جمعه، آذر ۰۴، ۱۳۹۰

وطن

چند روز پیش؛ خودم خودمو برای نهار دعوت کردم. رفتم رستوران و پشت یه میز کوچیک نشستم. منتظر شدم تا غذامو بیارن. وقتی که غذامو میخوردم به اطرافم هم توجه میکردم. به اون پیرزن..به اون جوونه که سرشو انداخته پایین و تند تند غذا میخوره...به اون دو تا دختر..اوه..این یکی رو ببین! چقدر لبخندش شبیه روزبه اه! وای ی ی انگار خودشه!... چقدر دلم برای دوستا و فامیلهام تنگ شده! برای همشون.....اصلا اینجا کجاست؟ این صداهای نا مفهوم چیه؟ این صدا ها آشنا نیست! من مال اینجا نیستم!ا
یه سکوت سنگین تمام وجودمو فرا گرفت.........نه؛ نه! بذار ببینم! من مال اونجا هم نیستم! هی...یادته وقتی میرفتی بیرون چقدر بین آدمای مملکت خودت غریب بودی؟ یادته رفتار اونا با همدیگه و با تو چقدر عجیب بود برات؟ اصلا چرا راه دور بریم؛ یادته وقتی یه مهمونی میرفتی و زنها توی آشپزخونه جمع میشدن حرف بزنن؛ تو چقدر توی اون شلوغی احساس تنهایی میکردی؟ و آدما رو فقط دهنای گشادی میدیدی که تند تند باز و بسته میشدن؟
نه..نه...تو مال هیچ کجا نیستی..هیچ کجا! راحت باش!ا
از رستوران اومدم بیرون. رفتم و توی پارک کناریش؛ روی یه نیمکت نشستم. خالی از هرفکری...رهای رها...مال هیچ کجا...اوف...چه هوایی...چه برگای پاییزی قشنگی
تمام اون دقایق توی " حال استمراری " زندگی کردم...از همون حال؛ همونجا و همون لحظه لذت بردم خیلی..جاتون خالی

جمعه، آبان ۲۰، ۱۳۹۰

پیغام


زنگ زده پیغام گذاشته: « من کاری ندارم این پیغامو میشنوی یا نمیشنوی اما فقط پنج دقیقه دیگه بهت مهلت میدم بهم زنگ بزنی وگرنه نه من نه تو! دیگه هم بهت زنگ نمیزنم!»
زدم پیغام بعدی:« زنگ زدم بگم فقط دو دقیقه دیگه فرصت داریا!»
و پیغام بعدی: «ببین وقتت تموم شده...خداحافظ»
و آخرین پیغام: «زنگ نمیزنی پس چرا؟!»
بلافاصله تلفنم بازم زنگ زد؛ پریدم رو گوشی یعنی!!ا