سه‌شنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۹

اولین و آخرین

تا حالا با این حال نیومده بودم توی وبلاگم چیزی بنویسم. میخوام این اولین و آخرین بار باشه که توی این حال بد میام اینجا و مینویسم اما همین الان و همین لحظه و همین جا باید که بنویسم.
فسقلی من امروز تب کرده بود. طرفای ساعت ۸ بود که رفتم از خونه مادربزرگش برداشتمش و بردمش مطب دکتر. ماشینو پارک کردم و رفتیم توی مطب. متاسفانه مطبش به چند خیابون اونورتر منتقل شده بود و جای پارک هم اون دور و برا اصلا نبود؛ بنابراین پیاده با فسقلی راه افتادیم طرف مطب جدیدش. خلاصه رسیدیم و پس از خوش و بش با دکتر که از زمان تولد فسقلی دکترش بوده و یه جورایی هم دکتر خونوادگیمون شده؛ فسقلی رو معاینه کرد و گفت که تمام سینوسهاش چرک کرده و باید چند تا آمپول بزنه. خانوم منشی مهربون اونجا هم خیلی مهربونانه؛ آمپول فسقلی رو زد. همه اینها رو تا اینجا گفتم فقط برای اینکه توی فضا قرار بگیرید. با فسقلی مجددا راه افتادیم توی خیابون که به ماشین برسیم.
هوا تاریک و سرد بود. سوز سردی مهره های پشت آدمو میلرزوند. فسقلی داشت توی تب میسوخت. دستشو گرفته بودم و اونم تقریبا همه وزنش رو انداخته بود روم. پیاده رو هم به علت تعمیرات بسته بود و ما مجبور بودیم از کنار خیابون راه بریم. چراغهای خیابون هم خاموش بود. ماشینهای بی ملاحظه هر لحظه میخواستن زیرمون کنن. فقط تاریکی و سرما بود که یهو فسقلی در اثر آمپول زدن روی دستم غش کرد...شوکه شدم...تنها بودیم. هیچکی نبود. وزن فسقلی رو انداختم روی دستم و شروع کردم تقریبا به طرف مطب دویدن. ماشینها...ماشینهای بی ملاحظه...از همه طرف ماشین میومد. هیچی نمیدیدم؛ فقط سعی میکردم با تمام سرعتم فسقلی رو بکشم سمت مطب...کاش تموم بشه این راه...دندونهام به هم میخورد. نور ماشینا همه جا بود...همه طرف... فسقلی به سختی نفس میکشید...نفس بکش مادر...صدای ترمز شدید یه ماشین اومد و بعد عربده یه راننده که یا برو تو پیاده رو یا درست راه برو یابوووو!......یه لحظه...فقط یه لحظه؛ یاد همه مادرهای تنها و بیزار این دنیا افتادم...... چقدر سردم بود

پ.ن ۱ : مشکلم حل شد خدا رو شکر اما اون چند دقیقه رو تو خیابون هیچ وقت یادم نمیره..هیچ وقت
پ.ن ۲ : امیدوارم این نوشته رو حمل بر جلب ترحم نذارید.. همه ما از این لحظه های بی پناهی توی زندگیمون داریم البته

سه‌شنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۹

من؛ تو و دیگر هیچ

روی سن میرم؛ صدای سوت و دست زدنشون سالن رو پر میکنه. من هم جلوی همه تعظیم میکنم. یه عالمه آدم توی سالن نشسته. یه عالمه چشم که با دقت حرکات منو دنبال میکنه. چراغها خاموشه و تنها نورافکن سالن هم منو نشونه گرفته.
سازم رو قبلا کوک کردم و میخوام برای مردم بنوازم. هر آهنگی که اونا بیشتر دوست دارند. سرم رو روی سازم خم میکنم و مینوازم. صدای سازم سالن رو پر میکنه.
مردم نگاهشون به دستمه و به سازم اما تو... کسی جز تو به چشمام نگاه نمیکنه.
مردم باپاهایشان ضرب گرفتن؛ از این کارشون متنفرم. آخه تا کی من نوازنده موسیقی مردمم؟ مردمی که هیچ وقت از من نخواستن موسیقی خودم رو بزنم. اه...دوست ندارم از روی کتاب نت بزنم و ردیف کسی دیگر رو بنوازم.
تو ...تو همه اینا رو از چشمام میخونی. از بین جمعیت پا میشی و روی سن میای. مردم فریاد میزنن و بهت اعتراض میکنن اما من و تو به اونا لبخند میزنیم..لبه سن میشینیم و پاهامون رو آویزون میکنیم...من شروع میکنم به نواختن سازم بدون کتاب نت و تو؛ دستات رو تنگ دور شونه هام میندازی و هماهنگ با نوای سازم شعری رو که خودت سرودی؛ میخونی...

مردم رو میبینم که معترضانه سالن رو ترک میکنن. اونا صدای آواز ما رو نمیفهمن و نمیشنون اما این رو فهمیدن که سازم دیگه آهنگهای درخواستی اونا رو نخواهد زد. این مردم حتما آدم دیگه ای رو پیدا میکنن و با اون ضرب خواهند گرفت.

اینجا؛ زیر نور نورافکن؛ فقط منم و سازم و تو که بی وقفه میخونی..............اوووف