع کرد به افاضات!!به من میگه :مامان چی میشه که آدم دختر میشه؟!! من هم با من من گفتم:خب خب.. میدونی... و همینجوری تو فکرم دنبال جواب مناسب حالش میگشتم که خودش گفت:آهان میدونم نمیخواد بگی دخترا وقتی به دنیا میان موهاشون بزرگ میشه(!) اما ما پسرا موهامون کوچیک میمونه! آخیش ..ترجیح دادم باهاش بحث نکنم فعلا بهتره همین جوری فکر کنه!! از به کار افتادن منطق فسقلیی اش پیداست که خوب خوب شده ..نه؟

ممنون

فسقلی خیلی بهتره ..ممنونم ازهمتون .آدم خیلی خوشحال میشه وقتی باکس میلشو باز میکنه و این همه ایمیل پر از مهربونی میبینه.خیلی دوستون دارم .فسقلی الان خیلی حرف نمیزنه چون هنوز خیلی جون نداره

یکشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۵

فسقلی مریضه

خوب نیستم...امروز فسقلی تب داره. دلشم درد میکنه.صب دکتر رفتیم گفت دوا لازم نداره ویروسیه.اصلا نمیدونم چرا اینجا تا نمیری دوا نمیدن.امیدوارم واقعا چیزی نباشه...خیلی خیلی تب داره.مظلوم شده بچه ام!!ا

جمعه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۵

تهدید

فسقلی وقتی میخواد من و باباشو مجبور به انجام کاری بر خلاف میلمون (به طور مثال آوردن یک اسباب بازی) بکنه با تحکم و تهدید آمیز میگه : اگه اسباب بازیمو آوردید که آوردید.. اگه نیاوردید نیاوردید!!!ا

چهارشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۵

چای

اینو یه جایی خوندم که لینکشو همین الان بستم ودیگه پیداش نمیکنم!!ا
زنان خسته: برای خودشان و آقا که نشسته و روزنامه می خواند چای می ریزند. روی مبل پای تلویزیون خوابشان می رود و چای سرد می شود
زنان احمق: مرد وقتی به خانه می رسد باید چای تازه دم بخورد
زنان فمینیست: زنان و مردان برابرند. سر ریختن چای با آقا دعوایشان می شود. از خیر خوردن چای می گذرند و بقیه شب را پشت به هم می خوابند
زنان مازوخیست: تو چای نمی خوری پس من هم نمی خورم
زنان شیک: خوردن چای را بی کلاسی میدانند.قهوه فوری و نسکافه را ترجیح می دهند. آقا هم هر وقت هوس چای می کند سری به خانه مادرش می زند. (فرض می کنیم که آقای محترمی است و خانه دومی ندارد.)ا
زنان امروزی: چای ریختن وظیفه مردان است. بعد هم خدا نگه دارد تی بگ را
زنان تنها: برای خودشان چای می ریزند و منت هیچ کس را هم نمی کشند

سه‌شنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۵

؟؟!!

امروز یه بدن انسان پلاستیکی برای فسقلی خریدم که دارای اعضای متحرکه مثلا روده و معده اش در میاد و دوباره میره سرجاش(حتما دیدید؟).داشتم با حوصله وشمرده شمرده برای اون توضیح میدادم که وقتی غذا و آب میخوریم از کجاها رد میشه و آخرش(!!!) چه جوری دفع میشه اونم با دقت گوش میکرد.خیلی خوشش اومده بود. کم کم شروع کرد به این پا اون پا کردن . یه ذره که گذشت دیگه طاقتش طاق شد وبا عجله گفت:"مامان... همین الان جیشم از دهنم اومد پایین !"و دوان دوان به سمت دستشویی رفت!!!ا

دوشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۵

تولد آقای همسر

در سالروز تولدت با خدا مي گويم
اي خداي مهربان از هديه با ارزشت ممنونم
خدايا به عزيزترين من سلامتي و شادی و
طول عمر و دوستي مرا عطا كن!!ا
ماهي هميشه تشنه ام
در زلال لطف بيكران تو
مي برد مرا به هركجا كه ميل اوست
موج ديدگان مهربان تو
"فريدون مشيري"

یکشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۵

سیزده بدر

امروز سیزده بدرمون رو توی پارکی در مرز آمریکا و کانادا بودیم.خیلی خوب بود جاتون خالی...بالاخره کانادا رو هم دیدیم.با چند تا از دوستامون بودیم.داشتیم وسطی بازی میکردیم که من توپو پرت کردم و دستم خورد تو صورت فسقلی...خیییییلی درد میکنه... البته خوشبختانه فسقلی چیزیش نشد ولی آخ دستم...با دست چپم بیشتر از این نمیتونم تایپ کنم پس فعلا عزت زیاد!!ا

جمعه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۵

بلا

درباره زلزله لرستان که شنیدید؟چرا مردم ايران از هر زمينه اي واز هر دري بايد اينقدر بدبختي بكشه؟
من به يک خانه مي انديشم
و به نوزادي با لبخند نامحدود
مثل يک دايره ي پي در پي بر آب
و تني پرخون، چون خوشه اي از انگور
من به آوار مي انديشم
و به تاراج وزش هاي سياه
و به نوري مشکوک
که شبانگاهان در پنجره مي کاود و به گوري کوچک، کوچک چون پيکر يک نوزاد
فروغ فرخزاد

چهارشنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۸۵

چی باید گفت؟

حتما شنیدید...شورای امنیت بدون رای مخالف بیانیه ای در مورد برنامه هسته ای ایران صادر کرد...همین!!ا

دوشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۵

مرغابی خارجی

چند روز پیش رفته بودیم کنار یه دریاچه. فسقلی به چند تا مرغابی که اونجا بودن تندتند نون میداد ومیگفت: آ آخه بچه ام میدونه مرغابیای اینجا خارجین!! اhere you go...there you go

یکشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۵

نامه به خدا

خدای عزيز، توی مدرسه ياد گرفته ام که تو می توانی از کرم ابريشم پروانه بسازی. به نظر من اين کارت محشر است. برای خواهرم چه کار می توانی بکنی؟ او زشت است. لطفا به پدر و مادرم نگو من اين را برايت نوشته ام!!ا
رفيق تو: گرک (۱۱ساله)ا

سه‌شنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۴

جواب دندان شکن

رئيس جمهور در جمع مردم گرگان گفت: آنها زمزمه كرده‌اند كه اگر ملت ايران براي رسيدن به انرژي هسته‌اي اصرار بورزند به احمدي نژاد اجازه سفر به كشورهاي غربي را نخواهيم داد و من در جواب آنها مي‌گويم كه ما علاقه‌اي به ديدن قيافه آنها نداريم.(؟!!!!)در اين لحظه مردم چندين بار يك صدا شعار “نه‌شرقي نه‌غربي جمهوري اسلامي” را سر دادند!ا

چهارشنبه سوری

لطف الله صافی گلپایگانی(24 اسفند 82) مطالبی را خاطر نشان کرد:برادران و فرزندان! علی(ع) ودختران! فاطمه چنانکه می دانید امسال از عموم مسلمان مخصوصآ شیعیان انتظار می رود که تنفر خود را از مراسم و جشنها و فرهنگ خرافی (ایران باستان) جاهلییت آشکار و اعلام دارند ؛
همچنین در بخشی از بیانیّه آمده بود که چهارشنبه سوری مناسب با شأن، مقام،درک ، معرفت، مردم شریف و مسلمان ایران نمی باشد و اینها در گوشه و کنار دنیا با زنده کردن این مراسم در ایران و... به بهانه برگزاری مراسم خرافی جاهلییت باستانی سعی در ضربه زدن به اسلام(نه فرهنگ عربی حاکم!) دارند و آنهای که در چنین مراسمی شرکت می کنند از افراد نادان و نا آگاه و بی اطلاع جامعه می باشند........خلاصه از ما گفتن اگه میخواهید برید جهنم از روی آتیش بپرید!!!ا.
اما حالا بیایید یه کم جدی باشیم!!!ا
آتش در نزد ايرانيان آريايي مظهر روشني‌، پاكي ، طراوت ، سازندگي و تندرستي و در نهايت مظهر اهورا مزدا یا خداوند است، بيماريها ، زشتي‌ها ، بديها و همة آفات و بلايا در عرصه تاريكي و ظلمت مظهر و نماد اهريمن مي‌باشند‌؛به اعتقاد ايرانيان هرگاه آتش افروخته شود، بيماري ، فقر، بدبختي، ناكامي و بدي محوّ و ناپديد مي‌گردد چرا كه از آثار وجودي ظلمت و اهريمن هستند. پس افروختن آتش و بطوركنايه، راه يافتن روشنيِ معرفت در دل و روح است كه آثار اهريمني و نحوست و نامباركي را از ميان برمي‌دارد به همين جهت جشن سوري پايان سال را به شبِ آخرين چهارشنبه سال منتقل كردند تا با طليعة سال‌نو خوشي و خرم و شادكام گردند. چنانكه از آثار فرهنگي و رسوم كهن ايرانيان برپا كردن جشن و سرور و شادي بوده است!!دریغا !!ا

دوشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۴

یکشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۴

تلافی

چون خیلی صبور نیستم همین الان تفاوتهای فعلا طنز آمیز زنان و مردان رو(که از یه جایی کش رفتم ولی به شدت قبولشون دارم)میگم تا بعدا مفصلا و جدی تر بنویسم
زنان بعضي اوقات قبول ميكنند كه اشتباه كردند. آخرين مردي كه اشتباهش را پذيرفته 25 قرن پيش از دنيا رفته است
يك زن ليستي از جنسهاي مورد نيازش را تهيه نموده و براي خريدن آنها به فروشگاه ميرود. يك مرد آنقدر صبر ميكند تا محتويات يخچال ته بكشد و سيب زميني ها جوانه بزنند. آنگاه بسراغ خريد ميرود. او هر چيزي را كه خوب بنظر برسد مي خرد
يك زن همه چيز را در مورد فرزندش مي داند: قرارهاي دكتر، مسابقات فوتبال، دوستان نزديك و صميمي، قرارهاي رمانتيك، غذاهاي مورد علاقه، اسرار، آرزوها و روياها. يك مرد بطور سربسته و مبهم فقط ميداند برخي افراد كم سن و سال هم در خانه زندگي ميكنند
دختران كوچك عاشق عروسك بازي هستند و وقتي به سن 11 يا 12 سالگي ميرسند علاقه شان را از دست ميدهند. مردان هيچگاه از فكر اسباب بازي رها نميشوند. با بالا رفتن سن آنها اسباب بازي هايشان نيز گران قيمت تر و پيچيده تر ميشوند. نمونه هاي از اسباب بازيهاي مردان: تلويزيون هاي مينياتوري و كوچك، تلفنهاي اتومبيل، اكولايزرهاي گرافيكي، آدم آهني هاي كنترلي، گيمهاي ويدئويي، هر چيزي كه روشن و خاموش شده، سر و صدا كند و حداقل براي كار كردن به شش باتري نياز داشته باشد.
يك زن از شوهرش ميخواهد وقتي مسافرت است به گل ها آب دهد. مرد به گلها آب ميدهد. زن پنج روز بعد به خانه اي پر از گلها و گياهان پژمرده برميگردد. كسي نميداند چرا اين اتفاق افتاده است.
اگر سارا، نازنين، عسل و رويا با هم بيرون بروند، همديگر را سارا، نازنين، عسل و رويا صدا خواهند زند. اگر بابك، سامان، آرش و مهرداد با هم بيرون بروند، همديگر را گودزيلا، بادام زميني، تانكر و لاك پشت صدا خواهند زد
و یادتون باشه حرف آخر را در جر و بحث ها زنان ميزنند. هر چيزي كه يك مرد بعد از آن بگويد، شروع يك بگو مگوي ديگر خواهد بود...پس هیسسسسسسسسسسس

حکایت

يک بنده خدايی ، کناراقيانوس قدم می زد،وزير لب دعايی راهم زمزمه ميكرد . نگاهى به آسمان آبى و درياى لاجوردين و ساحل طلايى انداخت و گفت: خدايا ! ميشه تنها آرزوى مرا بر آورده كنى؟ .... ناگاه، ابرى سياه، آسمان را پوشاند و رعد و برقى در گرفت و در هياهوى رعد و برق، صدايى از عرش اعلى بگوش رسيد كه ميگفت: چه آرزويى دارى اى بنده ى محبوب من؟ مرد، سرش را به آسمان بلند كرد و ترسان و لرزان گفت: ای خدای کريم از تو می‌خواهم جاده‌ای بين کاليفرنيا و هاوايی بسازی تا هر وفت دلم خواست در اين جاده رانندگی کنم!! از جانب خدای متعال ندا آمدکه: ای بنده‌ی من! من ترا بخاطر وفاداری‌ات بسياردوست می‌دارم و می‌توانم خواهش تو را برآورده کنم اما هيچ ميدانی انجام تقاضای تو چقدر دشوار است؟هيچ ميدانی ‌که بايد ته اقيانوس آرام را آسفالت کنم؟ هيچ ميدانی چقدر آهن و سيمان و فولاد بايد مصرف شود؟ من همه‌ای اينها را می‌توانم انجام بدهم! اما آيا نمی‌توانی آرزوی ديگری بکنی؟ مرد، مدتى به فكر فرو رفت، آنگاه گفت: اى خداى من! من از كار زنان سر در نمى آورم! ميشود بمن بفهمانى كه زنان چرا مى گريند ؟ ميشود به من بفهمانى احساس درونى شان چيست؟ اصلا ميشود به من ياد بدهى كه چگونه مى توان زنان را خوشحال كرد؟ صدايي از جانب باريتعالى آمد كه: ای بنده من! آن جاده‌ای را که خواسته‌ای، دو بانده باشد يا چهار بانده!!؟؟
آی خانوما عصبانی نشید!!فقط یه جک مخلوط با واقعیت بود!!به زودی یه جوکی درباره مردا میذارم که حالشون جا بیاد!خودم بیشتر از شما شاکیم..به خدا!!ا