یکشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۸

آقای رئیس

سرگرم کارای خونه بودم و مثل همیشه در حال دویدن از این اطاق به اون اطاق تا بتونم به همه ی کارا برسم. فسقلی هم دنبالم میومد و یک ریز حرف میزد. تصورشو بکنید که حتی وقتی سرمو میبردم توی کمد که چیزی پیدا کنم، اونم همراه من دولا میشد تو کمد و به حرف زدن ادامه میداد که نکنه صداش به من نرسه. وسط حرفاش گاهی من یه سوال کوتاه میکردم که یعنی دارم همشو گوش میکنم و گاهی هم حواسم پرت میشد و با تشر اون، جواب سوالی که اولشو نشنیده بودم، یه جورایی میدادم. در همین حال بودیم که:

فسقلی: تازه ..من مسئول دادن کارتای غذا موقع ناهار به بچه ها شدم.ا
من با بی توجهی: اا...چقد عالی!ا
فسقلی: یعنی باید کارتا پیش من باشه تا گم نشه.ا
من: آهان ن
فسقلی: هر روز این کارو میکنم.ا
من: اوهوم
- همه بچه ها موقع ناهار میان پیشم صف میبندن.ا
من: مممممم
فسقلی با تاکید: میان پیش من!ا
من: ممم
فسقلی فریاد میزنه: ممم چیه؟ یعنی تو خوشحال نشدی پسرت رئیس کارتای غذا شده؟!ا