چهارشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۵

هنوز

هنوزم نرفتیم خونه خودمون اما هنوزم از تصمیمم پشیمون نشدم! همه چی در هم برهمه..فکر کنم حدود ده روز دیگه روبراه بشم...فسقلی هم داره با عمه و عمو ودایی و مادر بزرگ و پدر بزرگاش حال میکنه.دلم براتون تنگ شده بود گفتم بیام سلامی بگم... تا بعد

چهارشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۵

چرا؟

دوباره سلام، ما هنوز خونه پیدا نکردیم و دربه دریم! راستش اصلا دیگه به آمریکا فکر نمیکنم... نمیدونم، ولی شاید یه جورایی به این نتیجه رسیدم که جای من اینجاست. خیلی از دوستان در مورد دلیل برگشتنم پرسیده بودن،خیلیا هم اظهار تعجب کردن...اینجا وقتی به کسی میگیم از آمریکا برگشتیم شاخ در میاره، مخصوصا وقتی خوبیای اونجا رو میگیم. دلیل برگشتمون خیلی پیچیده نیست. ما به این نتیجه رسیدیم که جای هر کس توی کشور خودشه.آدما به لحاظ شخصیت با هم فرق دارن. من و آقای همسر ارتباط اجتماعی وسیع و عمیقی رو با آدمای دور و برمون نیاز داریم که به خاطر سنمون ،این به آسونی در ایران برامون فراهمه. اونجا هم ارتباطات خوبی داشتیم ولی آدم فقط در محلی که بزرگ شده و تحصیل و کار کرده میتونه از نوع ارتباطاتی که ما طالبش هستیم داشته باشه. هنوز کسانی که سی چهل ساله در اونجا زندگی میکنن، گوشه چشمها و کنایه های بیگانگان رو نمیفهمن و خلاصه رسیدن به حد مطلوب زمان میبره که هیچ کدوم از ما نمیخواستیم لحظه ای از عمر کوتاهمون رو تلف کنیم
این فسقلی ما هم که اینجا کلی حال میکنه واز هفته دیگه به قول خودش میره مهدکودک ایرانی!ا
دسترسی ام به اینترنت در حد صفره ولی به زودی درست میشه و طبق روال قبل از فسقلی مینویسم...تا بعد!ا

جمعه، مهر ۲۱، ۱۳۸۵

اینجا ایران است

ســـــــــــــــلام..خوبید؟ دلم براتون تنگ شده..آره دیگه،ما هم الان ایرانیم و همه چی خیلی خوبه. اولش که وارد فرودگاه مهر آباد شدم خیلی از اینکه برگشته بودم پشیمون شدم حالا چرا؟ همونطور که میدونید ما با تموم زندگیمون رفته بودیم آمریکا و مسلما موقع برگشت یه کوه بار داشتیم و خب..مامورین گمرک و شعور بالا شون و ...اعصابمو به هم ریخت. تمام اسبابامونو باز کردن اما در نهایت چون هیچ جنس نویی نداشتیم ، گمرکی هم ندادیم. اما برای من جالب بود که مرده با اطمینان از اینکه ما دروغ میگیم همه زندگیمونو زیر و رو کرد. ولی با تمام این حرفا و بعد از گذشت چند روز به این نتیجه رسیدم که خیلی کار خوبی کردم برگشتم. مشکلات زیادی اینجا هست اما خوبیها هم کم نیست.خلاصه خیلی خوشحالم
چند روز دیگه که سرحال اومدم بازم در این مورد مینویسم...فعلا که دنبال خونه هستیم..تا بعد!ا

پنجشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۵

آخرین نوشته از این طرف آبها

سلام...اومدم بهتون بگم ما دوشنبه راهی میشیم.مسلما حدس میزنید این روزا چقدر گرفتارم. اینجا که داریم همه چی رو جمع میکنیم ..اونجا هم که نه خونه داریم نه زندگی! باید از نو همه چی رو بسازیم..البته اینـم خودش خیلی هیجان انگیـزه ومنم که سرم درد میکنه برای هیـجان !! اول از همه از دوستایی که دنبالم میگردند معذرت میخوام که کم پیدا شدم (زندگیـه دیگه!) ، بعدشـم در جواب دوستای مهـربونی که ازمن خواسته بودن وبـلاگ نویسی رو ول نکنم، باید بگم که من عـاشق دوستای مجازی ام و همینطورمحیـط وبلاگسـتانم . نوشته بعدیم رو هم اگه خدا بـخواد وقتی ایـران بودم ،می نویسم...دوستتـون دارم و شــاد باشید

دوشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۵

پدر عنکبوتی

ما شـنیده بودیم که عنکبوت پشه رو به دام میندازه و میخوره امـا نشنیده بودیم که آدما رو هم گاز میگیره که بالاخره دیدیم! چند روز پیش یه عنـکبوت کمر آقای همسـر رو گاز گرفته بود به طوری که جـای اون به اندازه یه دو تومـنی (!) باد کرده و قرمز شده بود. آقای همسر هم داشت این زخمو به فسقلی نشون میداد و فسقلی با علاقه فراوون به زخمـه نگاه میکرد که یـهو با هیجان گفت:«بابا... حالا دستات چسبناک شده؟ ببین ... دستاتو اینطوری مثل من بگیر ببین ازشون تـار میـاد بیرون یا نه؟»!ا
.
پ.ن: نمیدونم فیلم مرد عنکبوتی یا همون اسپایدرمن معروف رو دیدید یا نه؟ اول اون فیلمه یه عنکبوت توی آزمایشگاه قهرمان داستانو نیش میزنه و بعدش اون پسر دارای دست و پای چسبناک میشه طوری که از در و دیوار بالا میره و در ضمن میتونه با دستش تار بتنه!ا