سه‌شنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۶

عشق مادري

فسقلي خوابش ميومد. چشماشو به زور باز نگه داشته بود و به تلويزيون نگاه ميکرد که بهش پيشنهاد دادم بريم تو اتاقش تا بخوابه و منم بغلش رو تخت دراز بکشم. قبول کرد و رفتيم که بخوابيم. همينجور که کنارش دراز کشيده بودم ،يهو حس مادريم قلمبه شد و در نهايت عشق شروع کردم به بوسيدن و قربون صدقه رفتنش و گفتن اينکه عاشقشم.اون يه کم صبر کرد و بعد همينجور که زير آماج بوسه هاي من لبخند ميزد گفت: «مامان..ميشه وقتي عشقت تموم شد برقو خاموش کني و بري تا من بخوابم!»!ا

دوشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۶

تعريف کردن از نوع فسقلي

فسقلي نشسته بود رو کاناپه و با صداي بلند ملچ ملوچ ميکرد و کارتون تام و جري ميديد. قيافه خندانش با اون دهن نارنجي از پفکش، منو وادار کرد که برم جلو و يه ماچ آبدار از لپش بگيرم. اونم برگشت و همينجور که تو صورتم زل زده بود، گفت:« مامـان ..چقدر مژه هات درازه،عين سبيـل تـام ميمونه!» و با دست به طرف تلويزيون اشاره کرد!!ا

شنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۶

حقیقت

هنوز هم از تنـهایی سردم می شود...هنوز هم یاد نگرفته ام آدمها را از زندگیم حذف کنم

چهارشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۶

هذیان 4

ـ نگید خل شدم..پست قبلیم همه رو نگران کرده بود ولی باید بگم نمیدونم آیا در تمام مدت زندگیم زمانی بوده که تا این حد راضی و آرام و در تکاپو باشم. سبکی دوران کودکی.. سرزندگی باورنکردنی دوران نوجوانی..انرژی دوران جوانی و ..شادمانی...یک حس زیبای مداوم با من است.کاش می تونستم این حس رو توی مردم دنیا تزریق کنم.تونستم خودمو از کلیشه های شناخته شده اجتماعی بیرون بیارم ..خدا رو شکر
..
ـ گرمم مي كني، نسوزان…دل سپردگي را شكي نيست.غير از آن مگر مي شد چنين تنها با يك صدا آرام گرفت..مي شد گريخت از همه كس حتي از تو.. به خود تو..شوق پرواز را در من بر مي انگيزي..پرواز مي كنم.. اوج است يا سقوط. من ولي سقوط نخواهم كرد.. رمز اوج اين است: زمزمه مي كنم" من سقوط نخواهم كرد"!ا
.
ـ مي گريزم، مي گريزم از آنچه نمي شناسم و ماهيت اش را نمي دانم.. از يك حس، از دردي كه به هر بهانه اي،به هر تلنگري، دلم را مي فشارد
.
ـ توی دستای قویت عروسك شدم. مثل همه عروسكا آرزوم اينه كه باهام بازي كني.آرزو دارم لبام رو سرخ كني. آرزو دارم روي پات بذاريم و برام لالايي بخواني. منو فشار بدی و موهامو نوازش كني. موهامو بكشي و صورتم رو خط خطي كني و حتي گاهي عروسک سخنگوتو باز كني تا ببيني صداي سخن گفتنش از كجاي دلم بیرون میاد ...اما مثل همون عروسكای بچگیا آرزو دارم روزي مثل تو باشم

شنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۶

هذيان 3

تمام تنم زخمیست. حکايت من،حکايت یکی بود یکی نبود است!يکي هست و ميگريد، آن يکي نيست! زندگی من مثل بازی بچه هاست .توی این بازی هیچ کس مرا جدی نگرفت حتی تو! چرا؟؟ دیگر نه خودم را می خواهم نه این درد را و نه این نفس که به سختی می آید و می رود و نه هیچ کس دیگررا!!قلبم بد جوری درد می کند! ديروزدوستم نشست و سرم را توی سینه اش گرفت و من زار زدم .به اندازه همه ابر های آسمان زار زدم . سعی می کرد آرامم کند ولی من دیگر حتی معنی آرامش را فراموش کرده بودم ! صورتم را توی دستهایش گرفت... " کاش هیچوقت اهلی هيچ کس نشده بودم ! کاش!" دوستم فریاد زد که تو تقصيري نداري بس است بس!؟ ...ميدانم از حرفهاي بي سر و ته من کلافه شديد اما این را بگذارید به حساب احوالم که گاهی خوب است و گاهی هم که اصلا احوالی نیست که خوب باشد و یا بد!ا

چهارشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۶

گرفتگی

گاهی خیلی غصه ام میگیره و به هزار و یک دلیل شروع میکنم به گریه کردن. گاهی هم اصلا نمیتونم با هیچ حربه ای خودمو آروم کنم. پریشب هم یکی از همون شبا بود.داشتم مثل ابر بهار گریه میکردم. سر فسقلی روی پام بود و داشت تلویزیون نگاه میکرد.فکر کنم چند قطره ازاشکام ریخت رو گردنش. بعد از چند دقیقه نیم خیز شد و همینجوری که به اشکای من نگاه میکرد با دلسوزی گفت:«چرا گریه میکنی؟» من هم در حالی که هق هق میکردم ،شرمنده جواب دادم:« منو ببخش مامانی..دلم گرفته!» همینجوری که با دستای مهربونش صورتمو نوازش میکرد با ملایمت گفت:«پاشو عرق نعناع بخور دلت باز میشه..پاشو!»!ا

جمعه، آبان ۱۱، ۱۳۸۶

هذيان 2

توي ماشين نشسته ام، صدای موسیقی را می برم روی شماره سي ،می خواهم که فقط من باشم و موسیقی .گور پدر همه! صدای موسيقي می رود ته ذهنم ته نشین می شود و جایش تصویرها آرام آرام می آیند و از ذهنم می گذرند. دستم را مثل همیشه سايبان چشمهایم ميکنم که همین یک ذره نور هم مزاحم نشود.سرعتم را بالا ميبرم. می خواهم دلم را به یک جایی آویزان کنم . انگار پوست تنم ترک بر داشته.. ترکهای عمیق! بزرگ شدن برای من از سي و چند سالگی شروع شد. میان گریه ها می خندم ، با ساز روزگار می چرخم و میان خنده هايم بلند ميگريم و پوست می اندازم و چه دردی دارد این پوست انداختن!!!روزگار پوست تنم را کند ولی آن دخترک کوچک چشم سیاه و مو سیاه توی دلم هنوز زندگی می کند و نبضش تند تند می زند.دلم هوای بی وقتی هایم را کرده. همان وقتهایی که تا اراده می کردم کلمه ها می آمدند و صف می کشیدند کنار هم توی حاشیه جزوه هاي دانشگاه یا هی کتاب بخوان و کتاب بخوان و از رو نرو و يا وقتي توی وان می ایستادم و خیره می شدم به سوراخ وان.حس می کردم کلمه ها با کفی که از روی سرم می ریزدو شسته می شود و می رود پایین. پایم را به عمد می گذاشتم روی سوراخ، نه! به غیر از آب و کف هیچ چیزی نیست...ـ
تازه ساعت سه صبح است هنوز تا خورشید خیلی راه است!ا