چهارشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۹۰

هیچی

حوصله ندارم. لپ تاپمو روشن میکنم. صفحه اول فیس بوکو میارم و بلافاصله اونو خاموش میکنم. جزوه هامو میارم اما حوصله‌اش رو ندارم. سرم رو میذارم روی کوسن کاناپه و دراز میکشم. پتو رو میکشم روم...میکشمش روی سرم. سردمه..خیلی
جوراب پامه اما باز سرده. پا میشم. ته کشو دنبال یه لباس گرم میگردم. موهام می‌ریزه توی صورتم. موهام رو میدم عقب. اشکم سرازیر میشه. اشکهام رو با پشت دست پاک می‌کنم. نمیدونم دقیقا چرا گریه میکنم. سردمه؟ کارام عقب مونده؟ دلم تنگه؟ ناراحتم؟ هوم سیک شدم؟ یه چیزی پیدا میکنم و میپوشم. با اشک و سرما و پتو کلنجار میرم. به هیچی فکر نمیکنم. محدوده فکریم همین خونه اس و سرما
پتو رو از روی سرم کنار می‌زنم. سردمه هنوز. حال گریه کردن ندارم دیگه. ولش کن. دلیلی نیست. همه چیو جمع و جور میکنم.. پتو..کتاب..لپ تاپ
قهوه درست میکنم. دستام رو حلقه می‌کنم دور ماگ. گرماش خوبه اما لبخند زدنم نمیاد. توی ذهنم به گرمای فنجون لبخند می‌زنم. ذهنم خالیه. زمان متوقفه.
آی ی ...یکی بیاد منو نجات بده

دوشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۹۰

نم کشیده

میگم هنوز هیچی نشده فارسی این فسقلی ما نم کشیده ها! حالا شاید قبلا هم نمور بوده اما من الان به حساب خارجی شدنش میذارم، نمیدونم.ِ
امروز از مدرسه برگشته خونه، ازش میپرسم:« امتحانتو چه جوری دادی مامان؟» اونم که انگار منتظر بود ازش سوال کنم، با اشتیاق جواب داد: «سوال یکو جواب دادم آسون بود، سوال دو رو هم همینطور، سوال سه و چهارو زیر سبیلی رد کردم...» بلند خندیدم و گفتم: «آخه من قربون اون سبیل در نیومده ات بشم، زیر سبیلی رو که در این مواقع که به خودت ضرر میزنی استفاده نمیکنن که...» و بعد شروع کردم به توضیح موارد استفاده این ضرب المثل. بعد از سخنرانی طولانی من، یه کم نگا نگا کرد، سرشو خاروند و متفکرانه جواب داد:« با این حـرفا من متقاطـع (!) نشدم که چرا نباید بگم زیر سبیلی»ِ

چهارشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۹۰

تنبلیم

اکثر ما ایرانی ها تنبلیم. اصلا چرا جای دوری برم, مثلا همین خود من!ا
صبحها با فسقلی میرم مدرسه. راه مدرسه اش کوتاهه اما یه سر بالایی خفن داره که نفس آدمو میگیره. روز اول که باهاش میرفتم مدرسه, همینطور توی راه داشتم با خودم فکر میکردم: «وای ی ی...خسته شدم...چقدر کارو باید خودم تنهایی بکنم...چرا مثل همه راحت نیستم...هر روز این همه راه و...» چند دقیقه نگذشت که دیدم یه زن کانادایی با یه بچه مدرسه ای و یه بچه دو سه ساله و یه کالسکه سنگین داره از سربالایی میاد بالا. عرق از سر و روش میبارید و خوشحال و خندان با بچه ها حرف میزد! جا خوردم. با دقت نگاشون میکردم: «مگه این زنه آدم نیست؟ یعنی اون کالسکه سنگین و اون دو تا بچه شیطون هیچ اونو خسته نمیکنه؟ البته که میکنه! البته که اونم آدمه و خسته میشه!»....... از اون به بعد هر وقت میخوام فکر کنم که خیلی دارم سختی میکشم و خیلی بار زندگیم سنگینه به اونایی که اینجا بزرگ شدن نگاه میکنم. بهترین درسو از اونا میگیرم.ا
نمیدونم چرا ما فکر میکنیم یه ذره که کارای سخت کردیم باید همه بیان و دست و پامونو بمالن! نه بابا جان! تنبلیم! همه مردم دنیا هم دارن زحمت میکشن! همه! ولی بدون منت گذاشتن سر خودشون