سه‌شنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۹

اولین و آخرین

تا حالا با این حال نیومده بودم توی وبلاگم چیزی بنویسم. میخوام این اولین و آخرین بار باشه که توی این حال بد میام اینجا و مینویسم اما همین الان و همین لحظه و همین جا باید که بنویسم.
فسقلی من امروز تب کرده بود. طرفای ساعت ۸ بود که رفتم از خونه مادربزرگش برداشتمش و بردمش مطب دکتر. ماشینو پارک کردم و رفتیم توی مطب. متاسفانه مطبش به چند خیابون اونورتر منتقل شده بود و جای پارک هم اون دور و برا اصلا نبود؛ بنابراین پیاده با فسقلی راه افتادیم طرف مطب جدیدش. خلاصه رسیدیم و پس از خوش و بش با دکتر که از زمان تولد فسقلی دکترش بوده و یه جورایی هم دکتر خونوادگیمون شده؛ فسقلی رو معاینه کرد و گفت که تمام سینوسهاش چرک کرده و باید چند تا آمپول بزنه. خانوم منشی مهربون اونجا هم خیلی مهربونانه؛ آمپول فسقلی رو زد. همه اینها رو تا اینجا گفتم فقط برای اینکه توی فضا قرار بگیرید. با فسقلی مجددا راه افتادیم توی خیابون که به ماشین برسیم.
هوا تاریک و سرد بود. سوز سردی مهره های پشت آدمو میلرزوند. فسقلی داشت توی تب میسوخت. دستشو گرفته بودم و اونم تقریبا همه وزنش رو انداخته بود روم. پیاده رو هم به علت تعمیرات بسته بود و ما مجبور بودیم از کنار خیابون راه بریم. چراغهای خیابون هم خاموش بود. ماشینهای بی ملاحظه هر لحظه میخواستن زیرمون کنن. فقط تاریکی و سرما بود که یهو فسقلی در اثر آمپول زدن روی دستم غش کرد...شوکه شدم...تنها بودیم. هیچکی نبود. وزن فسقلی رو انداختم روی دستم و شروع کردم تقریبا به طرف مطب دویدن. ماشینها...ماشینهای بی ملاحظه...از همه طرف ماشین میومد. هیچی نمیدیدم؛ فقط سعی میکردم با تمام سرعتم فسقلی رو بکشم سمت مطب...کاش تموم بشه این راه...دندونهام به هم میخورد. نور ماشینا همه جا بود...همه طرف... فسقلی به سختی نفس میکشید...نفس بکش مادر...صدای ترمز شدید یه ماشین اومد و بعد عربده یه راننده که یا برو تو پیاده رو یا درست راه برو یابوووو!......یه لحظه...فقط یه لحظه؛ یاد همه مادرهای تنها و بیزار این دنیا افتادم...... چقدر سردم بود

پ.ن ۱ : مشکلم حل شد خدا رو شکر اما اون چند دقیقه رو تو خیابون هیچ وقت یادم نمیره..هیچ وقت
پ.ن ۲ : امیدوارم این نوشته رو حمل بر جلب ترحم نذارید.. همه ما از این لحظه های بی پناهی توی زندگیمون داریم البته

سه‌شنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۹

من؛ تو و دیگر هیچ

روی سن میرم؛ صدای سوت و دست زدنشون سالن رو پر میکنه. من هم جلوی همه تعظیم میکنم. یه عالمه آدم توی سالن نشسته. یه عالمه چشم که با دقت حرکات منو دنبال میکنه. چراغها خاموشه و تنها نورافکن سالن هم منو نشونه گرفته.
سازم رو قبلا کوک کردم و میخوام برای مردم بنوازم. هر آهنگی که اونا بیشتر دوست دارند. سرم رو روی سازم خم میکنم و مینوازم. صدای سازم سالن رو پر میکنه.
مردم نگاهشون به دستمه و به سازم اما تو... کسی جز تو به چشمام نگاه نمیکنه.
مردم باپاهایشان ضرب گرفتن؛ از این کارشون متنفرم. آخه تا کی من نوازنده موسیقی مردمم؟ مردمی که هیچ وقت از من نخواستن موسیقی خودم رو بزنم. اه...دوست ندارم از روی کتاب نت بزنم و ردیف کسی دیگر رو بنوازم.
تو ...تو همه اینا رو از چشمام میخونی. از بین جمعیت پا میشی و روی سن میای. مردم فریاد میزنن و بهت اعتراض میکنن اما من و تو به اونا لبخند میزنیم..لبه سن میشینیم و پاهامون رو آویزون میکنیم...من شروع میکنم به نواختن سازم بدون کتاب نت و تو؛ دستات رو تنگ دور شونه هام میندازی و هماهنگ با نوای سازم شعری رو که خودت سرودی؛ میخونی...

مردم رو میبینم که معترضانه سالن رو ترک میکنن. اونا صدای آواز ما رو نمیفهمن و نمیشنون اما این رو فهمیدن که سازم دیگه آهنگهای درخواستی اونا رو نخواهد زد. این مردم حتما آدم دیگه ای رو پیدا میکنن و با اون ضرب خواهند گرفت.

اینجا؛ زیر نور نورافکن؛ فقط منم و سازم و تو که بی وقفه میخونی..............اوووف

پنجشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۹

پز

دارم با لپ تاپ جدیدم تایپ میکنم . مامانم نمیدونم به چه مناسبتی یه لپ تاپ نوی مک بوک پرو (اعلام مدلش پز بودا!!) بهم هدیه داد. شاید به این علت که دارم ازش دور میشم. آخه هر دفه تشکر میکنم، تند تند میگه: ‌«یادگاریه مادر این..یادگاریه‌». قربونش برم،دستش درد نکنه.،
حروف کیبردش جا به جاست و جونم داره بالا میاد این دو خطو تایپ کنم. خیلی حرف دارم برای گفتن..فردا میام کلشو با همین کیبرد با هر سختی هست براتون مینویسم.. گفتم حالا فعلا بیام یه پزی بدم و برم تا بعد!!ا

سه‌شنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۹

اعلام وضعیت

گفته اند که از من بی خبرند:
ارتفاع: فعلا مساوی با ارتفاع شهر تهران از سطح آبهای آزاد
سرعت: خیلی پایین چون کمرم به شدت درد میکنه
اخلاق: کمی تا قسمتی دمدمی مزاج گاهی مثل ابر بهار گریان و گاهی بی خیال و خندان..خودمم حالمو نمیدونم
زندگی: اصلا بر وفق مراد نیست ولی بهتر میشود انشاالله
محیط کار: حال به هم زن,تهوع آور
فسقلی: خندان,خوشحال و جست و خیز کنان
الهام: مریض و تب دار,گوشه خونه,سرما خورده در حال نوشتن این نوشته

چهارشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۹

من مرد نیستم



متنفرم از اینکه برای توجیه خودشون به من میگن " تو خودت یه پا مردی!".... چطوره که متوجه نمیشن من اصلا مرد نیستم و آرزوی مرد بودن رو هم ندارم؟
من یه زنم, یه زن ساده با همه نیازهای ساده زنانه! من هم مثل همه زنها از مراقبت شدن خوشم میاد.. از اینکه نگران الف تا یای زندگی نباشم خوشم میاد.. از اینکه خودمو به خنگی بزنم و بذارم بقیه جلوم احساس مردانگی کنن خوشم میاد.. از اینکه تکیه بدم خوشم میاد.. از اینکه نگرانم بشن که چون زنم نتونم از پسش بر بیام خوشم میاد... به همین ســـــادگــــی

جمعه، مهر ۰۹، ۱۳۸۹

یک نوشته قدیمی

خیلی خوشحالم که این همه دوستای خوب دارم توی این عالم مجازی. ممنونم از اینکه انقدر به من محبت دارید. هر دفه که میل باکسمو باز میکنم چند تا ایمیل دوست داشتنی میبینم از شما که بهم جون میده. این روزا فکرم خیلی مشغوله و فرصت نوشتن ندارم اما میخوام یه نوشته قدیمی رو که به خاطر منع یه عزیز از انتشار اون تا حالا اینجا نذاشته بودمش رو اینجا بذارم. اون اعتقاد داشت آدمی که من در موردش اینو نوشتم ارزش این نوشته رو هم حتی نداره. منم به عقیده اون احترام گذاشتم و نگهش داشتم برای حالا...حالا که دیگه مدتهاست منو فسقلی یه دنیای شاد کوچولو رو برای خودمون ساختیم و اونو با هیچی عوض نمیکنیم. پس دیگه شما این نوشته رو فقط به چشم یه نوشته ببینید نه چیزی بیشتر.

دارم برای تومی نویسم فسقلی
هم برای تو هم برای خودم ، برای تو که از وحشت خودت را جمع کردی و برای خودم که شبها از وحشت تنهایی دستها و پاهایم را جمع می کنم و گلوله می شوم. من و تو خودمان را جمع می کنیم از وحشت بی پشت بودن. از هراس نبودن آن صدایی که یکروز نه خیلی دور و دیر می گفت عاشق هر دویمان است
دارم برای تومی نویسم فسقلی
یادت می آید که به دنبال خانه می گشتیم خانه ای که قرار بود خانه هر سه مان شود . چقدر خوش بودیم. به دنبال خانه ای بودیم که اتاقی برای تو داشته باشد و چقدر گشتیم روزها و روزها تا خانه ای با اتاقی زرد کوچک پیدا کردیم و او گفت : این هم اتاق فسقلی . ولی حالا دل مامانی امن ترین جاست. می دانم از این حرفها غصه ات می گیرد من بغض می کنم دلم تیر می کشد و من و تو زار زار اشک می ریزیم . خانه مان را وسط تابستان باد برد. باد برد و تو زار زدی !ا
دارم برای تومی نویسم فسقلی
فقط تو بودی که توانستی قلب پاره پاره مامانی را بوس کنی جای بوسه ات روی قلبم ماند و قلب هزار تکه ام به هم چسبید.چقدر سعی کردیم این جمع کوچک را دور هم جمع کنیم ولی همه چراغ های رابطه خاموش بود!ا
دارم برای تومی نویسم فسقلی
کسی نبود تا سفت در آغوشمان بگیرد .کسی نبود تا بوسه هایی از سر عشق به لبهایمان بزند. دیگر چه فرقی می کرد که توی تاریکی سری میان موهایمان فرو رود و یا اینکه کسی صورتمان را با لبهایش غرق بوسه کند . تو کز کردی و لبهای کوچک قرمزت را گزیدی و اشکمان که همین دم بود یکهو فرو ریخت
دارم برای تومی نویسم فسقلی
هیچکس نخواست تا باور کند ما هم خسته شده ایم . هیچ کس نخواست تا حتی نگاه کند که اسبابمان را بسته ایم ، هیچ کس نخواست تا باور کند که من چه سنگین از حضور تو کنار چمدان خالی از احساسم ایستاده ام و چقدر تهی هستم از هر بغضی که تمام این روزها با بی مهری با کینه با درد بر سرم آوار شده است.
فسقلی من
هیچوقت دوستمان نداشت اینها فقط یک قصه بود مادر.که یک روز او گفت و حالا دیگر یادش نمی آید

پ.ن1: ضمنا من اون زمان به شدت به وبلاگی علاقمند بودم که اسمش یادم نمیاد اگه احیانا نویسنده اش از این طرفا رد شد و چیزی از نوشته من شبیه اون بود (شایدم نباشه..فکر میکنم تکیه کلام "دارم برای تو مینویسم" مال اونه) اعلام حضور کنه

پ.ن 2: یکی برام نوشته بود که این نوشته نشون میده من منتظرم اون برگرده و منتظر توجه اونم...اما باید بگم اولا این نوشته مال سه چهار سال پیشه و ضمنا من نمیتونستم به راحتی دوست داشتنمو فراموش کنم و اصلا از اینکارم پشیمون نیستم.همین که به سختی تونستم زندگیمو از وجودش خالی کنم نشون میده که انسانم. و ضمنا دست بردارید از نصیحت من که گفتم این فقط الان یه نوشته و حس خیلی خیلی قدیمیه.الان زندگی من خیلی عوض شده

دوشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۹

بی صدا


همه جا ساکته. توی سرم هیچ صدایی نیست. همه کارام اینجا روبه راهه. کارت اقامتم هم توی راهه, اما من به سختی صدام در میاد. حالا این بی صدایی خوبه یا بده رو نمیدونم, از خوشحالیه یا از ناراحتیه رو هم نمیدونم...هیچی نمیدونم..... حس میکنم درونم سکوت کرده و رفته چسبیده پشت پنجره به تماشای زندگیم !ا

یکشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۹

بای دیفالت ها

اینجا جاییه که تو بای دیفالت آدم خوبی هستی مگر اینکه خلافش ثابت بشه ولی در ایران تو بای دیفالت آدم بدی هستی مگر اینکه خلافش ثابت بشه!!!!ا

چهارشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۹

همه چی


-هنوز در بلاد کفر به سر میبرم

-شنیدین که میگن کینه به دل گرفتن دل آدمو سیاه میکنه و آدم باید ببخشه و... من مثال واقعی این مطلبم. بودن, آدمایی توی زندگیم, که از موقعیتهای مختلف سواستفاده کردن و خواستن خلا های روحی خودشونو با وجود من پر کنن و من هر بار که متوجه این موضوع شدم(البته دیر) خودمو نجات دادم. اما متاسفانه بعد از گذشت مدت کوتاهی همه بدیاشون یادم رفته و دلم پاک شده و فقط حواسم بوده که به اون آدم بیش از حد نزدیک نشم بدون اینکه یادم بیاد چی کار کرده و خاطراتمو مرورکنم. برام میشن مثل بقیه آدما. در نتیجه به خاطر همین فراموشی, گاه و بیگاه میرم سراغشون ببینم چه میکنند و از زندگیشون راضین یا نه. اما به همه شما میگم این اشتباه ترین کاریه که میشه کرد چون برخوردهایی که از اونا میبینم خیلی جالبه. آدم وقتی یه آدمو حذف کرد نه تنها از ذهنش بلکه از همه چی باید حذفشون کنه . متاسفانه از این آدما توی زندگی من زیاد بودن. از چند سال پیش الکمو گرفتم دستم و یکی یکی اونا رو حذف کردم. هر روز که میگذره بیشتر حال میکنم با این کاری که کردم
حالا هم وقتشه به نصیحتی که به شما کردم عمل کنم یعنی حذف صد در صد اون آدما تا اینکه اون برخوردهای جالبو از اونا نبینم و دوباره جوش بیارم

-سر کوچه وایساده بودم تا اتوبوس بیاد و آفتاب سوزنده ای هم داشت میتابید. اینجا معمولا اتوبوسها سر وقت میان اما نمیدونم چرا این دفه هنوز نیومده بود. فسقلی در حالی که عرق میریخت و کلافه بود گفت: مامان..چرا اینا همه جا درخت کاریدن اما اینجا که مردم میخوان برای اتوبوس منتظر باشن نکاریدن!!ا

-سال شلوغی در پیش دارم. از الان کله ام پر از فکره! اما میدونم اگه کمتر از اینم فکر کنم همه چی درست میشه. ببینم این دگمه آف مغز من کجاست؟شما میدونید؟


سه‌شنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۹

ونکوور

- اینجا هنوز هم به عادت ایران تیتر خبرها رو میخونم و روی هیچ لینکی کلیک نمیکنم به این خیال که به صفحه معروف "مشترک گرامی دسترسی شما به..." بر میخورم! خیلی دارم سعی میکنم به خودم یادآوری کنم که اینجا همه چی آزاده! جالبه اکثر این لینکها نه محتوای س ی ا س ی دارند و نه مستهجن! گویا فقط برای این ف ی ل ت رن که ما سربراه باشیم و بدونیم بزرگتر بالای سرمونه!ا

- ونکوور واقعا زیباست و آدم از دیدن مناظرش سیر نمیشه. هر روز بیشتر از قبل از مناظر قشنگ و هوای معرکه ونکوور لذت می برم. اغلب اوقات، هوا یا آفتابیه و یا خنک و ابریه و یا بارونیه و بسیار لطیف .. شعار استان بریتیش کلمبیا که همه جا می تونی ببینی اینه “The Best Place on Earth” و حقا که همینجوره

- میدونید تو این هفده روز دلم برای چی تنگ شده؟ قرمه سبزی! فردا قصد دارم هر جور شده به وصالش برسم

- کانادایی ها از ارتباط با دیگران لذت میبرند. از فرهنگ ما هم خیلی میپرسن در کمال سادگی و رک و صمیمی. یه نکته جالب دیگه هم اینه که ایرانی های اینجا مثل آمریکا نیستن(منظورم اعم اوناست نه همه,به کسی بر نخوره ها). اینجا من از ایرانی ها فرار نمیکنم و یا شایدم توی این پنج سال هموطنانم تغییر کردن !ا

- در ایران موقعیت و درآمد خوبی دارم ولی مشکلات زیادی هم دارم . آلودگی هوا و آب؛ ترافیک؛ درگیریهای س ی اس ی ومهمتر از اون اقتصادی؛ اخبار دروغ ؛ آینده نامطمئن اقتصادی همه مردم؛ مشکلات و گرفتاری های اطرافیان؛ رواج دروغ و دیکتاتوری و خیلی مسائل دیگه. تمام اینا موجب شده که نتونم نفس بکشم. برآیند تمام اینا موجودی از من درست کرده؛ کم تحمل و عصبی و همیشه در آستانه انفجار. ولی اینجا عجیب هر روز احساس می کنم که روحم تازه تر می شه احساس میکنم یه فشار دائم که بهش عادت کرده بودم رو از روی سرم برداشتن! وقتی که هر روز صبح هوای تازه استنشاق می کنی؛ وقتی که صدای آرامش رو بالای سرت می شنوی؛ وقتی که نگاهت از هر طرف با درخت و جنگل تلاقی میکنه؛ وقتی که همه رو گشاده رو می بینی که به محض دیدنت لبخندی می زنن و سلامی می گن, تازه احساس می کنی که افکار مثبت توی ذهنت جاری می شه. جایی خوندم که زندگی فرصتیه که به همه فقط یک بار داده می شه(نه مثل سالوادور!). شاید که تو بخواهی آن را با یک موقعیت خوب اجتماعی در یه دیکتاتوری بگذرونی و یا با موقعیت کاری ساده تر، توی سرزمینی که برات به عنوان یک انسان ارزش قائلن و اونجا آزادی و امنیت داری زندگی کنی که من دومی رو انتخاب میکنم مسلما و برای همین هم به زودی میخوام برای همیشه بیام اینجا..من انتخابمو کردم

- فسقلی چسبیده به تلویزیون و از اون جدا نمیشه! نمیدونم این اثر اون مدتیه که آمریکا بود یا به علت زیاد تلویزیون دیدنه, از همین الان نصفه انگلیسی حرف میزنه نصفی فارسی! وقتی هم میبینه من با چشمای گشاد نگاش میکنم فکر میکنه که نمیفهمم چی میگه و برام به فارسی ترجمه میکنه!!!ا
به محض اینکه از فرودگاه خارج شدیم بهش گفتم میدونی از همین چند دقیقه پیش کانادایی شدی؟! چشماش برقی زد و با خوشحالی و غرور گفت: آره..میدونم. من الان یه ایرانیه کانادایی ام! ..... خوشحالم که به ایرانی بودنش افتخار میکنه

- میدونید الان که من اینجام ,توی ایران دارم اسباب کشی میکنم؟! مامان و بابام دارن اسبابامو از اون خونه میبرن یه جای دیگه. یادتونه گفته بودم صاحب خونه ام خونشو میخواد؟ خدا پدر و مادرمو حفظ کنه اما اصلا برام مهم نیست اسبابامو کجا میذارن و برمیگردم هیچی جای خودش نیست. دیگه تا زمان اومدنم اینجا همه چی موقتیه. تازه اینجا هم فهمیدم فقط با دو تا لیوان و بشقاب و یه قابلمه و یه اتو به راحتی میشه زندگی کرد. بقیه اش زیادیه!ا

چهارشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۹

...


از كفر من تا دينِ تو راهي به جز ترديد نيست
دلخوش به فانوسم نكن! اينجا مگر خورشيد نيست

با حس ويراني بيا تا بشكند ديوار من
چيزي نگفتن بهتر از تكرار طوطي وارِ من

بي جستجو ايمان ما از جنس عادت مي شود
حتي عبادت بي عمل وهم سعادت مي شود

با عشق آنسوي خطر جايي براي ترس نيست
در انتهاي موعظه ديگر مجال درس نيست

كافر اگر عاشق شود، بي پرده مؤمن مي شود
چيزي شبيه معجزه با عشق ممكن مي شود!




پ.ن:
1-
شعر از : افشين يدالهي
2- حتما منتظر بودید از کانادا بنویسم و اینکه اینجا چه خبره و چه میکنم..کلا خبری نیست!حالا باشه تا بعد مینویسم مفصل

جمعه، تیر ۱۸، ۱۳۸۹

ترجمه

توی هال نشسته بودم و با آرامش تلویزیون نگاه میکردم. فسقلی از اتاقش دوید بیرون و نشست روی پام و گفت:«مامـان, میدونی اسسین کرید (این یه شخصیت بازی کامپیوتریه) سال هزار و صدو پنجاه و هفت زندگی میکرده؟» من با بی توجهی گفتم:«ااا..چه جالب!» و بلند شدم برم آشپزخونه. دنبالم راه افتاد و پرسید:«سال میلادی چه جوری میشه سال عربی؟» هرچی به فکرم میرسید بهش گفتم تا سوالشو جواب داده باشم. اونم برگشت و رفت تو اتاقش. یه ربع بعد دوباره از اتاقش دوید بیرون و با هیجان از کشف جدیدش, همونجور که بالا پایین میپرید گفت:«مامان،مامان, من فهمیدم قاتل امام حسین کیه! اسسین کریته! اون زمان امام حسین زندگی میکرده..این طوری (با حرکت دستش نشون میداد)شمشیرشو زده امام حسینو خورد کرده!» من با خنده گفتم:« نه مامان..قاتل اون شمره!» فسقلی با شدت سرشو تکون داد و جواب داد:«آره..اون اسسین کرید بوده که به عربی میشه شمر!»...ای بابــــــا

جمعه، تیر ۰۴، ۱۳۸۹

همه خفه!؟

یعنی میشود یک شب خوابید و
صبح از رادیو شنید
باد آزاد است از هرکجا که دلش خواست
اگر خواست از جامه خواب زن و عطر آینه بگذرد!؟
چکارمان دارند نمیگذارند با بوسه گفتگو کنیم!؟
چکارمان دارند نمیگذارند بپرسیم چکارمان دارند!؟
سید علی صالحی

پنجشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۹

مجرم

این طرح مبارزه با برنزه ها جدی شده ها! دوستی بهم هشدار داد و گفت دوستشو که بنده خدا مثل من از وقتی به دنیا اومده سبزه بوده رو گرفتن!!..... ای بابا! باید یه راهی پیدا کنم و توی این چله تابستون , بعد از سی و هفت سال سبزگی خودمو سفید کنم. کسی میتونه راهنماییم کنه؟

امضاء: یک مجرم مادرزاد پشیمان

پنجشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۹

ز....آید و زن زاید و مهمان عزیزی ز در آید

گاهی, وقتی میبینم دیگه از زور بدبختی نمیدونم چی کار باید بکنم , میزنه به سرم و مثل حالا بشکن میزنم و میرقصم!ا
سه چهار هفته دیگه بنا به ضرورت, باید یه سفر دو ماهه برم کانادا و برگردم. بدبختی بلیط پیدا کردن و هماهنگ کردن همه چی و مشکلات مالی یه طرف, دیشبم صاحب خونهء خونه ای که چهار ساله بی دردسر توش نشستم, زنگ زده و میگه تا شهریور باید خونه رو خالی کنم!.. هر چی براش توضیح دادم بی فایده بود. حالا فقط یکی دو هفته فرصت دارم اسباب کشی کنم. دیشب که بهم زنگ زد و اینو گفت , شوکه شدم و بعد از قطع تلفن , یه ساعت بی وقفه گریه کردم. اما بعد, اون اتفاق آشنا که همیشه در سختترین مراحل زندگیم میفته, بازم تکرار شد... یه بی خیالی عجیب که همیشه به کمکم میاد. و بعدم شروع کردم به مرورهمه چیزای خوبی که توی زندگیم دارم... فسقلی, پدرم, مادرم.... بعدم شدم مثل حالا, که نمیدونم چرا با همه این دردسرا انقدر خوشحالم و مثل فرفره دارم دور خونه میچرخم و کار میکنم! یحتمل اثر اون یه تخته کمتر از بقیه داشتنمه که مامانم همیشه بهم گوشزد میکنه!!!ا

جمعه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۹

همه چی

ـ اعتیاد خیلی هم چیز خوبیست. تازگیا به درست کردن پازل اعتیاد پیدا کردم. وقتی دارم این کارو میکنم احساس میکنم با هر تیکه ای که جای خودش میره , یکی از مشکلات زندگیم حل میشه. در ضمن ای آقایی که میگی این کار پیرزناست! اصلا حرفتو قبول ندارم
.
ـ امتحانای فسقلی تموم شده. چون تابستون یه سفر طولانی داریم نمیتونم هیچ کلاسی اسمشو بنویسم بنابراین مجبورم همش باهاش بازی کنم تا سرگرم بشه. متاسفانه تو همه بازیا هم باید ببازم وگرنه تا قیام قیامت باید باهاش بازی کنم تا اون ببره..عجب گرفتاری شدما
.
ـ گاهی تنهایی رو دوست دارم. مثل اون روز که توی خونه باهم تنها بودیم.. یادته؟
.
ـ این ماجرا مال خیلی قبله الان یهو یادم اومد. توی پمپ بنزین بودیم و تازه مد شده بود که مردم روی کارت سوختشون رمز بذارن. فسقلی ازم پرسید:مامان چرا برای کارتت رمز نمیذاری؟ بعدم شروع کرد اندر مزایای رمز داشتن سخنرانی کردن, بعدم در خاتمه گفت: مامان یادت باشه وقتی رمز داری فقط میتونی سه بار غلط بکنی!ا
.
ـ امروز که فیس بوک رفته بودم آخر قصه رو به چشم خودم دیدم...توی نگاهت...تو باختی نارفیق! کـیـــــــــــــــــــــــــش و مـات!ا
.
ـ توهم! هر چی میکشیم از این توهمه! توهم اینکه ما خیلی لعبتیم و همه مردم دنیا بی کارند و دست به دست هم دادن که ما رو نابود کنن! همه کشورها دشمن ما هستند و فقط خدا همه رو برای نابودی کشور ما آفریده! خداوندا..خودت ما رو از دست این متوهمان(داریم همچین کلمه ای؟!) برهان!ا
.
ـ به تراژدی‌ها فکر می‌کنم که چقدرزیبا شکل می‌گیرند و راه رو برای تشدید روزمرگی فراهم می‌کنند..هی با توام! میشنوی؟یه فکری بکن
.
ـ فرمتِ زندگیم بهم ریخته. نکنه انتظار دارید فرمت نوشته‌هام درست باشه؟

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۹

خدای مهربان من


تازگیـا، بعد از سی و انـدی سال زندگی کردن، یاد گرفتم که وقتی کسی با نامـردی باهام رفتار کرد، دلمو سـوزوند و یا هر رفتار غـیر اخلاقی دیگه ای کرد، به جای اینکه خودمو در حـد یه آدم نـامرد بیارم پاییـن و سعی کنم تلافی کنم و یا جوابشـو بدم، کاملا نـادیـده بگیـرمش و به کارم ادامه بدم و بسپـارمش دست خـدا، تا خودش هر جور میـدونه حالیـش کنه که چـی به چیـه! اینجـوری، هم همیـشه به نتیجـه رسیـدم و هم خودم در آرامـش بودم.ء
چقـدر خوبه که پشـت و پناه آدم، قویتـریـن باشه، و چه آرامشـی میده احسـاس اینکه این قویتـرین، تو رو توی آغـوش امن خودش گرفـته..ء
خدا جـونم! خیلی دوسـت دارم .. ممنون که انـقدر مواظبـمی!ا

یکشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۹

اعتراف

خوشا به حال کسانی که از این کشور خارج شده اند و چه احمقم من که از آمریکا برگشتم. باید ماهی را هر چه زودتر از آب بگیرم !ا

یکشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۹

؟؟

چشم مادر بزرگ فسقلی به طور ناگهانی دچار تورم شده بود و تلفنی به من خبر داد که زودتر برم دنبال فسقلی که پیشش بود تا اون بتونه بره دکتر. منم زود رفتم و فسقلی رو آوردم خونه.
فسقلی نشسته بود روی مبل هال و داشت با علاقه یه کارتون میدید.
پرسیدم: چشم مادربزرگت خیلی باد کرده بود؟
یه نیم نگاهی بهم انداخت و رو کرد به تلویزیون و بی حوصله گفت: آره
باز پرسیدم: چه شکلی شده بود؟
همونطور که زل زده بود به تلویزیون گفت: بد
دوباره سوال کردم: یعنی وضعش خیلی خراب بود؟
رو کرد به من و فریاد زد: من چه میدونم! مگه من روان پزشکم !!؟ا

جمعه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۸

پنجشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۸

Who are you to judge the life I live

الان یه جایی‌‌ام دور از خونه..خیلی‌ دور اما دلم از یادآوری بعضی‌ حرفا به درد میاد.

اینو نوشتم که یادم باشه همونجوری که الان من از یه حرفا و قضاوت‌هایی‌ در مورد زندگیم رنج کشیدم، سعی‌ کنم خودم به قضاوت در مورد زندگی‌ خصوصی بقیه مادامی که اذیتی به من نمیرسونن، نشینم. من چه میدونم واقعا و پشت پرده چه خبره که به خودم حق قضاوت بدم؟

متاسفم برای خیلیا که انقدر بی‌ کارند که فقط سرشون تو زندگی‌ بقیه است و به محض اینکه در موردهای دیگه احساس ناتوانی در مقابلم می‌کنن, سعی‌ می‌کنن بهم برچسب بزنن..

به هر حال چه این برچسب‌ها رو به نامردی بهم بزنن یا نزنن من از خودم،زندگیم ،افکارم و توانایی‌ هام راضیم و سعی‌ هم خواهم کرد این خصلت بد اون‌ها رو از خودم دور کنم...چون خیلی‌ چندش آوره!!

یکشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۸

تولدم دو روز پيش بود

فكرشو بكن! امسال حتي براي تولدم هيچي اينجا ننوشتم! از فكر اينكه سه سال ديگه چهل سالمه كله ام سوت ميكشه!ا

پ.ن: کامنتدونیم چند وقتی نمیدونم چرا خراب بود و نمیتونستم کامنتها رو تو صفحه وبلاگ تائید کنم الانم هنوز ریب میزنه..به هر حال میخواستم بگم ممنون از همه کسایی که کامنت گذاشتن

جمعه، دی ۱۱، ۱۳۸۸

این روزها

هر چند وقت میام اینجا بنویسم اما هی مینویسم و بعدم پاکش میکنم و بدون هیچ نوشته ای راهمو میکشم و از اینجا میرم..نمیدونم چرا
.
-همین الان داشتم یکی از ویدیوهای چند روز پیشو میدیدم، کی میتونه جلوی ریزش اشکشو بگیره وقتی این مردم بی پناه رو میبینه؟ نمیدونم شما هم مثل من حس میکنید که مردم ایران خیلی بیکس و تنهان؟ این روزا مهمترین دغدغه ذهنی من همین موضوعه و سعی میکنم سرمو با امور روزمره گرم کنم اما مگه میشه؟ اميد بايد داشت به گام هايي كه سست نمي شن و اميد بايد داشت به فردا... همين و بس
.
-من به چشمهای بیقرار تو قول می دهم ..ریشه های ما به آب..شاخه های ما به آفتاب میرسد..ما دوباره سبز میشویم!(قیصر امین پور)ا
.
- نوشته:" قانون دوم نيوتن: عشق در پسرها هرگز از بين نميرود، بلکه از دختري به دختر ديگر انتقال مي يابد!"ا
.
-چند روز پیش چند تا از دوستهای دوره دبیرستانمو دیدم. هیچ کدوم از دوستایی که بعد از اون داشتم از جنس اونا نبودن. دلم می خواد با اونا یه بار دیگه گذر کنم از نوجوانیم، دلم می خواد با هم به ساده ترین چیزا ساعتها بخندیم، دلم داستان سراییهای مسخره می خواد و دلم همه اون روزا رو می خواد. چقدر ساده بودیم اون روزا! فکر می کردیم که همه زندگی رو تو مشت داریم! هیچ فکر کردید کی بزرگ شدیم؟ بزرگ شدیم، زن شدیم، زندگیمون جدی شد؟ اونقدر جدی که حالا شما اون طرف دنیایید و من این طرف! کار می کنیم، زندگی می کنیم، عشق می ورزیم و از هم دوریم.. یادتون نره که حرفاتونو برام جمع کنید، برای دفه بعدی
.
- الان که دارم مینویسم صدای فسقلی از توی هال میاد که داره با اسباب بازیهاش حرف میزنه. الان اون داره با یکی از اسباب بازیاش میزنه تو سر اون یکی و شعاری که این روزا میشنوه رو با هر ضربه تکرار میکنه: مرگ بر..ا
.
-هیچ وقت نفهمیدم که من قویم یا ادای زنای قوی رو در میارم، فقط می دونم که بی تو همه قدرت من دود می شه و میره هوا. بالاخره بعد از اون همه شکایت به تو برای نبودنت و بعد از این همه وقت که دست و دلم به هیچ کار نمیرفت، بالاخره همه لامپای سوخته هال رو عوض کردم بدون اینکه یادم بیفته که تو نیستی و بغض کنم. بزرگ شدم، نه؟ فردا هم هزارتا کارو باید انجام بدم و باید عید هم تنهایی برم سفر... چقدر کار دارم و تو نیستی