سه‌شنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۹۲

قربانی

 من یک قربانی ام. قربانی ای متولد دهه پنجاه شمسی در کشوری به نام ج.ا. ایران


تمام خاطراتی که من از نوجوانی و اوان جوانی ام به خاطر دارم پر از رنگ سیاه و خاکستریه... چادر سیاه...مانتو خاکستری گشاد...مقنعه سیاه...و همه آنچه از بزرگترها یادمه امر و نهی به این بود که "زشته دختر بلند بخنده" , "زشته دختر پشت لبشو برداره" و.... قد کشیدم بدون اینکه حتی فرصت شناختن خودم , زن بودنم  و لطیف بودنم رو داشته باشم تا چه برسه به شناخت جنس مخالفم که اینکار آتیش جهنم رو هم در پی داشت. در عوض همه اینها,  به تنها فعالیتی که اجازه داشتم, یعنی بسکتبال رو آوردم. تمام وقتمو رو با اون پر میکردم و از دنیای واقعی آدما که پر از مرد بود دورتر و دورتر میشدم . سالن بسکتبال هم مثل مدرسه ام پر از هم جنسانم بود. اونجا بدون هیچ منعی میشد با صدای بلند خندید ..فریاد زد.. دوید.. گل زد...گــــــــل
 رابطه دو جنس مخالف برام معنیشو از دست داده بود .در عوض توی اون محیط  مونث, دخترکان لزبینی رو میدیم که اکثرا در اثر فشارهای اجتماعی رابطه جنسیشونو انتخاب کرده بودند نه به صورت طبیعی. و حتی اونجا هم خودمو رو از هر چیزی در این رابطه دور میکردم که مبادا معصومیتم رو از دست بدم
 سکسی ترین کتابی که خونده بودم رساله امام خمینی بود و اخلاقی ترین اون داستان راستان . هیچ کس به من نگفت مرد بودنِ مرد چیزی به جز نرینگی اون توی رساله امامه. کسی به من نگفت این موجودات نر هم با هم متفاوتند و هر نری میتونه محرم من بشه اما نمیتونه شریک زندگی و محرم دل من باشه. به من آموزش داده شده بود تنها راهی که میتونم با یه پسر ارتباط بگیرم ازدواجه! و دیده شدن با یه پسر و حتی حرف زدن با اون به معنی فاحشه بودنه
وارد دانشگاه که شدم سال هفتاد  بود. دور و برم پر بود ازین موجودات عجیب و ناشناخته که به هر طریق سعی میکردند با تمام محدودیتهای موجود با ما موجودات ونوسی ارتباط برقرار کنند. و بالاخره در هفته دوم ورود به دانشگاه از اولین جمله هایی که من به یکی ازین موجودات غریب گفتم این بود: «اگه میخوای با من حرف بزنی و بیرون بری باید با من ازدواج کنی»....بله.. من اینجوری  در سن نوزده سالگی در کمال عفت (!) ازدواج بی فرجام اولم رو رقم زدم