سه‌شنبه، دی ۰۵، ۱۳۹۱

آینه چون نقش تو بنمود راست


نمیدونم این اتفاق برای شما هم افتاده یا نه. گاهی وقتا که ناراحت میشم و فکر میکنم غصه دنیا رو دلمه؛ میرم جلوی آینه با این تصور که الان یه زن چهل ساله با چشمای غمگین و صورت تکیده میبینم اما به جاش یه زن جوونو با چشمای درشت که برق میزنه و صاف زل زده تو چشمام میبینم. حسابی جا میخورم. دقیقتر نگاه میکنم شاید بتونم نشونه های غم عمیقمو پیدا کنم. اما به جز برق اشک تو چشمام هیچی نیست! حتی یه نشونه از این همه ای که اسمشو گذاشتم غصه!ا

سه‌شنبه، آذر ۲۸، ۱۳۹۱

رفیق من

فسقلی من! اینو برای تو مینویسم. برای تو که بدون گرمای وجودت کنارم نمیتونستم ادامه بدم و به اینجا که بهترین و پر عشقترین جای زندگیمه برسم. تو بودی که دل منو توی همه نامردیا گرم نگه داشتی برای این روزا, تا که بتونم منم عاشق بشم.ا
  طفلک من! مامان همیشه دوستت داره و تا همیشه رفیقت میمونه. اون چه جوری میتونه فراموش کنه اون روزایی رو که فقط خودم و خودت میدونیم!ا
  بهترین هدیه من همین امروزه که میتونم لبخند و آرامشو توی صورتت ببینم . مرد کوچولوی من, میدونی چقدر لذت میبرم وقتی این روزا قد منو با قدت میسنجی! "مامان...فقط دو سانت مونده"!ا
خوشحالم که هستی...میدونم یه روز اینو میخونی . شاید اون روز خودت بچه داشته باشی اما اینو بدون که تو فراتر از یه فرزند بلکه یار همه لحظه های سخت زندگی من بودی کوچولوی من

پنجشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۹۱

شاهزاده ای سوار بر اسب سپید

برای هر زنی, چه پیر چه جوون, چه زشت چه زیبا, چه فقیر و چه دارا فقط یه مرد وجود داره. فقط یکی که میتونه مثل شاهزاده ی توی قصه, زیبای خفته  رو با بوسه اش زنده کنه
کاشکی همه میتونستن که تا فرصتی توی دنیا براشون هست این شاهزاده رو ملاقات کنن و توهم و اشتباه موجب نشه که از این نعمت بی نصیب بمونن

شنبه، مهر ۰۱، ۱۳۹۱

برزخ


غمگینم. غمگین و مشغول دست و پا زدن.. گاهی زیر آب و لحظاتی روی آب.. زیر پام خالیه وهر چی که می بینم آبه و آب ..جریانه و جریان.. خبری از سکون نیست. پام به هیچ جا نمی رسه چه برسه به ایستادن روی زمین. احساس غالبم همون معلق بودنه و در بهترین شرایط شناور بودن
----------------
خوشحالم. خوشحال و مشغول به لذت بردن از هر آنچه در زندگی دارم که کم هم نیست...شکر!ا

شنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۹۱

رهایی

  نترس الهام! بپر!ا
اون پایین چیزی ترسناکتر از این بالا نیست. رها شو!..آزاد

دوشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۹۱

آنتی فمنیست

 نه خانوم! من با شما اصلا موافق نیستم. فمنیست؟ نه؛ من اعتقادی به اون ندارم. نمیفهمم چرا امثال شما منکر طبیعت میشن؟ و چرا نیازهای زنونه شما موجب احساس ضعف شما میشه؟ 
میخواید بدونید من چی فکر میکنم؟ من معتقدم هم زن به مرد و هم مرد به زن نیاز داره. اگر شما سرکوبهای اجتماع رو که در شما حس عصبانیت به جنس مرد رو ایجاد میکنه کنار بذارید (البته توی این زمونه مردها هم باید همچین شکایتی داشته باشند) و به درونتون مراجعه کنید؛ میبینید که با خلقتتون مبارزه کردن فقط از شما یه عنصر سرکش و سر در گم میسازه. من حتی میتونم بگم با سنت بیشتر از این مدل زنهای مدرن موافقم
 و در آخر باید بگم با اینکه زندگی من نشون داده هرگز توی هیچ کاری نموندم اما به زن بودنم اعتراف میکنم و به همه خصیصه های زنانه ای که شما اسم ضعف روی اون میذارید افتخار میکنم. یه زن میتونه با همین خصایص و خلقت؛ دنیا رو زیباتر کنه هم برای خودش و هم برای مردها...همین!ا  

یکشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۹۱

من خسته است


باید خودم را ببرم خانه
باید ببرم صورتش را بشویم
ببرم دراز بکشد
دل‌داری‌اش بدهم، که فکر نکند
بگویم که می‌گذرد، که غصه نخورد
باید خودم را ببرم بخوابد
«من» خسته است
شعر از علیرضا روشن

پنجشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۹۱

با تجربه


هر جای زندگیم که بودم فکر میکردم با داستانی که زندگی من داشته دیگه هیچی نیست که من تجربه نکرده باشم. اما این روزا یه اتفاق هایی بهم گفت که اصلا هم اینطور نیست و هنوز خیلی راه هست که باید برم و یاد بگیرم. خیلی چیزا و خیلی حس ها رو باید هنوز تجربه کنم
تمام زندگیم راه دلم رو رفتم و هیچ هم پشیمون نیستم از این کار...حتی یه لحظه! الانم همین تصمیمو خیلی قاطع تر دارم و اصلا هم خیال ندارم عاقل بشم یا ادای آدمایی رو در بیارم که خیلی عاقلن! به نظرم اونا زندگیشونو باختن. یه جرعه عقل برای هر کاری کافیه, بیشتر از اون زیادیه و تازه مهمتر از اون, آدم باید با زندگیش حال کنه دیگه مگه نه؟

چهارشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۹۱

باران



باران که می بارد
حال من خوب است
انگار از دست های خدا ریسه هایی آویزان است
که اگر ردش را بگیری به خدا می رسی
به دست هایش!!





پ.ن: از فیس بوک یک دوست

چهارشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۹۱

آیت

 سرم رو که بالا گرفتم همه اش آسمون بود. بهت از دور نگاه کردم و گفتم : سلام؛ قبل از اين که بيام پيشت همه می گفتن هر کسی بار اول بياد پيشت هر چی که دلش می خواد بهش میدی... حالا راسته؟
مستقيم نگاهت کردم درست مثل بچه هایی که پرو پرو زل می زنن به چشمهای آدم بزرگها. با چشمهای خيس بلند بلند گفتم : یادت باشه این اولین باره ازت یه چیزی میخوام؛ شنيدی ؟
 باور کن من داد زدم. من ازت خواستم. با تمام قلبم ازت خواستم ؛ آره من .همين من  ... فکر کردم شايد اينجوری ديگه حتما بشنوه! بعد دستمو بردم بالا:  نامردی اگه رومو زمین بندازی! یه بارم خدای من باش!
 سرمو که گذاشتم رو فرمون آروم ادامه دادم: يه کاری کن باورم بشه هستی!يه کاری کن باورم بشه که اینجایی و داری حرفامو گوش ميکنی. بعدش يهو اشکام ريخت پايين.انگار که چشمام منتظر بودن سرمو بندازم پایین تا صدای هق هقمو خوب باور کنی و بعد چشام شد دو تا دریا.........و تو شنیدی! و چه عاشقانه هم شنیدی...دست مریزاد!

جمعه، فروردین ۱۸، ۱۳۹۱

دروغ گفتم؟

هم دروغ گفتم و هم نگفتم. ا
 دلم برای ایران که نه؛ ولی برای ایران تنگ شده! منظورم اینه که دلتنگی من برای اون جغرافیا نیست. دلم؛ برای امنیت و برای اون حس تعلق تنگ شده. میدونم که اگه به کشورم هم برگردم دیگه اون دل خوش رو پیدا نمیکنم! اونجا هم دیگه از این خبرا نیست.  پس میشه یکی دقیقا به من بگه؛ این حس ناامنی لعنتی مداوم از کدوم جهنمی میاد؟

پ.ن: من فکر میکنم این احساس نا امنی با همه اونایی که سالها هم هست از کشورشون اومدن بیرون هست...همین!ا

شنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۹۰

فسقلی و هفت سین

امروز رفتیم بیرون با فسقلی تا براش عیدی بخرم. یکی از گیم هایی که خیلی دوست داشت رو خریدم. توی راه برگشت تصمیم گرفتم برم یه فروشگاه ایرانی و سین های هفت سین رو کامل کنم.ا
  توی ماشین که نشستیم گفتم: مممم...خب سیر که داریم سرکه هم داریم سیب هم میذاریم و سکه..سه تا دیگه کمه باید بخریم
فسقلی که میخواست زودتر برسه خونه تا با گیمش بازی کنه و در ضمن سعی میکرد خوش اخلاق باشه تا بتونه از من اجازه بازی بگیره؛ با آرامش مصنوعی شروع کرد به صحبت: لازم نیست پول بدی..ببین..میتونی سیب زمینی بذاری؛  خیلی هم خوبه؛ بذار فکر کنم..آهان؛ صخره و ...یه چیز سرخ کردنی؛ به همین راحتی!ا

پ.ن: توی فروشگاه ازش پرسیدم تافتون بیشتر دوست داری یا سنگک؛ میگه: معلومه سنگک! سنگک؛ منو بزرگ کرده !ا

شنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۹۰

تا آسمون

در کارهای دشوار نشاط بسیار وجود دارد....لویی پاستور
                                   
این فلسفهء همه چیزه منه اصلا! غیر از این برای من زندگی مفهومی نداره. واقعا اگه دشواری نباشه و همه چی گل و بلبل باشه که مسخره اس! عین صفحهء لطیف فیس بوک بعضی دوستان میمونه.ا
من یکی که حوصله خط صاف افقی ز گهواره تا گور رو ندارم به هیچ وجه. زندگی باید تا آسمون باشه؛ باید برای بالا رفتن ازش اونقدر کلنجار بری که صدای نفستو بشنوی... اونوقت تازه از زنده موندنت غرق لذت میشی و اونوقته که وقتی به پایین و حرکت آدمای روی زمین رو نگاه میکنی؛ به خودت دست مریزاد میگی...ا
 

جمعه، بهمن ۲۸، ۱۳۹۰

همه چی

من که همیشه برای همه چی نظر داشتم و با حرارت از نظرم دفاع میکردم حالا همه چی برام علی السویه شده! هر کی هرچی میگه میشنوم اما راستش نمیشنوم. ورودی و خروجی مغزم بسته اس. لمیدم توی زندگی خودم 
 ----------------
فسقلی کاملا ذوب فرهنگ غربی شده و به علت به ارث بردن خاصیت لودگی مادرش در سرگرم کردن دوستان؛ بسیار مورد توجه دوستان و همکلاسیاشه. من اینو با استراق سمع مکالمات تلفنیش فهمیدم!ا
----------------
از همینجا اعلام میکنم دلم برای هیچ چیِ ایران تنگ نشده. برای من ایران مثل یه عزیز از دست رفته ست که میدونم دیگه نمیبینمش و خدا بهم صبر داده!ا
----------------
امروز وقتی داشتم از سر کار برمیگشتم تصمیم گرفتم بعده چند ماه بالاخره این رادیوی ماشین رو روشن کنم! داشت آهنگی رو پخش میکرد که من عاشقشم ؛ صدای اونو تا ته زیاد کردم و در کمال تعجب دیدم هنوز هم اون کشش عجیبم به رقصیدن و سر و صدا کردن سر جای خودشه! فقط امیدوارم ماشینهای بغلیم فکر نکرده باشن یه دیوونه به دیوانه های ونکوور اضافه شده!ا

یکشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۹۰

تولدشه

الهام بانو هستم. سی و نه سال دارم...ا
سال خوبی داشتم. این یه سال آخر رو خیلی دوست داشتم. پیدا شدم انگار!ا
داشتم این عکس روبرو رو میذاشتم برای این نوشته؛ یاد مستربین افتادم که هیچکی محلش نمیذاشت؛ خودش تنهایی رفت رستوران و به خودش کارت تبریک فرستاد و تازه کلی هم از دیدن کارت ذوق کرد؛ عین خودم 

یکشنبه، دی ۱۸، ۱۳۹۰

خوشبختی اینجاست


انگار یهو تازه فهمیدم زندگی یعنی چی! ابرا رفتن کنار!ا
این روزا هوای دلم آفتابیه همش. این روزا هیچی نمیتونه ناراحتم کنه. این روزا داره خیلی بهم خوش میگذره.ا
خودم و فسقلی و خونه گرممون! هر دومونم سالم و خندون! خدایا دوست دارم خیلی که هوامو داشتی و داری