سه‌شنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۸

من و خودم

امروز بعد از ماه ها، چند ساعتی توی خونه با خودم تنها بودم. دلم تنگ شده بود برای خودم، تنها.. بدون نگرانی یا انتظار...آروم آروم...مثل آرامش بعد از شب طوفانی با اون آسمون صاف آبی اش و قطره های رقصون روی برگهاش. ا
توی خونه صدایی نبود. همه چیز زندگیم روی ویبره بود. از همه چیز لذت میبردم... از سپردن خودم به خلسه خواب و بیداری بعد از ظهر، از قهوه ای که با خودم خوردم ، از فیلم ای که دیدم، از لرزیدنهای گاه و بیگاه موبایلم و مکالمه هایی که آدم وسط اش راه می افته و میره دم پنجره و یه نگاهی به لانه خالی کفترها می اندازه و وقت خداحافظی صداش یواش میشه و حرفاش میشه از جنس بوسه هایی از ته دل، از سیب زمینی ای که از زور تنبلی و گرسنگی انداختم توی آب و پختم و بعد با یه عالمه ادویه خوردم ، ازپر شدن بغل تختم از آشغال ته مونده هله هوله هایی که خورده بودم ، از پرسه زدن بی هدفم توی اینترنت و حتی از سیبی که گاز زدم......خلاصه اینکه لذت خلوت امروزم رفت و چسبید به گوشت تنم.ا
.
.
پ.ن : یه جمله یه جایی خوندم دیدم مصداق خود خود توئه، بدون کم و کاست. جمله این بود: توی زندگیت مثل زود پز باش، هروقت جوش آوردی در کمال خونسردی سوت بزن.