سه‌شنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۷

این حالِ منِ این روزهاست

درد وحشتناکی توی تمام بدنم میپیچید، نفس کشیدنم سخت شده بود. با اینکه عرق تمام بدنمو در بر گرفته بود سردم بود، خیلی سرد...انگار توی رگهام به جای خون یخ جاری بود. چشمهام از شدت درد میخواست بپره بیرون. دورو برمو نگاه میکردم... خونه مامانم بودم..توی اتاق.. اتاقی که الان به نظر خیلی بیش از حد گنده و سرد به نظر میومد. میدونستم که نباید کسی رو بیدار کنم و تنهام. درد تلخی از زانوم تا اعماق مخم احساس میکردم..درد را از هر طرف که میخوندم، درد بود و هیچ گریزی نبود..شش شب بود که قصه همین بود. اما از امروز صبح وقتی چشمهامو باز کردم، همه درد رفته بود..چه آرامشی! شنیدید که میگن از پس هر شبی خورشیدی طلوع خواهد کرد؟
پ.ن: دوشنبه هفته پیش به علت پارگی تدریجی رباط زانوم در اثر بازی مداوم بسکتبال، یه عمل جراحی داشتم که سه روز بیمارستان بودم.الان هم خونه مادرم در حال استراحتم احتمالا به مدت چند هفته و همونطور که گفتم از صبح امروز کاملا درد زانوم از بین رفته