شنبه، مهر ۰۱، ۱۳۹۱

برزخ


غمگینم. غمگین و مشغول دست و پا زدن.. گاهی زیر آب و لحظاتی روی آب.. زیر پام خالیه وهر چی که می بینم آبه و آب ..جریانه و جریان.. خبری از سکون نیست. پام به هیچ جا نمی رسه چه برسه به ایستادن روی زمین. احساس غالبم همون معلق بودنه و در بهترین شرایط شناور بودن
----------------
خوشحالم. خوشحال و مشغول به لذت بردن از هر آنچه در زندگی دارم که کم هم نیست...شکر!ا

شنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۹۱

رهایی

  نترس الهام! بپر!ا
اون پایین چیزی ترسناکتر از این بالا نیست. رها شو!..آزاد

دوشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۹۱

آنتی فمنیست

 نه خانوم! من با شما اصلا موافق نیستم. فمنیست؟ نه؛ من اعتقادی به اون ندارم. نمیفهمم چرا امثال شما منکر طبیعت میشن؟ و چرا نیازهای زنونه شما موجب احساس ضعف شما میشه؟ 
میخواید بدونید من چی فکر میکنم؟ من معتقدم هم زن به مرد و هم مرد به زن نیاز داره. اگر شما سرکوبهای اجتماع رو که در شما حس عصبانیت به جنس مرد رو ایجاد میکنه کنار بذارید (البته توی این زمونه مردها هم باید همچین شکایتی داشته باشند) و به درونتون مراجعه کنید؛ میبینید که با خلقتتون مبارزه کردن فقط از شما یه عنصر سرکش و سر در گم میسازه. من حتی میتونم بگم با سنت بیشتر از این مدل زنهای مدرن موافقم
 و در آخر باید بگم با اینکه زندگی من نشون داده هرگز توی هیچ کاری نموندم اما به زن بودنم اعتراف میکنم و به همه خصیصه های زنانه ای که شما اسم ضعف روی اون میذارید افتخار میکنم. یه زن میتونه با همین خصایص و خلقت؛ دنیا رو زیباتر کنه هم برای خودش و هم برای مردها...همین!ا  

یکشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۹۱

من خسته است


باید خودم را ببرم خانه
باید ببرم صورتش را بشویم
ببرم دراز بکشد
دل‌داری‌اش بدهم، که فکر نکند
بگویم که می‌گذرد، که غصه نخورد
باید خودم را ببرم بخوابد
«من» خسته است
شعر از علیرضا روشن

پنجشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۹۱

با تجربه


هر جای زندگیم که بودم فکر میکردم با داستانی که زندگی من داشته دیگه هیچی نیست که من تجربه نکرده باشم. اما این روزا یه اتفاق هایی بهم گفت که اصلا هم اینطور نیست و هنوز خیلی راه هست که باید برم و یاد بگیرم. خیلی چیزا و خیلی حس ها رو باید هنوز تجربه کنم
تمام زندگیم راه دلم رو رفتم و هیچ هم پشیمون نیستم از این کار...حتی یه لحظه! الانم همین تصمیمو خیلی قاطع تر دارم و اصلا هم خیال ندارم عاقل بشم یا ادای آدمایی رو در بیارم که خیلی عاقلن! به نظرم اونا زندگیشونو باختن. یه جرعه عقل برای هر کاری کافیه, بیشتر از اون زیادیه و تازه مهمتر از اون, آدم باید با زندگیش حال کنه دیگه مگه نه؟