سه‌شنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۷

چهل تکه


ـ حرفي نزن، تنها نگاه كن، ببين که رقص بلور پيكر احساس، در تنگ اعتماد چه زيباست...قبول داري؟
.
ـ فسقلي اومده سرم فرياد ميکشه که:« تو براي روز مرد بايد برام کادو بخري! » با خونسردي گفتم:« آخه پسرم با قلدر بازي که نبايد کادو بخواي،بايد مودبانه بگي.» دوباره فرياد زد:«مامان،لطفـا بايد برام کادو بخري!!»ـ
.
ـ دلم می خواست از تنفسم لذت ببرم ولی هوای اطرافم آلوده به بازدم کثیف آدمهای خودخواهی است که دنیایم کوچکترین شباهتي با دنیایشان ندارد وبه همين دليل می خواهند دنیایم را از من بگیرند.آدمهایی که علی القاعده هیچ ارتباطی به زندگیم نباید داشته باشند و تا راه دارد برای خود حق قائلند وبرای دیگران وظیفه..فکر می کنند خدا بندگان ديگر را از روی مدل آنها خلق کرده. از خوشحالی ات بدحال می شوند وموفقـيتت وادارشان می کند هی پشت سر هم آب دهنشان را قورت بدهند!!خسته ام ، دلم آرامش ،آدمهای سالم و تفريح می خواهد
.
ـ تو خلسه ی فکر تو و اون «اس ام اس» شنا می کردم که یادم اومد، نه ، زندگی همیشه رویا نیست. بوی خوش عطرت توي دماغم پیچید و چشمامو که وا کردم، «تو»با همه سادگی و صداقتت کنارم بودی.عطر اون چای نیمه داغ و دستای گرم تو، شد عصای جادویی، تا سیندرلای توهم زده رو به این عالم بیاره.. نه فکر سهمیه بنزین هستم ، نه تورم سرسام آور! شاید سهم همه ی رویاهای ناب من همین باشه. هم پای تو عاشق شدن همه ی روزگاره.. نمی دونم کی و کجا بود به هم رسیدیم؟ دمدمای آخرین گریه من بود یا خنکای صورت خیس از گریه تو، همچین هم فرقی نداره آخه ! حالا که فاصله مون کمتر از دوتاحلقه دست شده، دیگه دغدغه ای ندارم، انگاری همین دیروز بود دستاتو لای انگشتای دستم قلاب کرده بودی و داشتی منو تماشا می کردی ولی من می تونستم همونجا صدای ضربان قلب مهربونت رو بشنوم که دلهره هاشو می ریخت توی دستات و دستای منو بیشتر فشار می داد. آخرش چی ميشه مگه؟ جز اينکه تو می مونی و من؟ منم که همين رو می خوام! همينکه آخر آخرش «من» بمونم و«تو» و يه عالمه خاطره های خوش رنگ.. همه اينا رو گفتم تا بدونی تا ته ته خط باهاتم...« معرفت» يعنی همين! مگه نه؟ تو به من بگو چرا آدما اينقدر بی معرفتن؟ بی خيال! دستاتو دارم وهوا هم تميزه برای نفس کشيدن.. فردا هم مال ما، ديگه چی می خوايم؟
.
ـ فسقلي می پرسه:« ما رو کی درست کرده ؟» جواب تاریخیش رو بهش می دم : «خدا» دوباره ميپرسه: «باچی؟» جواب اساطیریش:« با گل» باز ميپرسه:« سرمون که سفته باچی؟» جواب ابلهانه اش:«با استخون» با لبخند ميگه:« هان! با استخون» (به نظرش جواب پر طمطراقی است) ادامه ميده:«چشمامون ،این که توي چشمه، اینا رو با چی درست کرده؟» دیگه جواب ابلهانه هم به ذهنم نمی رسه. می گه: «من، قبل از این که بیام توي شکم تو، کجا بودم؟ چه جوري اومدم پيش تو؟» دوست دارم جمله ای رو که تازگی یاد گرفتم بهش بگم:«پسرم باید بتونی با وضعیت بدون پاسخ کنار بیای»..اما هيچي نميگم و فقط نگاه ميکنم.. بايد برم يه کتاب تربيت کودک در اين مورد بخونم

دوشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۷

بهار دل

بالاخره ازم سوال کردي! الان تقريبا يه سال ميگذره از اون اتفاق و توي اين روزا تو فقط با نگاهت و مهربونياي گاه و بيگاهت بهم ميفهموندي که ميدوني، درک ميکني و منو دوست داري اما هيچ وقت مستقيم ازم نپرسيده بودي...هيچي نپرسيده بودي.. و حالا پرسيدي، خيلي ساده و زلال و کودکانه ، مثل هميشه....خيلي وقت بود که منتظر اين روز بودم و خوشحالم که بدون هيچ کم و کاستي از پس اين يکي هم بر اومدم عزيز دل
من وتو و اين راه طولاني وخاطراتمون و اين عشق...این عشق که توی تنم ریشه دوانده... تمام عشقی که تو به من دادی و می دهی و زخمهایم که از عشق تو چه بی درد شده اند و از خا طرم رفتند... تمام لحظه های قشنگ و لطیف با هم بودنمان ..دوست داشتن تو شجاعم کرده است. من خوشبخترینم وقتی که تو هستی و عشق است و مهربانی هست..خيلي دوستت دارم رفيق من، فسقلي من