شنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۸

يه فكر خوب

تو اين روزا؛ يكي از دوستام كه بهترينشونم هست، خيلي كمكم ميكنه. مثلا خيلي وقتا كه من نميتونم فسقلي رو برسونم يا اينكه بيارمش ،پريسا؛ همون دوستم؛ بدون هيچ منتي برام انجام ميده.. از همينجا برات دعا ميكنم كه سفيد بخت بشي عزيزم.. اتفاقا همين دوستم به مقدار زياد با فسقلي رفيقه و كلي با هم حال ميكنن. ديروز با همين دوست و فسقلي رفته بوديم تا فسقلي با عيدياش يه اسباب بازي مطابق ميلش بخره كه البته اينكارو كرد و موضوع با يه لگوي صد و چهل هزار تومني تموم شد. ميدونيد كه اين لگو ها بايد توسط كودك ساخته بشه تا بشه با اون بازي كرد. توي راه برگشت بوديم ؛توي اتوبان چمران؛ كه فسقلي پس از يه مدت ساكت بودن و تفكر گفت: "مامان من يه فكر خوب كردم" پرسيدم:"چي مامان؟" جواب داد:" همين بغل اتوبان نگه دار تا خونه پريسا اينا راهي نمونده؛ پريسا بره پياده خونشون تا ما راه خودمونو بريم و زودتر خونه برسيم من بتونم لگومو درست كنم" و بعدم تند تند ميگفت:"چه فكر خوبي كردم!" و من و پريسا هم با دهن باز به اين نامرد كوچولو نگاه ميكرديم!!ا