پنجشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۹۳

هدف از زندگی

نوشته زیر مال من نیست بلکه استتوس یکی از کاربران اینترنته که اونم شاید کپی باشه. غرض اینه که بگم دقیقا هدف من از زندگی الانم رسیدن به صلح با خودم و بسط این صلح به خانواده امه. اصلا برام هیچ پیشرفت شغلی و هیچ چیز دیگه ازین بالاتر نیست:
 اون که چند سالی است ازدواج کرده و پسردار هم شده و ظاهرن - این‌جوری که از این‌جا معلوم است - بیشتر وقتش را توی خانه می‌گذراند. غذاهای مختلف درست می‌کند و میزهای هیجان‌انگیز می‌چیند، باغچه کوچک آپارتمانی‌اش را بیل می‌زند و گلدان‌هایش را تیمار می‌کند، بافتنی می‌بافد و زیرلیوانی و چیزهای رنگی‌رنگی دیگر درست می‌کند و از این دست. از کارهایش هم عکس می‌اندازد و به اشتراک می‌گذارد و عکس‌هاش هم توی این دو سه ساله هی بهتر و بهتر شده طبعن. نه استتوس‌های آن‌چنانی می‌نویسد (رونوشت به خودم!) و نه اخبار روز را (رونوشت به خیلی‌ها!) شر می‌کند. به یک جور صلح درونی رسیده انگار با خودش و با دنیا. و تعارف را گذاشته کنار. با خودش و با دنیا. یعنی انگار نگران «تصویر» خودش در نزد من و دیگران نیست که نکند مثلن با خودمان بگوییم «ای‌وای فلانی رو دیدی؟ مثل این زنای خونه‌دار که می‌شینن صب تا شب بافتنی می‌بافن... نچ‌نچ‌نچ! دختر درس‌خونده با اون همه استعداد، چه حیف شده واقعن!» اگر چیزی هم باشد که نگرانش باشد این صلح و آرامش است که لابد هزینه داده و به دست آورده. دلواپس شادمانی خودش است و خانواده‌اش. نمی‌دانم کتاب هم می‌خواند یا نه. نمی‌دانم فیلم هم می‌بیند یا نه. نمی‌دانم تئاتر هم می‌رود یا نه. کاش وقت و حوصله کند که بخواند و ببیند و برود. اما بالاتر از همه این‌ها این است که انگار به هارمونی رسیده با جهان. و همین خوب است. حتی - جرات می‌کنم که بگویم - «کافی» است.

دوشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۹۳

فیلسوف من

امروز دوباره زودتر از خواب بیدار شدم و غذای گرم براش تو فلاسک ریختم. امروز دوباره شیر با نی رو دادم دستش. باز دوباره غر زدم صورتتو درست نشستی. باز با هم سر لباس پوشیدنش کل کل کردیم و رسوندمش دم مدرسه بعد دو ماه ....وای چقدر خوشحالم که دوباره اینجاست. فسقلی رو میگم

مدتی بود فسقلی توی ایران گیر افتاده بود و زندانی شده بود. برای مراسم عقدم که رفتم اونجا, متوجه شدیم ممنوع الخروجش کردن!ا

توی این مدت فهمیدم که مادر در جمهوری اسلامی یعنی پشم! اون حتی اگر حضانت بچه رو بر عهده داشته باشه و تمام زحمتش به گردنش باشه هیچ حقی نسبت به بچه نداره! کم نیستن مادرایی که توی اون مملکت امام الزمان با استفاده از قوانین حاکم و ولایت مطلق پدر از بچه اشون جدا میشن. دلم با همه اوناست و تازه میفهمم که چرا عده ای در راه حقوق زن جونشون رو کف دست میذارن
پ.ن: ازش میپرسم : خوشحالی برگشتی؟ شاکی جواب میده: تا حالا ممنوع الخروجت کردن؟ توی بهشت هم آدم ممنوع الخروج بشه دوست داره فرار کنه! ایران که دیگه وضعش معلومه!..... بزرگ شده دیگه این فسقلی!جواباش گاهی در حد سخنان دکتر شریعتیه!ا   


چهارشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۹۲

شروع

نوشتم: کوچیک که بودم به آدمهای بالای سی سال نگاه میکردم و فکر میکردم دنیایی فاصله هست تا من به سن اونا برسم. بزرگترین آرزوم اون وقتا این بود که بابام بره آتاری عمو احمدو برای چند روز بگیره بازی کنم و یا بتونم یه جوری از دست مامانم جیم بشم و برم مسابقه بسکتبال ببینم. امنیت بی انتها بود حضور مادرم , مادر بزرگم و پدرم . عشقم برادر کوچولوم بود و چشمای معصومش. بزرگ شدم ، دانشگاه رفتم. شاغل شدم. ازدواج کردم. بچه دار شدم. مادر بزرگ مرد. طلاق گرفتم. برادرم رفت یه کشور دیگه. خودم اومدم کانادا از پدر و مادرم دور شدم. و بالاخره عاشق شدم. زندگی با سرعت به حالا رسید. به امروز که چهل و یک ساله شدم.
زندگی رو دوست دارم با همه ترسها, از دست دادنها, دردها, شادیها , عشقها و آماده ام برای شروع چهل سال بعدیش!