یکشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۶

بند

به بند پوسیده نمی شود اعتماد کرد.ـ
به بندی که گره نامطمنی دارد نمی توان اعتماد کرد، دیر یا زود باز می شود.ـ
بریدن بندها آسان نیست.ـ
گاهی بخشی از تو را با خود می برند،ـ
ازبس که گره شان عمیق بوده،ـ
بخشی که شاید هرگز ترمیم نشود
و حتی در دوره هایی به شکل چرخه های اسطوره ای زخمش سر باز کند.ـ
بریدن بندها آسان نیست،ـ
اما گاهی برای ادامه دادن، تنها راه ممکن است.ـ
.
پ.ن: دلم سفر می خواد.. یه سفر بی مقصد که بری ترمینال، اولین ماشینی که اومد و از اسم مقصدش خوشت اومد، سوار شی.تصور همچین کاری هم هیجان انگیزه!ـ

دوشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۶

فردین من

داشتم تلویزیون نگاه میکردم که فسقلی اومد پیشم ، نشست کنارم و شروع کرد به بوسیدنم، گفت:«چقده دوست دارم مامان» با خوشحالی و در حالی که زیر بوسه باران اون دست و پا میزدم، گفتم:«منم همینطورعشق من» صورتشو به صورتم نزدیک کرد و گفت: «اگه من بزرگ بشم، بازم دوسم داری؟» گفتم:« معلومه عزیزم.. دوست داشتنم بیشترم میشه، هر چند بچه ها یه روزی بزرگ میشن و میرن و مامانا تنها میشن...» یه کمی رو مبل جابجا شد و گفت: «منم اگه بزرگ بشم میرم؟» گفتم: «همه، همه باید برن سراغ زندگی خودشون.»ـ
یه ساعت بعد وقت شام بود. فسقلی داشت تلویزیون میدید.غذاش رو کشیدم و براش آوردم اما هر چی بهش گفتم پاشو بیا غذاتو بخور انگار که با دیوارحرف میزنم ،چشم از تلویزیون بر نمیداشت که بگه اصلا با کی هستی. بالاخره عصبانی شدم و شروع کردم به خط و نشون کشیدن که اگه نیای غذاتو بخوری، ال میکنم و بل میکنم. گذاشت من همه تهدیدامو بکنم و حرفامو بزنم و بعد با خونسردی نگام کرد، شمرده شمرده گفت:«مــن غـذا نمیـخورم تا بزرگ نشـم و از پیش تو نرم که غصه بخوری..حالا هی داد بزن!»..!!!ـ

یکشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۶

تب

وقتی که آدم تب داره ،سقف اتاق انگار می یاد درست دم صورت آدم! انگار همه چی کش می یاد و دراز میشه وچسبناک !انگار که نفس آدم میاد درست پشت ردیف دندونا همون جا می ایسته! امشب تب دارم. این طرزنفس کشیدن ،عجیب مرا به یاد تو می اندازد!......غمگینم. چرا باید دروغ بگم؟ غمگین و مشغول دست و پا زدن.. گاهی زیر آب و لحظاتی روی آب.. زیر پام خالیه وهر چی که می بینم آبه و آب ..جریانه و جریان.. و خبری از سکون نیست. پام به هیچ جا نمی رسه چه برسه به ایستادن روی زمین. احساس غالبم همون معلق بودنه و در بهترین شرایط شناور بودن. حسرت روزهای رفته رو نمی خورم که رفته اند ولی صورتم با اون چشمای شیطون نوزده ساله این روزا همش با منه ! ـ

یکشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۶

براي فسقلي

مي خواهم براي تو بنويسم فسقلي من!ـ
براي تو که زيبـا ترين و معصـومانه ترين قسمت زندگيم هستي .ـ
براي تو که تنها شريک من در غـش غـش خنده ها و هاي هاي گريه هاي پنهانيم بودي. با من خنديدي و با من گريه کردي و اين يعني تهِ ته عشق !ـ
براي صورت غرق پفکت که بوسه بارانش ميکنم و تو که با شيرين زبانيت من و بقيه را عاشقـترميکني.ـ
براي تو که هر روزي که به مدرسه مي روي، دلم برايت تنگ ميشود و حسرت شنيدن مامان گفتنت را دارم اما هي به خود نهيب ميزنم که:" آهاي الهام! قرارمون اين نبود که با عشقـت او را به بند بکشي!"ـ
براي تو که قلبم به قلب کوچکت متصل است.ـ
براي تو که نه ماه تمام با من راه رفتي ومن آرام و سنگين از وجود تو بودم.وای چه حس قشـنگی داشتیم هر دویمان! وقتی که پاهاي کوچکت رابه دیواره شکمم می کوبیدی یعنی که آهای مامان من اینجام ! و من برايت زمزمه ميکردم .هيچ ميدانستي آن حرفها و شعرها را فقط براي تو ميخواندم؟
براي تو که آرام با آن دو چشم قشنگ و درشـتت که يک رديف مژه بلند روي آن خوابيده روي سينه ام آرام خوابيده اي و با هم به صداي نم نم باران گوش ميکنيم و من برايت ميخوانم: "نگاه کن که غم درون سـينه ام چگونه قطره قطره آب ميشود..."ـ

چهارشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۶

هذیان 5

ـ بعد از این اگر شبی ،نصفه شبی،به کسونی مثه ما قلندر و مست و خراب تو کوچه برخوردی،اون چشا رو هم بذار. دیگه اقلا اونجوری بهش نیگا نکن. آخه من قربون هیکلت برم، اگه هر نیگا بخواد اینجوری آتیش بزنه،پس باهاس تموم دنیا تا حالا سوخته باشه.حالیته؟؟
.
ـ یه کشف بزرگ کردم.به جایی رسیدم که جرات اشتباه کردن دارم و جرات دارم وایستم و با خیال راحت به خودم و به همه بگم که “اشتباه کردم”.ـ
.
ـ فکر می کنم دوست داشتن بعضیا دو مرحله داره. در مرحله ی اول دوست داری که به دست بیاری. در مرحله ی دوم، بعد از این که مطمئن شدی که به دست آوردی،اونوقت می تونی با خیال راحت سرفرصت بشینی و فکر کنی که دوستش هم داری یا نه. شاید..شاید فقط و فقط آرزوی به دست آوردن داشتی و به دست آوردنش رو دوست داشتی و نه خود اون آدم رو.ـ
.
ـ چه آدم فهمیده ای بود آن که گفت : «عشق مثل پر شاپرک توی رگهای تنم بال بال می زند و با هر بال زدنی بند نقره ای دلم هی میریزد.. هی میلرزد..»چه حال غریبیست این عشق ! باورت می شود عاشق شده ام و کف دستهایم گل روییده است. یکهو چشمهایم را باز کردم و دیدم که تما م زندگیم را سایه عشق پوشانده ...از پشت آنهمه سرما آمد و دستهایش را به انگشتهای من آشنا کرد و انگشتهای من شد پر از شکوفه! و دنیایم چه ساده شد و عاشقانه ! ـ
..
ـ هنوز هم آن جا ته دلم به رفتنت خو نکرده ام. پای ریشه دلم آنقدر آب نریختم که تقریبا خشک شده. بودن خودت را با دست خودت، بدون ذره ای فکر کردن از زندگی من خط زدی ...ـ
..
ـ فسقلی رو صبح بیدار کردم ،چشماشو میماله و میگه:«اه..مامان..داشتم میرفتم از برج میلاد بالا اما تو بیدارم کردی وسطش! حالا دیگه نمیتونم قهرمان بشم!»!ا

پنجشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۶

فسقلی افسرده

من تصمیم دارم حالا حالا ها برای فسقلی کامپیوتر نخرم چون این بچه به شدت به بازیهای اون معتاده و به اندازه کافی خونه مادربزرگاش بازی کامپیوتری میکنه،معمولا هم نمیذارم به لپ تاپ من دست بزنه و یه فضایی براش درست کردم که فکر کنه لپ تاپ فقط مربوط به کارم میشه و کاری به کارش نداشته باشه. یه روز جمعه که من توی اطاقم داشتم با کامپیوتر کار میکردم، فسقلی اومد و اول یه نگاه چپ چپی به من کرد و بعد معترضانه گفت:« مامان..همه مردم روی کره زمین کامپیوتر دارن به جز من.. میشه کمکم کنی که بمیرم؟» من که هم خنده ام گرفته بود و هم فکر میکردم چرا داره حرف مردن میزنه، پرسیدم:« یعنی به نظر تو هر کی کامپیوتر نداره باید بمیره؟ هان؟..پس اینطوری مامان همدم رو هم باید بریم بکشیم چون کامپیوتر نداره،نه؟!» اون بدون معطلی جواب داد:«من آدم معمولیا رو گفتم، مامان همدم که پیـره!» (اگه مامانم اینو بشنوه!) من در حالی که از شدت خنده به زحمت حرف میزدم، گفتم:« خب جناب آقای معـمـولی، میخوای حالا که کامپیوتر نداری ،خفه ات کنم تا بمیری؟ یا اینکه جور دیگه میخوای بمیری؟» اون مستاصل و نا امید به من زل زد،یه کمی این پا اون پا کرد و مایوسانه راهشو کشید و رفت پی کارش ...و بعد از چند دقیقه صدای خنده و بپر بپر کردن و آواز خوندنش از توی اون یکی اطاق بلند شد!ا

شنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۶

فقط تو

میان هیاهوی دستهای دراز شده برای گرفتن نیازی که نمی دانم چیست ، تنها چشمهای به غربت نشسته تو بود که زل زده بود توی نی نی چشمهای سیاه پر آب من...

سه‌شنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۶

عشق مادري

فسقلي خوابش ميومد. چشماشو به زور باز نگه داشته بود و به تلويزيون نگاه ميکرد که بهش پيشنهاد دادم بريم تو اتاقش تا بخوابه و منم بغلش رو تخت دراز بکشم. قبول کرد و رفتيم که بخوابيم. همينجور که کنارش دراز کشيده بودم ،يهو حس مادريم قلمبه شد و در نهايت عشق شروع کردم به بوسيدن و قربون صدقه رفتنش و گفتن اينکه عاشقشم.اون يه کم صبر کرد و بعد همينجور که زير آماج بوسه هاي من لبخند ميزد گفت: «مامان..ميشه وقتي عشقت تموم شد برقو خاموش کني و بري تا من بخوابم!»!ا

دوشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۶

تعريف کردن از نوع فسقلي

فسقلي نشسته بود رو کاناپه و با صداي بلند ملچ ملوچ ميکرد و کارتون تام و جري ميديد. قيافه خندانش با اون دهن نارنجي از پفکش، منو وادار کرد که برم جلو و يه ماچ آبدار از لپش بگيرم. اونم برگشت و همينجور که تو صورتم زل زده بود، گفت:« مامـان ..چقدر مژه هات درازه،عين سبيـل تـام ميمونه!» و با دست به طرف تلويزيون اشاره کرد!!ا

شنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۶

حقیقت

هنوز هم از تنـهایی سردم می شود...هنوز هم یاد نگرفته ام آدمها را از زندگیم حذف کنم

چهارشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۶

هذیان 4

ـ نگید خل شدم..پست قبلیم همه رو نگران کرده بود ولی باید بگم نمیدونم آیا در تمام مدت زندگیم زمانی بوده که تا این حد راضی و آرام و در تکاپو باشم. سبکی دوران کودکی.. سرزندگی باورنکردنی دوران نوجوانی..انرژی دوران جوانی و ..شادمانی...یک حس زیبای مداوم با من است.کاش می تونستم این حس رو توی مردم دنیا تزریق کنم.تونستم خودمو از کلیشه های شناخته شده اجتماعی بیرون بیارم ..خدا رو شکر
..
ـ گرمم مي كني، نسوزان…دل سپردگي را شكي نيست.غير از آن مگر مي شد چنين تنها با يك صدا آرام گرفت..مي شد گريخت از همه كس حتي از تو.. به خود تو..شوق پرواز را در من بر مي انگيزي..پرواز مي كنم.. اوج است يا سقوط. من ولي سقوط نخواهم كرد.. رمز اوج اين است: زمزمه مي كنم" من سقوط نخواهم كرد"!ا
.
ـ مي گريزم، مي گريزم از آنچه نمي شناسم و ماهيت اش را نمي دانم.. از يك حس، از دردي كه به هر بهانه اي،به هر تلنگري، دلم را مي فشارد
.
ـ توی دستای قویت عروسك شدم. مثل همه عروسكا آرزوم اينه كه باهام بازي كني.آرزو دارم لبام رو سرخ كني. آرزو دارم روي پات بذاريم و برام لالايي بخواني. منو فشار بدی و موهامو نوازش كني. موهامو بكشي و صورتم رو خط خطي كني و حتي گاهي عروسک سخنگوتو باز كني تا ببيني صداي سخن گفتنش از كجاي دلم بیرون میاد ...اما مثل همون عروسكای بچگیا آرزو دارم روزي مثل تو باشم

شنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۶

هذيان 3

تمام تنم زخمیست. حکايت من،حکايت یکی بود یکی نبود است!يکي هست و ميگريد، آن يکي نيست! زندگی من مثل بازی بچه هاست .توی این بازی هیچ کس مرا جدی نگرفت حتی تو! چرا؟؟ دیگر نه خودم را می خواهم نه این درد را و نه این نفس که به سختی می آید و می رود و نه هیچ کس دیگررا!!قلبم بد جوری درد می کند! ديروزدوستم نشست و سرم را توی سینه اش گرفت و من زار زدم .به اندازه همه ابر های آسمان زار زدم . سعی می کرد آرامم کند ولی من دیگر حتی معنی آرامش را فراموش کرده بودم ! صورتم را توی دستهایش گرفت... " کاش هیچوقت اهلی هيچ کس نشده بودم ! کاش!" دوستم فریاد زد که تو تقصيري نداري بس است بس!؟ ...ميدانم از حرفهاي بي سر و ته من کلافه شديد اما این را بگذارید به حساب احوالم که گاهی خوب است و گاهی هم که اصلا احوالی نیست که خوب باشد و یا بد!ا

چهارشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۶

گرفتگی

گاهی خیلی غصه ام میگیره و به هزار و یک دلیل شروع میکنم به گریه کردن. گاهی هم اصلا نمیتونم با هیچ حربه ای خودمو آروم کنم. پریشب هم یکی از همون شبا بود.داشتم مثل ابر بهار گریه میکردم. سر فسقلی روی پام بود و داشت تلویزیون نگاه میکرد.فکر کنم چند قطره ازاشکام ریخت رو گردنش. بعد از چند دقیقه نیم خیز شد و همینجوری که به اشکای من نگاه میکرد با دلسوزی گفت:«چرا گریه میکنی؟» من هم در حالی که هق هق میکردم ،شرمنده جواب دادم:« منو ببخش مامانی..دلم گرفته!» همینجوری که با دستای مهربونش صورتمو نوازش میکرد با ملایمت گفت:«پاشو عرق نعناع بخور دلت باز میشه..پاشو!»!ا

جمعه، آبان ۱۱، ۱۳۸۶

هذيان 2

توي ماشين نشسته ام، صدای موسیقی را می برم روی شماره سي ،می خواهم که فقط من باشم و موسیقی .گور پدر همه! صدای موسيقي می رود ته ذهنم ته نشین می شود و جایش تصویرها آرام آرام می آیند و از ذهنم می گذرند. دستم را مثل همیشه سايبان چشمهایم ميکنم که همین یک ذره نور هم مزاحم نشود.سرعتم را بالا ميبرم. می خواهم دلم را به یک جایی آویزان کنم . انگار پوست تنم ترک بر داشته.. ترکهای عمیق! بزرگ شدن برای من از سي و چند سالگی شروع شد. میان گریه ها می خندم ، با ساز روزگار می چرخم و میان خنده هايم بلند ميگريم و پوست می اندازم و چه دردی دارد این پوست انداختن!!!روزگار پوست تنم را کند ولی آن دخترک کوچک چشم سیاه و مو سیاه توی دلم هنوز زندگی می کند و نبضش تند تند می زند.دلم هوای بی وقتی هایم را کرده. همان وقتهایی که تا اراده می کردم کلمه ها می آمدند و صف می کشیدند کنار هم توی حاشیه جزوه هاي دانشگاه یا هی کتاب بخوان و کتاب بخوان و از رو نرو و يا وقتي توی وان می ایستادم و خیره می شدم به سوراخ وان.حس می کردم کلمه ها با کفی که از روی سرم می ریزدو شسته می شود و می رود پایین. پایم را به عمد می گذاشتم روی سوراخ، نه! به غیر از آب و کف هیچ چیزی نیست...ـ
تازه ساعت سه صبح است هنوز تا خورشید خیلی راه است!ا

پنجشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۶

اندر حکایت حمام رفتن فسقلی

چند روز پیش فسقلی رو حموم برده بودم ومثل همیشه داشتیم در باره اینکه چرا هر وقت سرشو شامپو میکنم، انقدر وول میزنه که بهم آب بپاشه ،جر و بحث میکردیم..توی اون وضعیت اسفناک که سرا پای لباسم خیس بود یهو فسقلی رو به من گفت:«مامان..میشه پاهامو با لیف سنگی بشوری؟» من که کلافه شده بودم، یه کمی فکر کردم و از اشاره فسقلی فهمیدم چی میگه..با خنده گفتم:« اون سنگ پاست نه لیف سنگی!» فسقلی همونجور متفکرانه گفت:« آهان..مامان،این فسیل پای دایناسوره!» گفتم:« انقدروول نزن ببینم، خیسم کردی،چرا این حرفو میزنی؟» جواب داد:«آخه..آخه خودت گفتی سنگ پا،این یعنی اینکه از پا درست شده دیگه.در زمانهای قدیم که دایناسورا مردن ،پاهاشون تبدیل به این شده!..مم..مامان،این فسیلا رو از کجا آوردن؟» من در حال لیف زدن فسقلی و خندان از شنیدن این نظریات، به یاد ضرب المثل سنگ پای قزوین افتادم و سریع جواب دادم:«قزوین!» و بعد بلافاصله شروع کردم کف مالیدن به صورتش، اونم همونجور که چشماشو محکم بسته بود، بلند، طوری که صداش از صدای دوش آب بلند تر باشه، داد زد:« میشه ما هم بریم قزوین و فسیل دایناسور ببینیم؟!» ...ای بابا.. این بچه موضوع رو خیلی جدی گرفته!ا

جمعه، مهر ۲۷، ۱۳۸۶

تو

چرا دوستت دارم؟ نمی دانم! دوست داشتنم شبیه هیچ دوست داشتنی نیست. شاید که از بچه گی میخواستم چیزی داشته باشم که شبیه هیـچ چیز نباشد و یا بهتربگویم هیـچ کس مثل آنرا نداشته باشد... که تو پیـدا شدی! روی دیوار ذهنم با خط سیاه و درشت نوشته ام: ورود هر چه غریبه ممنوع!ا
عجب جادویی دارد این عشق..هزارضربه پیدا و ناپیدا دارد. گاهی چنان میخراشد که خون فواره می زند و گاهی چنان با دستهای مهربانش مرهم می گذارد که نگو و نپرس!ا
چشمهای احساسم قرمز قرمز است. احساسم بهانه تو را می گیرد. می رود صورتش را به پس شیشه می چسباند و خیابان پر از برگ را نگاه می کند به هوای آمدن تو... تا صبح صورتم را توی بالش فرو می کنم که هیچ حسی به سراغم نیاید! لعنت به این عشق!! کاش می شد تمام لحظه های با تو بودن را یک جایی قایم کرد تا هر وقت که دلم برایت تنگ می شود، آنها را دانه دانه بیرون بیاورم و بدون هیچ دلهره ای از سر صبر نگاهشان کنم! کاش می شد همیشه کنار تو بود و ساکت فقط به چشمهایت خیره شد!ا

دوشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۶

!!

فسقلی با افتـخار و مغـرور میگه: مـامـان تو که نمیدونی آمریکا رو کـی کشف کرده، اما من میدونم..... آمریکا رو کریستال کلفت کشف کرد!ا

یکشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۶

لالایی

همه چیز تعطیـله! فکر کردن تعطیل، حرف زدن تعطیل، من تعطیل..! قصه داره به سر می رسه ولی کـلاغ من سیاه پوشیده و نشسته پشت شیـشه... برای همین هیچوقت به خونه اش نمی رسـه!! می رم کنار پنجره، هوای سرد پاییـز می زنه توی صورتم... سرم رو بالا می گیرم و زل می زنم به آسمـون... اگه سرم رو یک کم پایین بیارم همش پنجره است و پنجره! زل می زنم به خـالی و تاریـکی پنجره های رو به رو . سیـگار رو با نفـرت و درد می کشم . با این همه درد و توی این بی خوابی ،دیگه حتی خودمـو دوست ندارم !دیگه نه خودم رو می خوام نه این درد رو و نه هیـچ کس دیگه رو..راستی بارون می یاد ..چه نم نم بارونی.. چه هوایی ..پنجره رو باز گذاشتم که باد بیاد، بارون بیاد و همه دلتنگی های منو با خودش ببره! کاش توی قلب منم باد میومد و همه چیزو به هم می ریخت و خیلی چیزا رو با خودش می برد! دلم می خواد کسی دلداریـم بده، دلم میخواد کسی سرم رو توی دستاش بگیره و من یک دل سیرسیر گریه کنم! گریه کار ابره اما منم دلم گریه می خواد... کاش هیچوقت وارد دنیای آدم بزرگـا نشده بودم... کاش! بازم کوچیک می شم و نوک تیـز ماه رو می گیرم و یـواش خودمو بالا می کشم . روی ماه می شیـنم و آروم آروم تاب می خورم. از اون بالا زمینـو نگا می کنم . چقدر همه چی کوچیکه وقتی از این بالا بهش نگا میکنم و من چقدر آروم میشم وقتی این واقعیتو میفهمم!.. کم کم روی ماه دراز می کـشم و اونقدر برای خودم تنهایـی لالایی می خونم تا خوابم ببره.....ـ

یکشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۶

نظريه

يه روز فسقلي از من پرسيد:«مامان ..تو پير بشي ميميري؟» با خنده جواب دادم:« نه عزيزم..من يه قرصي هست ميخورم که هميشه زنده ميمونم..تو هم ميخواي؟»!ا
چند روز گذشت . نشسته بودم کنار تخت فسقلي تا اون بخوابه .معمولا قبل از خواب نظريه هاي علمي خودشو ارائه ميده. اون روزم نوبت رسيده بود به نظريه راجع به سرنوشت کره زمين، شروع کرد به گفتن اينکه:« کره زمين کم کم به طرف خورشيد ميره ..ميره به خورشيد ميرسه ..ميره توي هسته اون..ميدونستي خورشيد هسته داره؟ بعدم کره زمين از داغي هسته خورشيد آب ميشه.. له ميشه ...خرد ميشه... ذوب ميشه...راستي مامان..» من خوابالـو جواب دادم:«جـون دلم؟» فسقلي با دلسـوزي گفت:«ميگما..اون قرصه که گفتي بخوري ،نميميري رو نخور به منم نده!» پرسيدم:«چرا پسرم؟» گفت:« آخه اگه طبيعي بميري بهتر از اينه که ذوب بشي..بسوزي ..له بشي»!ا

دوشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۶

هذیان 1

ـ امشب سراپا عشق بودم و نفرت. امشب چقدر عجیب بودم. امشب چقدر دوستت داشتم...فقط خدا میداند
پر کن پیاله را
کاین جام آتشین
دیری ست..دیری ست...دیری ست
ره به حال خرابم نمی برد
.
ـ فسقلی هنوز بعد از گذشت یک سال گاهی انگلیسی فکر میکنه .پریروز قرار بود دوستم پریسا رو یه جایی سوار کنیم و با هم بریم خرید اما وسط راه با یه تماس تلفنی این قرارعوض شد و وقتی رسیدیم دم مرکز خرید، فسقلی که متوجه این تغییر قرار نشده بود با اعتراض پرسید:«مامان پس چرا نرفتیم پریسا رو بلند کنیم؟»!ا
.
ـ اگر وارد کوچه ی ورود ممنوع و بن بست شدید، بدونید که بعد از رسیدن به انتهای کوچه باید برگردین سر همون جای اولتون و تازه جریمه هم خواهید شد.بنابراین در موقعیت های مختلف زندگی حواستون باشه، اگه خواستین وارد کوچه ای بشین، حتما یه کوچه ای رو انتخاب کنین که ورود ممنوع نباشه و راه هم به جایی ببره!!ا
.
ـ خوبه، وقتی یه نفری هست که بدونی همیشه دوستت داره. یه دوستی ثابت و عالی و خالص. هر جوری که باشی .نه به خاطر این که فرزندش هستی، نه به خاطر این که همسرش هستی، نه به خاطر این که مادرش یا پدرش هستی ، فقط و فقط به خاطر این که "تو" هستی، دوستت داره
.
ـ دست برداشتن از کسی یا چیزی که برات عادت شده گاهی خیلی سخته اما..وقتی به این نتیجه رسیدی که باید این کارو بکنی، معطلش نکن،مطمئن باش پشیمون نمیشی..از ما گفتن بود!!ا
.
ـ اگه طنز در دنیا وجود نداشت و اگه من این روحیه ی طنز رو نداشتم تا حالا به نظرم هزار باره خل و چل شده بودم. زندگی رو باید قشنگ ساخت. هر یه لحظه ای رو که بتونی برای یک نفر، با وجودت قشنگ تر کنی، ارزشش رو داره
.
ـ خیال می بافم. توی خیال می شه همه چی رو اون جور که می خوای ببینی و هر چی رو می خوای هزار بار دوره کنی.هر بوسه می شه هزار بار تکرار بشه. هر نگاه می شه هزار بار دیده بشه. هر سفر می شه صد هزارسال بی پایان طول بکشه.آدم خوبه با عاشقی زنده کنه. اه ...چرا من هیچ وقت مست لایعقل نمی شم.شراب کارگر نیست. نگاهه که مستم می کنه. مثل قبل نگاه کن که مستم کنی و همه ی ناگفته ها رو بشنوی! یالا دیگه!ا
.
ـ دیگه خوابم میاد وگرنه بازم حرف داشتم بزنم!خداییش شانس آوردین!ا

جمعه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۶

فسقلی به کلاس اول میرود

باورم نمیشه این فسقلی من وقت مدرسه رفتنش رسیده باشه، انگار همین دیروز بود تو حالت نیمه بیهوش شنیدم که پرستاره میگفت:« صدای منو میشنوی؟ تو مادر شدی، مادر یه پسر سالم وچاق و چله»!!ا

جمعه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۶

اسباب کشي

اسباب کشوني دارم، چند روز ديگه که آزاد شدم ميام مينويسم..قابل توجه کساني که بهم ميل زده بودند که زنده ام يا نه!ا

شنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۶

درد و دل

ـ نبودم..يادتونه شش ماه پيش رفته بودم ،هندستون يه زن کردي بسونم؟ ديدم يکي کمه ، رفتم دومي شم استوندم!! بابا نا سلامتي هنوز دوتا ديگه هم جا دارما !ا

ـ گاهي فکر ميکنم خوبه که آدم زياد فکر نکنه و زندگيشو بکنه.. ببينم اين دنيا براي امثال من مگه چقدر طول ميکشه که انقدر بايد دو دو تا چهار تا کنيم و آخرشم هيچي به هيچي

ـ فسقلي خوبه و از ديروز هم داره با سوغاتياش حال ميکنه، اومده بود فرودگاه دنبالم. وقتي از دور اون قيافه نازش با اون کله گردشو ديدم ،يهو دلم هري ريخت و فهميدم که چقدر اين موجود نازنين کوچولو برام عزيزه

ـ درست مثل سالکان با شدت ضرب او می چرخیدم و می چرخیدم و داد میزدم ..نه انگار دیگر داد نبود یک چیزی میان فریاد و ضجه و خشم . یک چیزی مثل له شدن احساست . یک چیزی مثل غروری که میان این سماع مثل دود اسفند کولیان به آسمان می رفت و باز نمی گشت.و بعدش فریاد بود و خشم بود و درد بود و تن کبود بود و هنوز هم هست

ـ نبودن تو عادتم نخواهد شد ! رفتن هر بار سخت تر از بار قبل است و من هرگز نتوانسته ام به این راه، به این رفتن ها و رفتن ها خو بگیرم .می دانی حضور تو توی زندگی من ریشه دوانده!بیا نبودن تو را از زندگی خط بزنیم، نبودن تو هیچ حرف مهربانی نیست، به نبودنت عادت نمی کنم!بیا قراری با هم بگذاریم هر وقت که به دستهایت نگاه کردی ،جای دستهای مرا خالی کن که جایشان توی دستهای تو خالی مانده است

شنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۶

شام شاعرانه

نمیدونم تا حالا با یه پسر شیطون شـش ساله رفتین به یه رستوران مکش مرگ ما یا نه ، اما من این تجربه رو داشتم که میخوام جهت عبرت سایرین بیانش کنم : از در وارد شدیم و با سر و صدای فراوان نشستیـم ، گارسون با عزت و احترام اومد و سه تا گیلاس جلوی من و فسقلی و دوستم گذاشت.بیچاره هنوز آخری رو روی میزنذاشته بود که فسقلی گیلاسو بلند کرد و توشـو نگاه کرد (انگار از بیرون پیدا نبود!) و چون دید خالیه با شدت اونو گذاشت رو میز و فریاد زد «من نوشابه میخوام ..» وقتی دستشو ول کرد،گیلاس بیچاره که از کمر شکسته بود رو میز ولو شد! گارسون برای اینکه ناراحت نشیم، زود جمع و جورش کرد . من ازش خواستم که ما رو ببخشه(!) و به جای این گیلاسای یک لایی یک لیوان قرص و محکم بیاره که البته تو این رستورانا نایابه.بنابراین تا غذامون تموم شد ،هر دفه که فسقلی گیـلاسو به طرف دهنـش میبرد که نوشابه بخوره ،من و دوستم نیـم خیز میشدیم..تصورشو بکنید.. و هر بار من مجبور بودم دست فسقلی رو بگیرم و تاکید کنم:«مامان ..یـواششششش» خلاصه این از این. حالا تصور کنید جفتهایی که اونجا اومده بودن تا یه شب عاشقانه رو طی کنن و در این بین فریادهای فسقلی که هر لحظه درباره یه چیزی اظهار نظر میکرد اونا رو از حال خودشون بیرون میاورد! حالا بگم از شـمع رو میز که احتمالا در فاصله ای که ما اونجا بودیم ، فسقلی صد بار اونو فوت کرد و گارسونه هم صد بار اونو روشن کرد..حالا جالب اینه که نه فسقلی از رو میرفت نه گارسونه.... میبینید چه شام شاعرانه ای صرف کردیم!!ا

سه‌شنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۶

افاضات فسقلي

هفته پيش چهارشنبه بود، به فسقلي گفتم:« فردا ميريم شمال،خوشحالي؟» بدون اينکه جوابمو بده گفت:« مامان..کي برميگرديم؟» جواب دادم:« شنبه چون تعطيله..» بعد با خودم شروع کردم به بلند بلند فکر کردن:« راستي براي چي تعطيله؟» فسقلي زود جواب داد:« آهان....آخه امام حسين هفتم مرده!»!ا
خلاصه فرداش راه افتاديم به سمت شمال، جاده خيلي شلوغ نبود همينجور که با سرعت ميرفتيم رسيديم به يه جايي که ترافيک شد و ماشينا دنبال هم صف کشيده بودن. يه کم که مونديم، فسقلي جهت اطلاع ما که از گرما کلافه شده بوديم با صداي بلند گفت:« آخه اينجا دارن بليط شمال ميفروشن!!»!ا

شنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۶

درد ودلها

ـ چند وقته احساس می کنم بیرون از زندگیم ایستاده ام ودارم جریانش رو نگاه می کنم . نه دخالتی دارم نه می تونم خوشحال و ناراحت بشم. مثل تصویر يه فيلم.اين احساس هر روز که ميگذره بيشتر ميشه .يعني فکر ميکنيد بايد برم دکتر؟؟!ا
.
ـ چه جوری می شه یاد گرفت به آدما به اندازه لیاقتشون سرویس داد؟ چرا من فکر می کنم وظیفه دارم خلاء روحي آدما رو پر کنم؟
.
" ـ شاید تو در تمام دنیا فقط یک نفر باشی ولی برای بعضیها تمام دنیا باشی" گارسیا مارکز
.
ـ انگار یه جورایی عصیان فرو خفته خودشونو تو من می بینن و دلشون نمیخواد اینبار خاموشش کنن.شاید برای اونا همنشینی واژه زن با فضیلت ,وفاداری, فداکاری و سازگاری تهوع آور شده.کدوم زنیه که حداقل یه بار دلش نخواد جای این واژه ها رو با واژه های جدید پرکنه؟
.
ـ فسقلي ديروزميگه : «مامان ميشه دندونم که افتاده رو بندازي تو ليوان آب؟ » ميپرسم: «چرا اينکارو بکنم؟» ميگه: «ميخوام تا فردا صبح دراز بشه ..دندون دراکولايي بشه.. بزنم به دهنم ،برم بچه ها رو بترسونم!» بعدم با چشماي گشادش منتظر تائيد من شد!ا

یکشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۶

تعميرگاه

ماشينم رو اين هفته بردم تعميرگاه. يه دويست و شش خاکستريه. هنوزم تحويلش نگرفتم. ديروز فسقلي از من سوال ميکنه: مامان.. حالا که ماشينتو از تعميرگاه بگيري ديگه درست شده؟ من جواب دادم: آره پسرم،کارش درست درست شده، توپ شده! فسقلي سرشو خاروند و گفت: آهان پس حتما شده يه بي ام و مشکي!!ا

سه‌شنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۶

بلبل زبانی

فسقلی: مامان من تو رو اندازه فضا دوست دارم
من: وایییییی..چه خوب..منم همینطور..راستی میدونی فضا چیه؟
فسقلی: آره،فضا طولانیترین کرهء جهانه!ا
من:چقدر طولانیه؟
فسقلی: از خدا یه ذره کوچیکتره
من: چقدر از خدا کوچیکتره؟
فسقلی:یعنی وقتی به موهای خدا میرسه یه کم از اون کمتر!ا
من:یعنی میخوای بگی خدا کجاست؟
فسقلی:همه جا
من:اگه اینجاست پس چرا ما نمیبینیمش؟
فسقلی:برای اینکه رنگ نور خورشیده!ا
من:خیلی دوستت دارم خوشمزه من!ا
فسقلی:منم ..دوستت دارم خیلی زیاد به چشماتم خیلی میاد!!ا

پنجشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۶

از هر در

ـ امروز فسقلی رو صدا کردم و یه کلیپس بینی،از اونا که تو استخر میزنن که آب تو دماغشون نره،بهش دادم.اونم با خوشحالی اونو گرفت و رفت تو اطاقش .بعد از چند دقیقه اومد و دیدم عینک شناش رو زده به چشمش و دوتا لبه های کلیپس رو هم به زور کرده تو دماغش!!(فهمیدید که؟به جای اینکه اونو مثل گیره بزنه به بینیش دوتا لبه اونو به زورکرده بود تو سوراخهای دماغش!)!ا
.
ـ تولد یک چـیز نـوین،حس عجیب ناشـناخته بودنم برای خـودم، حس عجیب غیر منتظره بودن ام ...نیروی عجیـب ام برگشته، کار می کنم و کار می کنم و کار می کنم. حس انرژی بسیـار داشتن لحظه ای رهایم نمی کند... لحظه های پیشیـن از دست رفته اند. لحظه های نویـن در راهند اما.. خوشبخـتی های لحظه ی اکنون را کشف می کنم. به روح بزرگـی تکیه کرده ام که قرار است مرا کشف کند. در خلسه ای قدم بر می دارم خالی از احساس آگاهی ازخود. زندگی نو می شود... زندگی نو می شود.کاش شاعر بودم. کاش می شد شکوه لحظه ها را چنانچه حس می کنم شعـر کنم. کاش نقاش بودم .کاش می شد شکوه لحظه ها را چنانچه می بینم، نقاشی کنم. کاش بلد بودم حسم را, که فقط در من شکل گرفته تبدیل کنم به حسـی که با یکی از احساسات پنج گانه ادراک شود. او حتما می تواند کلمه ی حسم را برایم ابداع کند. او برای هر پرسش من، پاسخی دارد و من از هم اکنون تا آخر دنیا پرسش ام
.
ـ می بینم که از دهلیزهای تو در تو بیرون رانده می شوم و در ها یکی یکی پشت سر من قفل و چفت و بست می شوند, به طوری که دیگر نمی شود از دیوار تمییزشان داد. و من با ناباوری و بهت پشت یکی یکی درهای بسته نگاه می کنم, حیران, سرگردان و در به در
.
ـ اگر جنت بود بی تو و گر دوزخ بود با تو.....ز جنت ها گریزانم، به دوزخ ها عذابم کن

یکشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۶

حرف حساب

دیشب بعد از اینکه همه کارای خونه رو تموم کردم ،اومدم تا بالاخره روی کاناپه تو هال بشینم که دیدم.. ای داد بیداد..این فسقلی شیطون تمام مداد شمعیاشو روی فرش ولو کرده و مداد قرمزه هم خرد شده وفرش کرممون به رنگ قرمز در اومده.حرصم در اومد و همینجوری که به طرف آشپزخونه میرفتم و غرغر می کردم رو به فسقلی کردم و گفتم:«آخه این چه کاریه..مامان از سر کار اومده و خسته اس..چرا کارمو در میاری..ببین فرشو قرمز کردی..»خلاصه به هر جون کندنی بود ،فرشو مثل روز اولش کردم.
امروز بعد از ظهر از سر کار اومده بودم.تا اومدم یه چرخی تو خونه بزنم و جمع و جور کنم، دیدم ای دل غافل..فسقلی خان دوباره مداد شمعیاشو ریخته رو فرش و اونو رنگی کرده. من خسته هم دیگه از کوره در رفتم و شروع کردم فریاد زدن که: «اخه چرا حواستو جمع نمیکنی ..من از دست تو چی کار کنم.. آدم یــه کار بدو چند بار باید تکرار کنه..» به اینجا که رسید فسقلی که از زور ناراحتی چشماشو تندتند به هم میزد، گردنشو کج کرد و در نهایت معصومیت گفت:« اما مامان، من کار دیروزمو تکرار نکردم به خدا..نگا کن.. دیروز فرشو قرمز کرده بودم اما امروز آبی شده ..ببین..!».!ا

شنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۶

دگرديسي

ـ چرا نمينويسم؟ چون احتياج به سکوت دارم.حتي اگر توي دلم هم سر بکشيد صدايي نيست..دارم با احساسات جديدم کنار مي يام.دارم براي خودم تعريف نويي از زندگي ميسازم...نه ..نه..ناراحت نيستم..يعني ناراحت بودم اما حالا ديگه نيستم ، شايد بشه گفت يه جورايي هم سر حالترم.فقط مشکل اينه که بايد خودمو از کليشه هاي زندگي خارج کنم..همين!ا
.
ـ فسقلي خوبه و سر حال مثل هميشه.ديروز رفته بود استخر.شب که ميخواست بخوابه ديدم زير يکي از ناخناش آبي رنگ شده بهش گفتم: چرا زير ناخنت آبي شده؟ گفت:آخه تو استخر زياد آب رفته زير ناخونم!!ا
.
ـ يه چيزي توي دلت ميلرزه..گوله ميشه ..ميرسه به حلقت..از حلقت مياد بالا..بالاتر.. به چشمات ميرسه و..اشکت سرازير ميشه اما بعد آروم ميشي..آروم آروم..گاهي بايد گذاشت اشک سرازير بشه..بغض بترکه..تا بوده همين بوده!ا
.
ـ خیلی خوب است که آدم تعلق خاطری داشته باشد و هر از چندگاهی بنشیند از دور به این تعلق خاطر باارزش نگريستن.. مثل نگاه به یک تابلوی نقاشیِ زیبا و با خودش بگوید:" چه خوب که دوستش دارم .. چه خوب که دوستم دارد .." و دیگر هیچ چیز اهمیت نداشته باشد
.
ـ اتفاقي منو به اين باور رسوند كه هنوز هم مي شه اميدوار بود و قدر زندگي رو دونست. در تمام اين روزها و شبها از اين تلاش غافل نبودم كه از تجربه هاي تلخ گذشته درس بگيرم و اونا رو در زمان حال بكار ببرم. نمي دونم چقدر موفق بودم. اما به خوبي مي تونم تغييراتي رو كه در درونم ايجاد شده ببينم و حس كنم. اين بلوغ همواره همراه با غمي شيرينه كه بخوبي دركش مي كنم. اين كه زندگي كنوني من چقدر با وجود ديگري عجين شده و ما هر روز از جزيره هاي كوچكمون به هم سلام مي كنيم اتفاق ساده اي نيست. دلبسته بودن به ديگري بي اون كه خسته ات كنه اتفاق ساده اي نيست. حرف زدن به جاي دعوا كردن. نگاه كردن به جاي حرف زدن. فرصت دادن به جاي عاصي كردن. دوست داشتن به جاي انتظار داشتن. پذيرفتن به جاي ايراد گرفتن. بخشيدن به جای انتقام گرفتن. توجه كردن به جای ناديده گرفتن. ديدن، شنيدن، و بودن .. اينها همه منو با خود مثل موجي مي برن و من از اين سفر خرسندم

چهارشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۶

گفتمان

اين ديالوگ نمونه اي از مکالمات من و فسقليست که عموما روزي ده بار و هر بار به مدت يک ربع تا نيم ساعت ادامه دارد..حالا ديگه خودتون فکرشو بکنيد
ـ مامان...چرا موهاي دخترا درازه؟
ـ براي اينکه خوشگلتر باشن فسقلي جان
ـ چرا پسرا بايد زشت باشن؟
ـ کسي نگفته پسرا بايد زشت باشن
ـ پس چرا موهاي پسرا کوتاهه؟
ـ چون اينجوري قشنگن
ـ پس چرا دخترا موهاشونو دراز ميکنن؟
ـ چون خوشگل باشن
ـ چرا پسرا نبايد خوشگل باشن؟
ـ پسرم پسرها هم ميتونن خوشگل باشن
ـ پس چرا موهاشون کوتاهه؟
... .
ـ مامان جيش دارم
ـ خب خدا رو شکر!ا

پنجشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۶

حموم

دیروز که فسقلی از مهد کودک اومد، غرق در عرق وخاک بود.حتما باید حموم میبردمش، بنا براین رفتم داخل حموم و آب گرمو باز کردم. از گرما کلافه شده بودم و پشت سر هم فسقلی رو صدا میزدم که بیاد زیر دوش، اما اون گوشش بدهکار نبود.اونقدر داد و هوار کردم تا آقا اومد دم در حموم وایساد. با عصبانیت گفتم: «اگه همین الان نیای زیر دوش به تارا(مربی مهد) زنگ میزنم میگم به حرف مامانت گوش نمیدی...» و اونم همچنان به لجبازی ادامه داد و نیومد. دیگه جوش آوردم و با غیض فریاد زدم: «بــذار..باشه.. نیا اما من یه آشی برات بپزم که خودت کیف کنی!» اونم با نگاه لجوجانه مکثی کرد و بعد با ناراحتی جواب داد:« نمیخوام...من صد دفه بهت گفتم که من آش دوست ندارم..عجب گیری افتادما!»ا

یکشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۶

صدا

فسقلی سرما خورده بود و سرفه های بدی میکرد. نشسته بودم توی هال و صدای سرفه های اون ازاطاقش میومد. از اون سرفه های خشک و بد صدا که از عمق سینه بیرون میاد. بلند شدم یه لیوان آب برداشتم و رفتم به طرف اطاقش،هنوز نرسیده بودم که صدای ناهنجار سرفه ای رو شنیدم. رفتم تو، رو به فسقلی کردم و با دلسوزی گفتم: ای بگردم... این صدا دیگه از کجات دراومد؟
فسقلی درحالی که به اسباب بازیش ورمی رفت با خونسـردی جواب داد: خب معلومــه دیگه...از باسنـم !ا
این نوشته یه کم بی ادبیه،ببخشید!ا

جمعه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۶

زبان خارجی

یادتونه که گفتم فسقلی موقعی که آمریکا بودیم غیر از انگلیسی یه کمی اسپانیایی هم یاد گرفته بود. یه روز عمه فسقلی و من و خود فسقلی توی ماشین نشسته بودیم و حرف میزدیم.ـ
من: آره فسقلی جون،ایران شهرهای بزرگی داره..مثل تهران،مشهد،شیراز،اصفهان... ـ
و خطاب به عمه فسقلی ادامه دادم: من از لهجه اصفهانی خیلی خوشم میاد!ا
عمه فسقلی: منم همینطور
فسقلی:من میدونم سـلام به اصفهانی چی میشه....میـشه...میشه هُـلّا (به ضم ه و تشدید روی ل خوانده شود)!ا
من که گیج شده بودم: هـــــــان...آهان..منظورت اسپانیاییه نه اصفهانی !!!!!!ا
.
ـ پ.ن: چند روز بعد از فسقلی پرسیدم:« سلام به اسپانیایی چی میشه؟» فسقلی گفت:«نمیدونم ». کمی مکث کردم وپرسیدم: «سلام به اصفهانی چی میشه؟» فسقلی فورا جواب داد:«هَُـلا....!» .....ای بابا!ا

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۶

از هر در

ـ بابا حالم خوبه..فقط یه کم..نه.. خیلی گرفتارم..به جای نگران بودن برام دعا کنید..خیلی به کمک خدا نیاز دارم
.
ـ عشق خدا یکسانه، برای گناهکارو بی گناه. که غیر از این عشق ورزی نیست، معامله است. عاشقی قید و شرط نداره. هر کسی به سبک خودش عاشق می شه و سهم خودش رو از عاشقی به دیگران می ده. و همه ی آدم ها به عشق ما نیاز دارند. هر چی بدتر باشند بیشتر نیاز دارند. آدم خوب که به چیزی نیاز نداره. می تونی بی نگرانی رهاش کنی و بری. با آدم تکامل نیافته اما باید عشق ورزید و محبت کرد، تا انتهای دنیا.. تا زمانی که اشباع بشه و شاد بشه و تکامل پیدا کنه
.
ـ هر وقت كسي رو مي بينم كه اذيت مي شه، دلم مي خواد بگم بسه، اذيت شدن نداره. ما آدميم.. پر از خوبي وبدي و اشتباه. بخشش و عاشقي وقتي باشه، خود آدم راحت تره. خيلي راحت تر
.
ـ دوتا دندون خرگوشیهای فسقلی چند ماه پیش افتاده و هنوزم از دندونای جایگزینش خبری نیست.دیروز داشتم دهنشو چک میکردم که ببینم اون دندونا نیش زده یا نه ،که دیدم ای بابا، داره چهارتا دندون جدید دایمی اون عقب دهنش درمیاره.بهش گفتم که چی شده و اونم بعد از اینکه یه کم فکر کرد پرسید: «حالا مجبوریم بریم دندون بخریم؟» من گفتم:«چرا باید بریم؟» اون جواب داد: «آخه مگه نمیگی دندونام از عقب در اومده..حالا جلوییا رو چی کار کنیم؟»!!ا..

دوشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۶

با احساس

داشتیم با فسقلی و آقای همسر میگفتیم و میخندیدیم که تلویزیون شروع کرد به پخش یه آهنگ غمناک و منم که احساساتی، اشکم سرازیر شد.فسقلی یه نگاهی به من کرد وبا ناراحتی گفت: اه...باز این مامان یه روز خوبمونو خراب کرد!ا

پنجشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۶

:)

فسقلی: مامان...فیلم یک داریم؟
من: یعنی اسمش یک باشه؟..نه!ا
فسقلی: فیلم دو چی؟
من: نه!ا
فسقلی: سه چی؟
من: نه....چطور مگه؟
فسقلی در حال تفکر: پس چرا اسم اون فیلمه سیصده؟!ا

شنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۶

آب یخ

نمیدونم یادتون میاد که شبیه این حادثه یه سال پیش هم تکرار شده بود و من براتون گفتم یا نه. دیشب من و فسقلی پیش هم دراز کشیده بودیم تا بخوابیم که من یهو حس مادریم قلمبه شد و روی فسقلی نیم خیز شدم و شروع کردم به بوسیدن و قربون صدقه رفتنش.اونم اول یکی دوتا خنده ملیح تحویلم داد و بعد یهو گفت: مامان ..میشه بس کنی!!ا

دوشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۶

از هر دری

ـــ دیشب فیلم 300 رو دیدم و نظرم هم دقیقا مثل این دوستمه : نه مايلم به دليل وابستگی نژادم به خشايارشاه هخامنشی سرافراز باشم، و نه مايلم به دليل وابستگی تبارم به نادرشاه احساس سرافکندگی کنم. به کورش و اینشتین نه به دليل ايرانی بودن و یهودی بودنشان که به دليل انسان بودنشان افتخار می کنم و برای ايرانيان و يهوديانی که کوروش و اینشتین را جزئی از متعلقات هويتی خودشان می ببيند ابراز تاسف می کنم.بازی نژاد و تبار و تاريخ، مدتی است که در دنيا به پايان رسيده. بازی امروز بازی ساخت و پيشرفت و آينده است. در همون لحظاتی که ما به شدت نگران حفظ نام خليج فارس بر روی اسکناسها وبزرگراههای خودمون هستيم، افرادی آنسوی آب، شب و روز مشغول ساختن لوور خلیج فارس و ونیز خلیج فارس هستند...از وبلاگ سلمان
.
ـــ دو سه روزه منو فسقلی به هم چسبیدیم و شب و روزمونو با هم میگذرونیم.جدا از لذتش کلی هم دعوا میکنیم و کلی کلافه میشیم وکلی میخندیم ..این آقای همسر هم که شب عیدی همش سر کاره!ا
.
ـــ زمان هايي توی زندگي هست كه آدم خودش براي خودش كاملا ناشناخته مي شه . يه جوري باور نكردني و يا غريبه. فوق العاده قوي يا فوق العاده ضعيف. من اعتقاد دارم هر زماني در زندگي زيباست. حتي زمانهاي بسيار سختش. در مدتي كه زندگي كرده ام ياد گرفته ام كه حتي به سخت ترين و تلخترين لحظه هاي زندگي احترام بگذارم و بدونم كه هر چيز قالب زماني و مكاني اي داره كه ممكنه هرگز تكرار نشه واين بار خوددار تر و بالغ تر تجربه مي كنم. حقايق اگر هستند, نه براي واپس زدن, كه بايد با آنها روبرو شد و تجربه شان كرد و ايمان آورد كه "زندگاني خواه تيـره, خواه روشن , هسـت زيبا, هسـت زيبا, هسـت زيبا
.
ـــ آدم ها دو دسته هستند: با شعور و بي شعورو جالبه که هر كسي فكر مي كنه به دسته ي اول تعلق داره.من هم از اين قاعده مستثني نيستم. فكر مي كنم به دسته ي اول تعلق دارم. هر كسي هم كه مثل من فكر نكنه ممكنه از طرف من متهم به تعلق داشتن به دسته ي دوم بشه...از وبلاگ کتبالو
.
ـــ همین!!ا

یکشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۵

تجهیزات کامل

چند روز پیش رفته بودیم خونه دوستم که بچه سه ساله ای داره.اونجا اون کوچولو یه نوارکاست رو برداشت و تا ته دور خودش پیچید و ما رو کلی خندوند. دیروز نشسته بودم که دیدم فسقلی داره نوار زبانشو میکشه بیرون و من وقتی سر رسیدم که کلی از اونو بیرون آورده بود.من هم شروع کردم به جار و جنجال که چرا نوار رو اینطوری کردی مگه تو سه سالته و... خلاصه نشستم زمین و شروع کردم با انگشتم به چرخوندن کاست و پیچیدن نوارها. یه کم که گذشت دیدم انگشتم دیگه خسته شده، به فسقلی گفتم که بدوه و بره یه مداد بیاره که من با اون کاستو بچرخونم، او هم که احساس گناه میکرد با سرعت رفت تو اتاقش و یه مداد و یه تراش و یه پاک کن آورد و با خوشحالی گفت:«بیا مامان..تراشم آوردم اگه نوکش تموم شد بتراشیش تازه پاک کن هم آوردم!» و پیروزمندانه به من زل زد و منتظر عکس العمل من شد!!!ا

شنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۵

جواب دندان شکن

دوستی تعریف میکرد که: مدتها بود با دختر شش ساله ام مشکل داشتم.اون به اکثرحرفام گوش نمیداد و با من از سرلجبازی عمل میکرد طوری که منو کلافه کرده بود. برای حل مشکل فوق پس از فکر کردن ، راهی به ذهنم رسید .یه روز او رو صدا زدم و با آب و تاب و شمرده شمرده شروع کردم به سخنرانی که: ببین دخترم،من نمیگم همه حرفها صحیحه و ما باید به همش گوش کنیم اما درستش اینه که وقتی حرفی منطقیه چه من باشم وچه تو باید به اون حرف گوش کنیم .»... دخترم که معلوم بود حوصله حرف شنوی نداره و دنبال راه فرار از این قضیه میگرده ، با تفکریه کمی این پا و اون پا کرد و بعد با خوشحالی جواب داد:« این ...همین..این جمله ای که الان گفتی اصلا منطقی نیست» ونگاه پیروزمندانه ای به من که با دهن باز وارفته بودم انداخت ، پشتشو کرد و با خیال راحت رفت پی بازیش ..خلاص!ا

چهارشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۵

سفرنامه

من دیروز رسیدم. جای شما خالی خیلی خوش گذشت.بالاخره هند رو هم دیدیم. از نظر ظاهری یه کشور فقیر کثیف ولی رو به توسعه است که البته تا ترو تمیز شدن خیلی فاصله داره. توی خیابونا میتونی انواع حیوانات رو ببینی.از گاو و خر گرفته تا سگ و گربه و بز . در کنار هر عمارت با شکوهی میتونی یه زاغه نشین ببینی که این همه تضاد و همزیستی مسالمت آمیز بی نظیره. نکته جالب اینه که اون فقیره، فقیری خودشو پذیرفته و کاری به کار بقیه نداره و در همون حال از زندگی خودش راضیه. آرامش درونی این مردم همتا نداره. باور کنید یا نه ،اونا گاهی از بدیهیات زندگی مثل آب سالم، برق و.. محرومن اما شادی و آرامشو میتونی از چشاشون ببینی. در نهایت شلوغی و ازدحام احساس امنیت میکنی.گاهی چشمهای کنجکاو میبینی اما خبری از متلک و تنه و.. نیست. نکته جالب دیگه رانندگی هندیهاست که مانند نداره.به فاصله یک میلیمتر از همدیگه رد میشوند ولی تو نمیتونی حتی یک تصادف هم ببینی! وسایل نقلیه اکثرا موتور سیکلت است.اونها به حد وفور از بوق استفاده میکنن و به طور کلی عشق نویزند.حتی اگر دو تا آدم به فاصله بیست سانت از هم ایستادن برای حرف زدن با همدیگه فریاد میزنن!ا
علیرغم تمام این نابسامانیها، شادی مردم و اینکه کاری به کار همدیگه ندارن، احساس آرامش عمیق روحی رو به آدم میده که بی همتاست..آرامش و آرامش و فقط آرامش

یکشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۵

مسافرت

دارم میرم هندستون، یک زن کردی بستونم،اسمشو بذارم عم قزی...!ا
.
پ.ن: واقعا دارم تنهایی میرم هندوستان پیش بهترین دوستم که اونجا درس میخونه و صاحب وبلاگ گلستانه است.حدودا پونزده روز دیگه برمیگردم..روزگار به کامتون باشه

چهارشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۵

مادری

مادری عشقه و جوابش هم عشقه.من اصلا فکر نمیکنم مادربودن اجری غیر از این داشته باشه.از روزی که بچه به دنیا میاد تا روزی که ما میمیریم ،این عشق ما رو به بنـد میکشه و چاره ای هم نیست.هنـوزم نمیدونم این به بند کشیده شدن خوبه یا نه، اما گاهی که عشق فسقلی رو به خودم میبینم از خودم خجـالت میکشم که چرا گاهی اصلا شک میکنم به این قضیه..از اونا نیستم که خودشونو مادر فداکار بی بدیل معرفی میکنن و با خودشون تعارف دارن و همه اش در حال تظاهر به دیگرانن. من اعتراف میکنم که این بالا پایین رفتنها در مورد حس مادری همیشه برای من وجود داشته ولی وقتی در کل برایند رو نگاه میکنم یه عشق و رضایت عمیق از مادر شدنم دارم .من که اصلا اعتـقاد ندارم بهشـت زیر پای مادران است. به نظر من ، با وجود این زیباتـرین و لذت بخش تـرین حـس زندگی ، دیـگر چه نیازی به اجر و پاداشـی مـثل بهـشت است؟ .... خـدا رو شـکر!ا

جمعه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۵

کلمات

این فسقلی پنج سال و نیمه هنوزم خیلی چیزا رو پس و پیش میگه .مثلا:ـ
ـ به بقالی میگه مغازه فروشی
ـ به پلیکان میگه پلاکین
ـ به سفینه فضایی میگه فضینه صفایی
ـ به تیم استقلال میگه تیم استقرار گاهی هم میگه تیم استفراغ !ا
ـ از روز عاشورا تا به حال به هرگونه پلو که به زعفرون آغشته باشه میگه پلوی نذری
ـ به پایین شلوار میگه آستین پاچه شلوار
ـ به چاقالو میگه گامبالو که احتمالا از ترکیب گامبو و چاقالو درست شده

دوشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۵

تولد

سی و چهارساله شدم همین 30 دقیقه قبل! به یاد اون الهام نه ساله افتادم که به پدر سفارش نه شمع میداد تا تعداد سالهای عمرش را همه ببینند و بدانند چه زود زود دارد بزرگ میشود. به یاد آن الهام نوزده ساله عاشق میفتم که دوستانش را در خانه جمع کرده بود و از شادی روز تولدش میرقصید و مستانه میخندید. یاد اون الهام بیست و نه ساله افتادم که به همراه فسقلی و آقای همسر کیکی خریده بودند و از محفل گرم سه نفره اشان هی عکس میگرفتند..چه روز قشنگی بود. شما این الهامهایی را که گفتم ندیدید؟ اون دختر شاد و سرزنده و بی خیال؟ فکر میکنم که او ، یه جایی تو راه زندگی جا مانده باشد... سی و چهار سالگی خیلی درد دارد..خیلی.!ا

جمعه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۵

حفظ محیط زیست

با فسقلی رفته بودم یکشنبه بازار یا به قول فسقلی یکشنبه فروشی! داشتیم راه میرفتیم . به یه جایی رسیدیم که کمی آشغال روی زمین ریخته شده بود.فسقلی با ناراحتی رو به من کرد و گفت: ببین مامان.. مردم چقدراینجا آشغال رو زمین ریختن و هوا رو آلوده کردن!!ا

دوشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۵

وطن پرستی

داشتم درباره حمله آمریکا به ایران و اینکه احتمالا با ما غیرنظامیها کار نداره با فسقلی حرف میزدم تا خیالش از بابت این حرفایی که میشنوه، راحت بشه. اون از من پرسید که به نظرم کی برنده این جنگ میشه منم گفتم آمریکا برنده میشه. فسقلی هم در نهایت تعجب من که انتظار داشتم از شکست ایران ناراحت بشه، نه گذاشت و نه برداشت و با خوشحالی گفت:« آخ جون... اونوقت آمریکایی ها میان تو ایران مک دونالد راه میندازن و من چیکن ناگت میخورم!!»!ا
پ.ن: آقا یا خانوم ناشناس محترم که نمیفهمم اگر حرفت حسابه چرا هیچ نشونی از خودت نمیذاری، عرضم به خدمتت که به نظر من جنگ تو این زمونه به هر دلیلی محکومه و بی سیاستی سردمداران مملکتی ما از اون هم بدتره و در ضمن خیلی خنده داره که فکر کنی تو این جنگ ایران پیروزه .این بستگی داره پیروزی رو چی تعبیر کنی! آیا کشت و کشتار مردم بی گناه و به عقب بر گشتن به میزان ده ها سال پیروزیه؟؟بله عزیزم من جنگ به هر شکلی رو برای مملکتم محکوم به شکست میدونم در حالی که این مملکت نیاز به مدیران خوب برای سازندگی داره و در ضمن نگران شکم فسقلی نباش .به نظرم مشکل از شماست که طنز قضیه رو نمیگیری ای وطن پرست جنگ طلب!!ا

جمعه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۵

فهمیدگی

فسقلی در حالی که دندون شیری افتاده اش رو توی دستش گرفته میگه: «دندونمو میفروشم بعد یه ماشین میخرم.» عمهء فسقلی با خنده می پرسه:« نمیخوای با پولش زن بگیری؟» فسقلی با تغیر جواب میده: «نه نه ، زن همه پولای آدمو خرج میکنه!!»...... به این میگن پسر پنج ساله فهمیده!ا

یکشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۵

دو نکته

ـ هیچ به فیلمهای معروف به آبگوشتی توجه کردید؟داشتم فکر میکردم که چقدر مرز خوبی و بدی توی این نوع فیلمها مشخصه..خیلی راحت میشه آدم خوبه و آدم بده رو از هم تمییز داد اما توی دنیای واقعی اصلا اینطوری نیست.خیلی سخته آدم به طور مطلق به کسی لقب بد یا خوب بده!ا
ـ خیلیا در مورد عدد سیزده توی آی دی من سوال کردن..تقریبا خیلی جاها با این آی دی هستم.داستانش هم خیلی ساده است.من حدودا پونزده سال بسکتبال بازی میکردم و اکثرا با شماره سیزده و این یادگار اون موقعست!ا

چهارشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۵

کلمه

فسقلی: مامان اون چیه؟
من: کدوم؟
فسقلی: همون که بهش سمت میکنم!ا
من: اشاره میکنم نه اینکه سمت میکنم
فسقلی: آهان..شوفینه رو میگم!ا
من با خنده: اون شوفاژه این یکی هم شومینه ،حالا تو کدومو میگی؟
فسقلی: هیچـی بابا..عجب گیری افتادیما!ا
من:َ !!!ا

دوشنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۵

قاطی اساسی

ديشب همش کـابوس ميديدم. خواب ميديدم فسقلی میخواد بیاد بغـلم ولی من هر چی میـدوم ، بهـش نمیرسم.دیگه اینکه چند باره که خواب دریا میبینم که توش گم شدم، اونم تو شب تاریک. شما میدونید تعبیرش چیه؟
آدم همیشه سر حال نیست .اینو میدونم. اما من دوباره افتادم تو سراشیبی.اینجور موقعها ترجیح میدم ننویسم. پس تا بعد!ا

پنجشنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۵

خودم

کی گفته من اینجا همش باید از فسقلی بنویسم؟بابا جون این فسقلی خسته شد از بس شیرینکاری کرد تا مامانش بدون نوشته نمونه! حالا تصمیم دارم از خودم بنویسم
ـ کاش قلب آدما پیدا بود..کاش
ـ گاهی آدما فکر میکنن شدن مرکز دنیا و همه ستاره ها و سیارات و اقمارشون باید به دور اونا بچرخن
ـ به یه نوع فلسفه ی پوچی رسیدم. نه دلم می خواد راه برم نه می خوام غذا بخورم, نه علاقه ای به تمیز کردن خونه دارم و نه دلم می خواد چیزی بخونم یا کاری بکنم. افسردگی مطلق خلاصه
ـ گاهي بعضیا به شكل ظالمانه اي مسائلی رو رک به آدم مي گن. آدم تا هفته ها از خودش و نادوني اش, يا سهل انگاري و ساده انديشي اش عصباني و گاهي هم نااميد باقي مي مونه
ـ دلم برای خودخواهي ها وعاشقي ها و بي گناهي ها و سادگي های بچگیام تنگ شده
ـ به نظرم نمی شه حس رو از چشم حذف کرد و پنهونش کرد.همیشه چشم آدما روراست ترین دنیاست
ـ گرچه وصالش نه به كوشش دهند....هر قدر اي دل كه تواني بكوش...لطف خدا بيشتر از جرم ماست.... نكته ي سربسته چه داني خموش

شنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۵

درل

فسقلی یه سری اسباب بازی داره که به قول خودش وسائل کارگریه . پیچ گوشتی و آچار و دریل و میخ و... البته همه اونا پلاستیـکیه. دیروز دیدم که جلوی آینـه وایسـاده و دریـل رو کرده تو دهنـش. ازاون پرسیدم :«چی کار میکنی؟» گفت:«دندونم خراب شده دارم درستش میکنم!»!ا

دوشنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۵

کبودی

حدودا یه ماه پیش بود ، داشتم با فسقلی شوخی میکردم که سرش محکم به چشمم خورد و حدودا ده روز با کبودی دور چشمم (مثل کارتونها!) سر کردم و نگاههای مشکوک مردم رو که خیال میکردن شوهرم کتکم زده ،تحمل کردم. یه روز از این روزا که فسقلی داشت با من حرف میزد، گفت: «مامان عجب چشمت سیاه شده ها!» من جواب دادم: «آره دیگــه!» فسقلی در حال تفکرادامه داد: «مامان..مگه سر من جوهری بوده که چشمت سیاه شده؟؟!» و با چشمای گشاد شده منتظر جواب من بود!ا