شنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۷

چل تيکه

ـ ديشب فيلم "رولوشنري رود" رو ديدم. مزه تلخ اون فيلم هنوز زير دندونم مونده. نميگم فيلم خيلي عاليي بود اما جاي جاي اون ميتونستي واقعيتهاي زيادي رو ببيني. واقعيتهاي تلخي که هست و بايد آدما تو زندگي مشترک، راه از بين بردنشو پيدا کنن که بزرگترين اونا به نظرم روزمرگيه ..چيزي که به راحتي ميتونه هر زندگي و هر عشقي رو به زوال بکشه ـ
ـ پريشب از شدت خستگي کنار تخت فسقلي به خواب رفتم. چند دقيقه بعد با صداي اون از خواب پريدم که ميگفت: «مامان اگه خوابت مياد برو توي تختت ..من خودم ميخوابم» بلند شدم و تلوتلو خوران رفتم اما انقدر گيج بودم که توي راهروي بين دو تا اتاق باز هم خوابم برد که يهو ديدم يه دست کوچولو دور کمرمو گرفت و منو برد طرف تختم و پتو رو روم کشيد و يه بوسه از لپم گرفت...نميدونم ديگه از خدا چي ميخوام..ـ
ـ از وبلاگ آهو: مامان: «تو دوست داري با من زندگي كني يا با بابا؟» بچه: «با هر دو تون.» مامان: «نميشه.» بچه: «...» مامان: «بگو عزيزم.» بچه: «با هر دوتون.» مامان: «نميشه.» بچه: «...» مامان: «ببين عزيزم من و بابا از هم جدا شديم. هر دومون هم تو رو خيلي دوست داريم. جداييمون هم هيچ ارتباطي به تو نداره. هر دو مون هر وقت بخواي كنارت هستيم. هر دومون ازت حمايت ميكنيم. هيچوقت تنها نيستي. فقط من و بابا نمي تونيم با هم زندگي كنيم. چون از هم جدا شديم. اين جوري ديگه از صداي جر و بحث ما هم خسته نميشي و... و... و...حالا بگو ببينم عزيزم، دوست داري با كدوممون زندگي كني؟» بچه: «با هر دو تون!»ـ
ـ جرج برنارد شاو گفته:‌ مدتها پيش آموختم که نبايد با خوک کشتی گرفت، خيلی کثيف می شوی. ولی مهمتر از آن، خوک از اين کار لذت می برد!ـ
ـ مي داني الان که من روي اين صندلي نشسته ام به چي فكر مي كنم؟ دلم مي خواهد كنارم باشي و آنقدر محكم در آغوشم فشارت بدهم كه تمام دلتنگي هايم تمام شوند .. آنوقت سرم را بگذارم روي سينه ات و آنقدر با موهايم بازي كني تا خوابم ببرد .. و در لحظه اي بين بيداري و خواب ، تمام اين انرژي و احساسي كه به هم مي دهيم پخش شود توي هوايي كه تنفس مي كنيم و مانند هاله يي كه مجسمه هاي خدايان بودا را احاطه كرده ، احاطه مان كند و ببردمان در خلسه و در خواب و در شور و در آرامش.. به من بگو .. چقدر بايد صبور باشم …؟ـ

سه‌شنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۷

نسل من

ما فرق داریم با یه نسل بعد از خودمون..اینو همه میدونن.. همه اونایی که هم سن من یا بزرگترن. برای من خوندن اخبار غزه فقط عدد و رقم وخبر نیست. برای من که روزایی رو یادم میاد که در عالم نوجوانی از ترس مرگ توی آغوش مادر بزرگم قایم میشدم. برای من که هنوز شنیدن آژیر قرمز مو بر تنم راست میکنه. برای من که هنوز صحنه فرود اومدن موشکها رو روی سر شهرم به خاطر دارم. بزرگترهای من که خودشون توی جنگ شرکت داشتن، شاید خیلی بیشتر از من اینو میفهمن. برای همینه که من از گفته های مستر بوش وقتی با اون آرامش در مورد مردم غزه حرف میزنه عصبانی میشم و نگاههای تمسخر آمیز همکارانی که چند سالی از من کوچیکترن رو تحمل میکنم که:"خب بابا چرا حالا انقد حرص میخوری!" ..ما متفاوتیم با شما! به قولی ،بین نسل من و شما خندق کنده اند. چیزهایی وجود داره که ما را ما کرده..همین است که نمیتوانیم بی تفاوت باشیم.. ما نسل انقلاب، نسل جنگیم، ما نسل نگرانی، نسل ترس، نسل مسئولیت، نسل درک، نسل تکلیف، نسلی که میبایست سالها پخته تر از سنش فکر کند، نسلی هستیم که هیچ وقت جوانی نکرد. بعضی وقتها به بی خیالی نسل شما حسودیم میشود...داستان آن سالها خیلی مفصلتر از قصه هایی است که شما شنیده اید.ـ
خاطرات نوجوانی نسل ما یکیست. همون آژیرهای قرمز و سفیدی که چاشنی زندگیمون بود، همون دفترهای شصت برگ کاهی، همون قلکهای نارنجکی که قبل عید بهمون میدادن ، همون لالایی شبها که نوحه های آهنگران و کویتی پور بود:"سوی دیار عاشقان، سوی دیار عاشقان، رو به خدا میرویم.."، همون کلاسهای درس"اول شهید نامجو"و" دوم شهید چمران" و
همون کارتونهای لطیفی که اون موقع داشتیم. و همینهاست که من، امروز، نمیتوانم واقعیتها رو نبینم و از ته دل بخندم.همین است که آهنگهای نسل جدیدو دوست ندارم. کارتونهای خشن امروزی رو هم ایضا. لباسهای احمقانه بی کیفیت امروزی رو هم. گاهی فکر میکنم انگار خواسته های ما یه جایی توی زمان گم شده..ـ