یکشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۷

وروجک

داشتم فسقلي رو با خودم ميبردم سر کار.ازم پرسيد:«مامان،امروز زوج و فرده؟» گفتم: «امروز فرده..نميشه که هم زوج باشه هم فرد.. و ما نميتونيم ماشينمونو ببريم داخل طرح مگر اينکه يه جايي رو دنده عقب بريم..» و يه لبخند شيطنت آميز تحويلش دادم با اينکه احساس گناه ميکردم. اون بي توجه دوباره پرسيد: «چرا دو تا ماشين نميخري که يکي زوج باشه يکي فرد؟» گفتم:« آخه پول ندارم که..» سريع پاسخ داد: «نه خير اين همه ماشين داشتي »و شروع کرد به برشمردن ماشينايي که يکي يکي خريده و فروخته بوديم تا رسيده بوديم به اين ماشين.. خنديدم و گفتم: «نه مامان جون..ما هميشه يه ماشين داشتيم اونايي که گفتي خب فروختيم تا تونستيم اين ماشينو بخريم.» مستاصل تو ذهنش دنبال راه حل بود. يهو عصباني برگشت طرف من و داد زد:« اصلا تو خوب کار نميکني اگه خوب کار ميکردي از اين ماشيناي شماره قرمز بهت ميدادن و پليس نميگرفتت!!!» ...اين ورووجک طلبکار اين قوانينو از کجا ميدونه!!ـ

چهارشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۷

انتقام از نوع فسقلي

بيست روزه که زانوي راستم توي زمين بسکتبال، بعد از يه سه گام جانانه پيچ خورده و رباط اون پاره شده. همون روز اول که اين اتفاق افتاد به همراه دوستم و فسقلي به اورژانس بيمارستان ميلاد تهران رفتيم. نميخوام از وضعيت اسفناک اونجا و نبودن حتي يه ويلچر براي مريض اورژانس با وضعيت من و سردواندنهاي مسئولينش بگم فقط اين نکته جالبه که با وجود تشخيص دکتر مبني بر خونريزي داخلي زانوم، مسئول اورژانس فرمودند که شما بريد و فردا بيايد!!! کارد ميزديد خونم در نميومد از عصبانيت...اونجا رو روي سرم گذاشته بودم. فسقلي هم با من همراهي ميکرد و در حالي که اشک تو چشاش جمع شده بود اظهار عصبانيت ميکرد. خلاصه عطاي اونجا رو به لقاش بخشيدم و رفتم يه بيمارستان خصوصي. چند روز بعد صبح که فسقلي از خواب بيدار شد اومد سراغم و با خوشحالي گفت:« مامان ديشب خواب ديدم يه بيمارستان ساختم.. مريضاي بيمارستان ميلادو بردم اونجا، بعد اومدم توي بيمارستان ميلادو بمب گذاشتم.اول دکتراش رو با لقد و مشت داغون کردم بعد رفتم بمبو ترکوندم و همه بيمارستان و دکتراش پودر شدن و رفتن هوا!!» و دستشو پيروزمندانه تو هوا تکون داد!!ـ