ـ ديشب فيلم "رولوشنري رود" رو ديدم. مزه تلخ اون فيلم هنوز زير دندونم مونده. نميگم فيلم خيلي عاليي بود اما جاي جاي اون ميتونستي واقعيتهاي زيادي رو ببيني. واقعيتهاي تلخي که هست و بايد آدما تو زندگي مشترک، راه از بين بردنشو پيدا کنن که بزرگترين اونا به نظرم روزمرگيه ..چيزي که به راحتي ميتونه هر زندگي و هر عشقي رو به زوال بکشه ـ
ـ پريشب از شدت خستگي کنار تخت فسقلي به خواب رفتم. چند دقيقه بعد با صداي اون از خواب پريدم که ميگفت: «مامان اگه خوابت مياد برو توي تختت ..من خودم ميخوابم» بلند شدم و تلوتلو خوران رفتم اما انقدر گيج بودم که توي راهروي بين دو تا اتاق باز هم خوابم برد که يهو ديدم يه دست کوچولو دور کمرمو گرفت و منو برد طرف تختم و پتو رو روم کشيد و يه بوسه از لپم گرفت...نميدونم ديگه از خدا چي ميخوام..ـ
ـ از وبلاگ آهو: مامان: «تو دوست داري با من زندگي كني يا با بابا؟» بچه: «با هر دو تون.» مامان: «نميشه.» بچه: «...» مامان: «بگو عزيزم.» بچه: «با هر دوتون.» مامان: «نميشه.» بچه: «...» مامان: «ببين عزيزم من و بابا از هم جدا شديم. هر دومون هم تو رو خيلي دوست داريم. جداييمون هم هيچ ارتباطي به تو نداره. هر دو مون هر وقت بخواي كنارت هستيم. هر دومون ازت حمايت ميكنيم. هيچوقت تنها نيستي. فقط من و بابا نمي تونيم با هم زندگي كنيم. چون از هم جدا شديم. اين جوري ديگه از صداي جر و بحث ما هم خسته نميشي و... و... و...حالا بگو ببينم عزيزم، دوست داري با كدوممون زندگي كني؟» بچه: «با هر دو تون!»ـ
ـ جرج برنارد شاو گفته: مدتها پيش آموختم که نبايد با خوک کشتی گرفت، خيلی کثيف می شوی. ولی مهمتر از آن، خوک از اين کار لذت می برد!ـ
ـ مي داني الان که من روي اين صندلي نشسته ام به چي فكر مي كنم؟ دلم مي خواهد كنارم باشي و آنقدر محكم در آغوشم فشارت بدهم كه تمام دلتنگي هايم تمام شوند .. آنوقت سرم را بگذارم روي سينه ات و آنقدر با موهايم بازي كني تا خوابم ببرد .. و در لحظه اي بين بيداري و خواب ، تمام اين انرژي و احساسي كه به هم مي دهيم پخش شود توي هوايي كه تنفس مي كنيم و مانند هاله يي كه مجسمه هاي خدايان بودا را احاطه كرده ، احاطه مان كند و ببردمان در خلسه و در خواب و در شور و در آرامش.. به من بگو .. چقدر بايد صبور باشم …؟ـ