یکشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۹

بای دیفالت ها

اینجا جاییه که تو بای دیفالت آدم خوبی هستی مگر اینکه خلافش ثابت بشه ولی در ایران تو بای دیفالت آدم بدی هستی مگر اینکه خلافش ثابت بشه!!!!ا

چهارشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۹

همه چی


-هنوز در بلاد کفر به سر میبرم

-شنیدین که میگن کینه به دل گرفتن دل آدمو سیاه میکنه و آدم باید ببخشه و... من مثال واقعی این مطلبم. بودن, آدمایی توی زندگیم, که از موقعیتهای مختلف سواستفاده کردن و خواستن خلا های روحی خودشونو با وجود من پر کنن و من هر بار که متوجه این موضوع شدم(البته دیر) خودمو نجات دادم. اما متاسفانه بعد از گذشت مدت کوتاهی همه بدیاشون یادم رفته و دلم پاک شده و فقط حواسم بوده که به اون آدم بیش از حد نزدیک نشم بدون اینکه یادم بیاد چی کار کرده و خاطراتمو مرورکنم. برام میشن مثل بقیه آدما. در نتیجه به خاطر همین فراموشی, گاه و بیگاه میرم سراغشون ببینم چه میکنند و از زندگیشون راضین یا نه. اما به همه شما میگم این اشتباه ترین کاریه که میشه کرد چون برخوردهایی که از اونا میبینم خیلی جالبه. آدم وقتی یه آدمو حذف کرد نه تنها از ذهنش بلکه از همه چی باید حذفشون کنه . متاسفانه از این آدما توی زندگی من زیاد بودن. از چند سال پیش الکمو گرفتم دستم و یکی یکی اونا رو حذف کردم. هر روز که میگذره بیشتر حال میکنم با این کاری که کردم
حالا هم وقتشه به نصیحتی که به شما کردم عمل کنم یعنی حذف صد در صد اون آدما تا اینکه اون برخوردهای جالبو از اونا نبینم و دوباره جوش بیارم

-سر کوچه وایساده بودم تا اتوبوس بیاد و آفتاب سوزنده ای هم داشت میتابید. اینجا معمولا اتوبوسها سر وقت میان اما نمیدونم چرا این دفه هنوز نیومده بود. فسقلی در حالی که عرق میریخت و کلافه بود گفت: مامان..چرا اینا همه جا درخت کاریدن اما اینجا که مردم میخوان برای اتوبوس منتظر باشن نکاریدن!!ا

-سال شلوغی در پیش دارم. از الان کله ام پر از فکره! اما میدونم اگه کمتر از اینم فکر کنم همه چی درست میشه. ببینم این دگمه آف مغز من کجاست؟شما میدونید؟


سه‌شنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۹

ونکوور

- اینجا هنوز هم به عادت ایران تیتر خبرها رو میخونم و روی هیچ لینکی کلیک نمیکنم به این خیال که به صفحه معروف "مشترک گرامی دسترسی شما به..." بر میخورم! خیلی دارم سعی میکنم به خودم یادآوری کنم که اینجا همه چی آزاده! جالبه اکثر این لینکها نه محتوای س ی ا س ی دارند و نه مستهجن! گویا فقط برای این ف ی ل ت رن که ما سربراه باشیم و بدونیم بزرگتر بالای سرمونه!ا

- ونکوور واقعا زیباست و آدم از دیدن مناظرش سیر نمیشه. هر روز بیشتر از قبل از مناظر قشنگ و هوای معرکه ونکوور لذت می برم. اغلب اوقات، هوا یا آفتابیه و یا خنک و ابریه و یا بارونیه و بسیار لطیف .. شعار استان بریتیش کلمبیا که همه جا می تونی ببینی اینه “The Best Place on Earth” و حقا که همینجوره

- میدونید تو این هفده روز دلم برای چی تنگ شده؟ قرمه سبزی! فردا قصد دارم هر جور شده به وصالش برسم

- کانادایی ها از ارتباط با دیگران لذت میبرند. از فرهنگ ما هم خیلی میپرسن در کمال سادگی و رک و صمیمی. یه نکته جالب دیگه هم اینه که ایرانی های اینجا مثل آمریکا نیستن(منظورم اعم اوناست نه همه,به کسی بر نخوره ها). اینجا من از ایرانی ها فرار نمیکنم و یا شایدم توی این پنج سال هموطنانم تغییر کردن !ا

- در ایران موقعیت و درآمد خوبی دارم ولی مشکلات زیادی هم دارم . آلودگی هوا و آب؛ ترافیک؛ درگیریهای س ی اس ی ومهمتر از اون اقتصادی؛ اخبار دروغ ؛ آینده نامطمئن اقتصادی همه مردم؛ مشکلات و گرفتاری های اطرافیان؛ رواج دروغ و دیکتاتوری و خیلی مسائل دیگه. تمام اینا موجب شده که نتونم نفس بکشم. برآیند تمام اینا موجودی از من درست کرده؛ کم تحمل و عصبی و همیشه در آستانه انفجار. ولی اینجا عجیب هر روز احساس می کنم که روحم تازه تر می شه احساس میکنم یه فشار دائم که بهش عادت کرده بودم رو از روی سرم برداشتن! وقتی که هر روز صبح هوای تازه استنشاق می کنی؛ وقتی که صدای آرامش رو بالای سرت می شنوی؛ وقتی که نگاهت از هر طرف با درخت و جنگل تلاقی میکنه؛ وقتی که همه رو گشاده رو می بینی که به محض دیدنت لبخندی می زنن و سلامی می گن, تازه احساس می کنی که افکار مثبت توی ذهنت جاری می شه. جایی خوندم که زندگی فرصتیه که به همه فقط یک بار داده می شه(نه مثل سالوادور!). شاید که تو بخواهی آن را با یک موقعیت خوب اجتماعی در یه دیکتاتوری بگذرونی و یا با موقعیت کاری ساده تر، توی سرزمینی که برات به عنوان یک انسان ارزش قائلن و اونجا آزادی و امنیت داری زندگی کنی که من دومی رو انتخاب میکنم مسلما و برای همین هم به زودی میخوام برای همیشه بیام اینجا..من انتخابمو کردم

- فسقلی چسبیده به تلویزیون و از اون جدا نمیشه! نمیدونم این اثر اون مدتیه که آمریکا بود یا به علت زیاد تلویزیون دیدنه, از همین الان نصفه انگلیسی حرف میزنه نصفی فارسی! وقتی هم میبینه من با چشمای گشاد نگاش میکنم فکر میکنه که نمیفهمم چی میگه و برام به فارسی ترجمه میکنه!!!ا
به محض اینکه از فرودگاه خارج شدیم بهش گفتم میدونی از همین چند دقیقه پیش کانادایی شدی؟! چشماش برقی زد و با خوشحالی و غرور گفت: آره..میدونم. من الان یه ایرانیه کانادایی ام! ..... خوشحالم که به ایرانی بودنش افتخار میکنه

- میدونید الان که من اینجام ,توی ایران دارم اسباب کشی میکنم؟! مامان و بابام دارن اسبابامو از اون خونه میبرن یه جای دیگه. یادتونه گفته بودم صاحب خونه ام خونشو میخواد؟ خدا پدر و مادرمو حفظ کنه اما اصلا برام مهم نیست اسبابامو کجا میذارن و برمیگردم هیچی جای خودش نیست. دیگه تا زمان اومدنم اینجا همه چی موقتیه. تازه اینجا هم فهمیدم فقط با دو تا لیوان و بشقاب و یه قابلمه و یه اتو به راحتی میشه زندگی کرد. بقیه اش زیادیه!ا