شنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۷

پرت و پلا هاي شخصي

ده و نیم صبحه. باران مي آيد. کوههاي تهران سپیدپوش شده. صبحها، صبحهاي مزخرف همیشه‌گی و کار و کار..و مثل هميشه حسي دارم که کارهايم را دقيقه نود انجام دهم! همان حسي که باعث می‌شود بنشینم و اینها را بنویسم و نروم سراغ کارها...ـ
خدا گاهی نمی‌گیرد به گمانم. دلم می‌خواست مریض شوم و چند روز به بهانه‌ی مریضی بخوابم. حالا مریض شده ام اما نه درست و حسابي که بتوانم چند روزي نباشم!ـ
دلم می‌خواهد کارم را رها کنم، بروم دنبال کاري که عاشقش باشم ، شاید بروم سراغ موسیقی ، نوشتن...اما راستش فکر ميکنم دير شده!ـ
روزهای رهاتری می‌خواهم. نه صبح‌ها کارت زدن، عصرها کارت زدن، موظف بودن.ـ
همه‌اش تقصیر يک اتفاق لعنتی است که از آنچه بايد باشم دور شده ام. و گرنه شاید، باید در سي وشش سالگي زن آرامی باشم که گاهی برای دل خودش چرت و پرت می‌نویسد، عاشق زندگي و کارش است و تمام نگرانيش خلاصه بشه در اينکه چرا نمره ديکته بچه اش نوزده شده و چرا غذاي شبش بد مزه شده و چرا گوشه لبش دو تا چين ريز افتاده و چرا شوهرش موقع بيرون رفتن از خونه يه کم سرد بوسيدش و چرا ..اه
نمی‌دونم به چی احتیاج دارم. شاید بریدن از همه چیز و روزهایی تنها بودن و فکر کردن. شاید یه هق هق بلند در یه آغوش امن که بدونم دوستم داره... شاید اطمینان، شاید ایمان، شاید مرگ..نميدونم.. به گمانم خوش‌بختی برای من، لحظه‌ای است که در حضور کسی این اشک‌های دم‌مشک بریزند و بعدش، احساس حماقت و ضعف نکنم.ـ
جان‌به جانم هم کنند شخصی می‌نویسم، بی‌ربط و غیر مفید! ـ

دوشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۷

کلافه


خدایــا پاییـزت را بـزن جلو.. خستـه کنـنـده اسـت. لطفا بـرو اپیـزود بعدی!
.

یکشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۷

از فسقلي

ـ داره جلوي من راه ميره. سر پيچ که اومد از اتاقش بره توي هال خونه، سرش محکم ميخوره به چهار چوب درو صداي گرومب اون منو از جا ميپرونه. بدون لحظه اي تامل به پشت سرش نگاه ميکنه و شاکي به من ميگه:« چرا مواظب بچه ات نيستي؟؟!!» و بعد با صداي بلند ميزنه زير گريه! ـ
.
ـ شب داشتم کيفشو براي فرداش مرتب ميکردم. در جا مداديشو که باز کردم ديدم دو تا مداد نو اي که ديروزش براش گذاشته بودم شکسته. شروع کردم به دعوا کردنش:« ديگه برات مداد نو نميذارم ..همون با مداداي درب و داغون بنويسي بهتره..اين چه وضعشه؟» با خونسردي نگاه عاقلانه اي به من کرد و گفت:« آخه تو که نميفهمي..اون جوري دو تا مداد داشتم حالا اينجوري چهار تا مداد دارم!!!» ـ

دوشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۷

از زندگی

این روزها دنیای من تقسیم شده به "دنیای بی تو" و "دنیای با تو". پیشترها، همه روزها به حساب می آمدند اما حالا همه چیز عوض شده. روزهای "بدون تو" به حساب نمی آیند. همانهایی که ثانیه هایش روی دلم سنگینی میکند. نه اینکه روزهای بدی باشند اما پریشانتر از آنند که اسم روز داشته باشند. یک گیجی و رخوت عجیبی دارند. ساعتها سپری میشوند و من نه خوابم و نه بیدار.. تمام که میشوند انگار که نبوده اند. بعضیهاشان را در حسرت روزهای رفته میگذرانم و بعضیهاشان را به امید روزهای بعدی...ـ