یکشنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۷

برای خدا

خداجان! سلام!ـ
می خواهم از همه آن چه که در سرم درباره تو میگذرد برایت بنویسم.ـ
خوب فکرش را که میکنم میبینم همیشه مدیون تو بوده ام، حتی آن موقع که میان زندگی معلقم نگه داشته بودی. همه کار تو از روی حکمت است. این یک سال اخیر به من ثابت کردی همان خدایی هستی که همه تعریفش را میکنند.ـ
شبها که میخواهم بخوابم صدایم را میشنوی؟ یک سال تمام است که قبل از خواب صدایت میکنم تا از تو تشکر کنم برای همه آرامش و عشقی که سراسر زندگیم را فرا گرفته،برای همه آن چیزهایی که به من دادی .وقتی صدای نفسهای آرام فسقلیم را که در آرامش به خواب رفته میشنوم باز هم صدایت میکنم تا به تو بگویم که تا چه اندازه خوب و بزرگی ..ـ
خدا جان!می دانم سرت شلوغ است ولی لطفا نوشته ام را بخوان ،مثل همیشه که کنار گریه ها و خنده های من نشستی، و بدان که عاشقانه دوستت دارم .ـ

سه‌شنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۷

این حالِ منِ این روزهاست

درد وحشتناکی توی تمام بدنم میپیچید، نفس کشیدنم سخت شده بود. با اینکه عرق تمام بدنمو در بر گرفته بود سردم بود، خیلی سرد...انگار توی رگهام به جای خون یخ جاری بود. چشمهام از شدت درد میخواست بپره بیرون. دورو برمو نگاه میکردم... خونه مامانم بودم..توی اتاق.. اتاقی که الان به نظر خیلی بیش از حد گنده و سرد به نظر میومد. میدونستم که نباید کسی رو بیدار کنم و تنهام. درد تلخی از زانوم تا اعماق مخم احساس میکردم..درد را از هر طرف که میخوندم، درد بود و هیچ گریزی نبود..شش شب بود که قصه همین بود. اما از امروز صبح وقتی چشمهامو باز کردم، همه درد رفته بود..چه آرامشی! شنیدید که میگن از پس هر شبی خورشیدی طلوع خواهد کرد؟
پ.ن: دوشنبه هفته پیش به علت پارگی تدریجی رباط زانوم در اثر بازی مداوم بسکتبال، یه عمل جراحی داشتم که سه روز بیمارستان بودم.الان هم خونه مادرم در حال استراحتم احتمالا به مدت چند هفته و همونطور که گفتم از صبح امروز کاملا درد زانوم از بین رفته

یکشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۷

يادم باشد

نوشتم تا يادم بماند که آدمي گاه احتیاج دارد که کمتر حرف بزند و بیشتر گوش کند . همه چيز را و عشق را بسپرد به سیر طبیعی اش. سیر طبیعی خیلی چیزها راه درستتر را نشانمان می دهند .ـ
.

سه‌شنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۷

مقصر

اگر بگي بهانه گيرم وهمه چي رو هم که تقصیر من بندازی، ديگه عاشق شدنم که تقصیر توست ؟! ـ
..