یکشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۵

بابا جونم


دلم خیلی تنگش شده! وقتی پیش هم بودیم شاید سالی ماهی چند جمله با هم حرف میزدیم که اونم بیشترش سر به سر گذاشتن و کرکری خوندن بود!!هیچوقت مثل حالا حس نکرده بودم چقدر دوسش دارم.پدرتنها موجوديه که هر جوری باشه ، براي بچه هاش تکيه گاه بزرگيه .حضورش آرامش رو هميشه بهمراه داره..شاید هیچ وقت اینو به اندازه این روزا حس نکرده بودم اما وجود داشته ...در سراسر عمرم

شنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۵

نقاشی



اینم نقاشی فسقلیه...اگه گفتید چیه؟

میگه اینا دوتا دایناسورن که وسطشون یه نهنگ دایناسوری وایساده!حالا نهنگ دایناسوری چه صیغه ایه خدا میدونه!! تازه... مگس دایناسوری..سوسک دایناسوری...تخم مرغ دایناسوری...مار دایناسوری و هزار ویک چیز دیگه دایناسوری هم داریم!ا

نمیدونمم که چرا این بچه از کل قضیه دایناسور فقط دهنشو میبینه!ا

آره دیگه..فسقلی هم سواد دار شده.اگه خوب دقت کنید سمت راست بالای صفه اسمشو نوشته..البته چون جا نبوده بقیه اشو رو میز نوشته که وقتی ورقو برداشته بقیه اسمش رو میز جامونده!!ا

جمعه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۵

عاقبت

امروز نمیتونم از چیز دیگه ای بگم غیر از ایران..سی و یک دقیقه پیش گزارش آژانس اتمی مبنی بر سرپیچی ایران از قوانین بین المللی اتمی به شورای امنیت ارسال شد. خب به سلامتی..عجب داستان پرهیجانی!! اینا یا همش فیلمه که این سیاستمدارا ما رو سر کار گذاشتن یا اینکه موضوع حماقته!! البته چون این مقادیر متنابه حماقت دیگه خیلی عجیبه فکر کنم نظریه اول که سر کار بودن من و شماست قریب به یقینتر باشه...یکی نیست بگه بابا بیخیال..آخرشو بگید!! ا

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۵

آی آدمهایی که در ایرانید... قدر آش رشته را هیچ میدانید

احساس پیشین :دلتنگی
امروز داشتم از دم یه خونه ای رد میشدم بوی آش رشته مستم کرد همونجا مثل معتادا چهار زانو نشستم رو چمنا و بو میکشیدم!!تازه فهمیدم چقدر دلم برا مامانم تنگ شده!!!!!!یه وقت بهش نگینا!ا
احساس کنونی: ذوقمرگی
از استعداد شاعری خودم که در تیتر این نوشته بروز کرده!ا
لطفا کامنتهای این نوشته رو هم چک کنید

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۵

یک

خدایی وقتی نوشته قبلی رو دیدم تا چند لحظه خشکم زد!!آدم بره تو وبلاگ خودش یه نوشته جدید ببینه شوکه میشه دیگه.....گفتم چرا این چند روز رفته تو کار پسورد وبلاگم و ازم صد دفه پرسیده!!(حواسم که نداره یادش بمونه!)....خلاصه چشممون روشن آقای همسرم اینجا رو صفا دادن!!اینو نوشتم که بگم این بابای فسقلی همیشه یکه یکه! آدم از خدا چی میخواد؟همسر یک یک..دوستای یک یک....از همه مهمتر فسقلی یک یک!!ا

از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر یادگاری که در این گنبد دوار بماند

الهام بانو ازم خواست درباره عشق بنویسم برای اونایی که باورش ندارن اما هیچکس بهتر از حافظ نمیتونه از عشق بگه

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بی‌خبر بمیرد در درد خودپرستی
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم
با کافران چه کارت گر بت نمی‌پرستی

یا اونجا که میگه

ما در پیاله عکس رخ یار دیده‌ایم
ای بی‌خبر ز لذت شرب مدام ما
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما

و بالاخره

عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که در اين دايره سرگردانند

فصل گرما

پریروزا میخواستیم فسقلی رو ببریم لب دریاچه دم خونمون که یه کمی بازی کنه.از اونجایی که هوا یکدفعه بسیار گرم شده بود من بلوز آستین کوتاه و شلوار کوتاه آوردم که تن فسقلی کنم .اول بلوزشو تنش کردم. یه کم بعدش شروع کرد به سعی برای کشیدن آستین بلوز به پایین. گفتم :نکن مامان.. این بلوزآستین کوتاهه! همینجور که با بلوز کشتی میگرفت شلوار کوتاهو پاش کردم. یه کمی به پاهاش نگا نگا کرد و با اعتراض گفت:نه اینجوری نمیشه.. من نمیام ..باید بقیه شم پام کنی..مامان..پس بقیه اش کو؟!!ا

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۵

لات

یادتونه گفتم فسقلی اولا که اومده بودیم اینجا از من میپرسید "باحال"به انگلیسی چی میشه؟ حالا دیگه سوادش چی میشه؟ گفت: میشه باحال!!ا.awesome :رفته بالا!! چند روز پیش ازش پرسیدم

پنجشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۵

مداد رنگی

دیروزفسقلی داشت بامداداش نقاشی می کرد .اصلا حواسش سر جاش نبود.فکر کنم تو ذهنش داشت به دایناسوری چیزی فکر میکرد! يکي از مدادا رو برداشت که نک نداشت یه کم اونو رو کاغذ کشید ..سرشو خاروند.. یه کمی فکر کرد و گفت مامان اين چرا نمی رنگه؟؟!!ا

سه‌شنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۵

هم سن خدا

فسقلی گفت:مامان من تا حالا موش راستکی ندیدم. جواب دادم:اون موقعها که من مدرسه میرفتم خیابونمون یه جوب پهن داشت(بلوار کشاورز) که پر از موش بود بعضی از اونا به اندازه یه گربه بودن!! فسقلی که با دهن باز و چشمهای گشاد شده داشت گوش میکرد آب دهنشو قورت داد و پرسید: اونوقتا که مدرسه میرفتی دایناسورم بود مگه نه؟!!!ا
یعنی میگید فسقلی هم فهمیده من چند سالمه؟!ا

دوشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۵

آخیش

هنوز یه ساعت از نوشته قبلیم نگذشته.اومدم یه چیزی بگم خیالتون راحت شه.فسقلی همین چند دقیقه پیش دوباره شروع کرد به افاضات!!به من میگه :مامان چی میشه که آدم دختر میشه؟!! من هم با من من گفتم:خب خب.. میدونی... و همینجوری تو فکرم دنبال جواب مناسب حالش میگشتم که خودش گفت:آهان میدونم نمیخواد بگی دخترا وقتی به دنیا میان موهاشون بزرگ میشه(!) اما ما پسرا موهامون کوچیک میمونه! آخیش ..ترجیح دادم باهاش بحث نکنم فعلا بهتره همین جوری فکر کنه!! از به کار افتادن منطق فسقلیی اش پیداست که خوب خوب شده ..نه؟

ممنون

فسقلی خیلی بهتره ..ممنونم ازهمتون .آدم خیلی خوشحال میشه وقتی باکس میلشو باز میکنه و این همه ایمیل پر از مهربونی میبینه.خیلی دوستون دارم .فسقلی الان خیلی حرف نمیزنه چون هنوز خیلی جون نداره

یکشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۵

فسقلی مریضه

خوب نیستم...امروز فسقلی تب داره. دلشم درد میکنه.صب دکتر رفتیم گفت دوا لازم نداره ویروسیه.اصلا نمیدونم چرا اینجا تا نمیری دوا نمیدن.امیدوارم واقعا چیزی نباشه...خیلی خیلی تب داره.مظلوم شده بچه ام!!ا

جمعه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۵

تهدید

فسقلی وقتی میخواد من و باباشو مجبور به انجام کاری بر خلاف میلمون (به طور مثال آوردن یک اسباب بازی) بکنه با تحکم و تهدید آمیز میگه : اگه اسباب بازیمو آوردید که آوردید.. اگه نیاوردید نیاوردید!!!ا

چهارشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۵

چای

اینو یه جایی خوندم که لینکشو همین الان بستم ودیگه پیداش نمیکنم!!ا
زنان خسته: برای خودشان و آقا که نشسته و روزنامه می خواند چای می ریزند. روی مبل پای تلویزیون خوابشان می رود و چای سرد می شود
زنان احمق: مرد وقتی به خانه می رسد باید چای تازه دم بخورد
زنان فمینیست: زنان و مردان برابرند. سر ریختن چای با آقا دعوایشان می شود. از خیر خوردن چای می گذرند و بقیه شب را پشت به هم می خوابند
زنان مازوخیست: تو چای نمی خوری پس من هم نمی خورم
زنان شیک: خوردن چای را بی کلاسی میدانند.قهوه فوری و نسکافه را ترجیح می دهند. آقا هم هر وقت هوس چای می کند سری به خانه مادرش می زند. (فرض می کنیم که آقای محترمی است و خانه دومی ندارد.)ا
زنان امروزی: چای ریختن وظیفه مردان است. بعد هم خدا نگه دارد تی بگ را
زنان تنها: برای خودشان چای می ریزند و منت هیچ کس را هم نمی کشند

سه‌شنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۵

؟؟!!

امروز یه بدن انسان پلاستیکی برای فسقلی خریدم که دارای اعضای متحرکه مثلا روده و معده اش در میاد و دوباره میره سرجاش(حتما دیدید؟).داشتم با حوصله وشمرده شمرده برای اون توضیح میدادم که وقتی غذا و آب میخوریم از کجاها رد میشه و آخرش(!!!) چه جوری دفع میشه اونم با دقت گوش میکرد.خیلی خوشش اومده بود. کم کم شروع کرد به این پا اون پا کردن . یه ذره که گذشت دیگه طاقتش طاق شد وبا عجله گفت:"مامان... همین الان جیشم از دهنم اومد پایین !"و دوان دوان به سمت دستشویی رفت!!!ا

دوشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۵

تولد آقای همسر

در سالروز تولدت با خدا مي گويم
اي خداي مهربان از هديه با ارزشت ممنونم
خدايا به عزيزترين من سلامتي و شادی و
طول عمر و دوستي مرا عطا كن!!ا
ماهي هميشه تشنه ام
در زلال لطف بيكران تو
مي برد مرا به هركجا كه ميل اوست
موج ديدگان مهربان تو
"فريدون مشيري"

یکشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۵

سیزده بدر

امروز سیزده بدرمون رو توی پارکی در مرز آمریکا و کانادا بودیم.خیلی خوب بود جاتون خالی...بالاخره کانادا رو هم دیدیم.با چند تا از دوستامون بودیم.داشتیم وسطی بازی میکردیم که من توپو پرت کردم و دستم خورد تو صورت فسقلی...خیییییلی درد میکنه... البته خوشبختانه فسقلی چیزیش نشد ولی آخ دستم...با دست چپم بیشتر از این نمیتونم تایپ کنم پس فعلا عزت زیاد!!ا