دوشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۹۰

هم گزارش هم حکایت

گزارش:
.
- من الان یه انسانی ام که هم خانه دارم. هم شغل دارم. هم خانه ام اسباب دارد.... این بود گزارش کوتاهی از این یه ماه!ا
.
- باورم نمیشه که یه ماه شد...یعنی احساس میکنم یه سال شد! از بس که یه ماه پر ماجرایی داشتم. دور و بری هام فقط قصه اشو هر روز شنیدن اما خودت که قهرمان اون قصه باشی یه حکایت دیگه اس
.
- انقدر این یه سال اخیر توی ایران اذیت شدم و اذیتم کردن که اصلا یادم نمیاد از کجا اومدم. اخبارایرانو که اصلا نمیخونم. به هیچیشم فکر نمیکنم. میخوام یه مدتی بذارم خشمم کم بشه؛ وگرنه که همه رگ و ریشه من از اونجاست
.
- فسقلی خان هم که کلا در همه شرایطی حال میکنه؛ حالا چه اینجا چه بورکینوفاسو !ا
.
حکایت:
.
شبی که داشتیم از ایران میومدیم هم واسه خودش شبی بود. بعد از بدو بدو هایی که برای تحویل بار و پرداخت اضافه بار و جوابهای سر بالای بانک که «ما کارت خوان نداریم و به من چه که تو نصفه شبی چی کار کنی» کردیم؛ بالاخره کارا انجام شد. بعد از خداحافظی سوزناکی که با خانواده ام داشتم؛ با فسقلی رفتیم که وارد ترانزیت بشیم.ا
سربازه که دید فسقلی داره با من به قسمت خواهرا(!!!) میاد سر اون فریاد زد:«آقا پسر! از اینور!» فسقلی با چشمای ملتمس به من نگاه کرد و من به سرباز گفتم:« این ده سالشه فقط!تنها میترسه» اما سرباز بدون اینکه به من نگاه کنه گفت که نمیشه.ا
از طرف خواهران رفتم و بازرسی ام تموم شد اما هرچی وایسادم فسقلی نیومد بیرون. رفتم سالن ترانزیتو دیدم و پیداش نکردم. بلند بلند داد میزدم و صداش میکردم که دیدم صدای گریه اش میاد. رفتم توی سالن بازرسی مردانه. مردی دنبالم دوید و گفت «نمیشه خانم!» من هم همونطوری که راهمو ادامه میدادم چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:«چه بلایی سر بچه ام آوردید؟ بچه ده ساله رو از مادرش جدا میکنید؟». دیدم فسقلی داره مثل ابر بهار گریه میکنه و یه آدم وحشی که تا زیر چشمش ریش داره؛ بهش پرخاش میکنه که زود این اسباباتو جمع کن. من شروع کردم کمک کردن به فسقلی و اون یه بند گریه میکرد و میگفت:«همه اش شکسته!» منم دلداریش میدادم و تند تند اونا رو جمع میکردم. دوست داشتم با دو تا دستام اون مرد غارنشین رو خفه کنم. وقتی اومدیم بیرون فسقلی گفت که اونا با وحشیگری همه وسایلشو ریختن بیرون و همش سرش داد میزدن. خیلی به هم ریخته بود طفلکی!ا
توی هواپیما؛ صندلی بغلی فسقلی خالی بود. اون هم راحت سرشو گذاشت رو پای من و دراز کشید و یه پتو هم کشید روش. یه کم که رفتیم من متوجه شدم پتو داره میلرزه. اونو زدم کنار و دیدم صورتش غرق اشکه. وقتی چشمای متعجب منو دید؛ گفت که دلش برای مامان من تنگ شده. انگار همه دنیا رو ریختن رو سرم. همه زندگیم تو اون هواپیما بود. هیچ کس رو توی فرودگاه نداشتم که منتظرم باشه. بچه ام داشت هق هق میکرد. نه خونه داشتم. نه کار داشتم.....هیچ وقت تو زندگیم انقدر زجر نکشیده بودم که توی اون سه چهار ساعت کشیدم. بعدا که فکر کردم دیدم خیلی از زجری که من و فسقلی توی اون هواپیما کشیدیم مربوط به رفتاری میشد که همون آخره با ما شد.
توی فرودگاه آلمان هم دوباره اسباب بازیهای فسقلی رو بازرسی کردن. اما باید میدیدید که زن پلیسی که اونا رو از کیفش میاورد بیرون چه خوش و بشی با اون میکرد. وقتی کار اون پلیس تموم شد؛ فسقلی پیش من اومد و همونجور که یه لبخند گشاد تموم صورتشو پوشونده بود با قاطعیت تمام اعلام کرد که دیگه هرگز به ایران برنمیگرده!ا