یکشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۶

تعميرگاه

ماشينم رو اين هفته بردم تعميرگاه. يه دويست و شش خاکستريه. هنوزم تحويلش نگرفتم. ديروز فسقلي از من سوال ميکنه: مامان.. حالا که ماشينتو از تعميرگاه بگيري ديگه درست شده؟ من جواب دادم: آره پسرم،کارش درست درست شده، توپ شده! فسقلي سرشو خاروند و گفت: آهان پس حتما شده يه بي ام و مشکي!!ا

سه‌شنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۶

بلبل زبانی

فسقلی: مامان من تو رو اندازه فضا دوست دارم
من: وایییییی..چه خوب..منم همینطور..راستی میدونی فضا چیه؟
فسقلی: آره،فضا طولانیترین کرهء جهانه!ا
من:چقدر طولانیه؟
فسقلی: از خدا یه ذره کوچیکتره
من: چقدر از خدا کوچیکتره؟
فسقلی:یعنی وقتی به موهای خدا میرسه یه کم از اون کمتر!ا
من:یعنی میخوای بگی خدا کجاست؟
فسقلی:همه جا
من:اگه اینجاست پس چرا ما نمیبینیمش؟
فسقلی:برای اینکه رنگ نور خورشیده!ا
من:خیلی دوستت دارم خوشمزه من!ا
فسقلی:منم ..دوستت دارم خیلی زیاد به چشماتم خیلی میاد!!ا

پنجشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۶

از هر در

ـ امروز فسقلی رو صدا کردم و یه کلیپس بینی،از اونا که تو استخر میزنن که آب تو دماغشون نره،بهش دادم.اونم با خوشحالی اونو گرفت و رفت تو اطاقش .بعد از چند دقیقه اومد و دیدم عینک شناش رو زده به چشمش و دوتا لبه های کلیپس رو هم به زور کرده تو دماغش!!(فهمیدید که؟به جای اینکه اونو مثل گیره بزنه به بینیش دوتا لبه اونو به زورکرده بود تو سوراخهای دماغش!)!ا
.
ـ تولد یک چـیز نـوین،حس عجیب ناشـناخته بودنم برای خـودم، حس عجیب غیر منتظره بودن ام ...نیروی عجیـب ام برگشته، کار می کنم و کار می کنم و کار می کنم. حس انرژی بسیـار داشتن لحظه ای رهایم نمی کند... لحظه های پیشیـن از دست رفته اند. لحظه های نویـن در راهند اما.. خوشبخـتی های لحظه ی اکنون را کشف می کنم. به روح بزرگـی تکیه کرده ام که قرار است مرا کشف کند. در خلسه ای قدم بر می دارم خالی از احساس آگاهی ازخود. زندگی نو می شود... زندگی نو می شود.کاش شاعر بودم. کاش می شد شکوه لحظه ها را چنانچه حس می کنم شعـر کنم. کاش نقاش بودم .کاش می شد شکوه لحظه ها را چنانچه می بینم، نقاشی کنم. کاش بلد بودم حسم را, که فقط در من شکل گرفته تبدیل کنم به حسـی که با یکی از احساسات پنج گانه ادراک شود. او حتما می تواند کلمه ی حسم را برایم ابداع کند. او برای هر پرسش من، پاسخی دارد و من از هم اکنون تا آخر دنیا پرسش ام
.
ـ می بینم که از دهلیزهای تو در تو بیرون رانده می شوم و در ها یکی یکی پشت سر من قفل و چفت و بست می شوند, به طوری که دیگر نمی شود از دیوار تمییزشان داد. و من با ناباوری و بهت پشت یکی یکی درهای بسته نگاه می کنم, حیران, سرگردان و در به در
.
ـ اگر جنت بود بی تو و گر دوزخ بود با تو.....ز جنت ها گریزانم، به دوزخ ها عذابم کن

یکشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۶

حرف حساب

دیشب بعد از اینکه همه کارای خونه رو تموم کردم ،اومدم تا بالاخره روی کاناپه تو هال بشینم که دیدم.. ای داد بیداد..این فسقلی شیطون تمام مداد شمعیاشو روی فرش ولو کرده و مداد قرمزه هم خرد شده وفرش کرممون به رنگ قرمز در اومده.حرصم در اومد و همینجوری که به طرف آشپزخونه میرفتم و غرغر می کردم رو به فسقلی کردم و گفتم:«آخه این چه کاریه..مامان از سر کار اومده و خسته اس..چرا کارمو در میاری..ببین فرشو قرمز کردی..»خلاصه به هر جون کندنی بود ،فرشو مثل روز اولش کردم.
امروز بعد از ظهر از سر کار اومده بودم.تا اومدم یه چرخی تو خونه بزنم و جمع و جور کنم، دیدم ای دل غافل..فسقلی خان دوباره مداد شمعیاشو ریخته رو فرش و اونو رنگی کرده. من خسته هم دیگه از کوره در رفتم و شروع کردم فریاد زدن که: «اخه چرا حواستو جمع نمیکنی ..من از دست تو چی کار کنم.. آدم یــه کار بدو چند بار باید تکرار کنه..» به اینجا که رسید فسقلی که از زور ناراحتی چشماشو تندتند به هم میزد، گردنشو کج کرد و در نهایت معصومیت گفت:« اما مامان، من کار دیروزمو تکرار نکردم به خدا..نگا کن.. دیروز فرشو قرمز کرده بودم اما امروز آبی شده ..ببین..!».!ا