جمعه، تیر ۰۹، ۱۳۸۵

تقلید کورکورانه

آقای همسر رفته بود توی بالکن تا دیش ماهواره رو تنظیم کنه به منم گفته بود روی مبل بشینم و تلویزیونو نگاه کنم و بگم تصویر کی میاد و کی بهترین حالتشه. من هم نشستم. مرتب فریاد میزدم و وضعیت تصویرو به اون گزارش میدادم: آهان... اومد... نه... رفت... خوبه...رفت.. خلاصه موضوع همینجوری ادامه داشت تا اینکه فسقلی اومد و کنارم نشست و شروع کرد با صدای بلند تراز من داد زدن و تکرارکردن: اومــــــــد...نیومــــــــد
یه مدت که گذشت؛ در حالی که سرشو میخاروند از من پرسید: مامان.. راستی کی رفته و برگشته ما داریم هی به بابا میگیم؟؟!!ا

چهارشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۵

فن سخنوری

دیروز از آقای همسر میپرسم: یکی از صفات اخلاقی که به خاطرش منو دوست داری بگو ببینم؟
یه کمی فکر کرد و گفت: چه سوال سختی...خب...خب..تو مضحکی!ا
من: ببخشید؟!ا
آقای همسر در حالی که من من میکنه: آه..نه ..تو دلقکی!ا
من با عصبانیت: شوخی میکنی؟!!ا
آقای همسر که قرمز شده: نه بابا جون..کلمه اشو نمیدونم.منظورم اینه که سر همه چی آدمو میخندونی..این یه چیز خوبه اصلانم بد نیست من دوست دارم!ا
من: آهان..حالا شد!ا

سه‌شنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۵

معتاد


میدونید من به بوی توپ بسکتبال معتادم؟ به جان خودم!! اونایی که بسکتبال بازی میکنن میدونن چی میگم! بوی هر توپی با توپ دیگه فرق میکنه.شرط میبندم! من چشم بسته میتونم بهتون بگم توپی رو که بو میکنم توپ بسکت هست یا نه! بعد از این همه سال بازی..ترک کردنش خیلی سخت بود.اما تازگیا یه توپ بسکتبال خریدم و گاهی میرم بوش میکنم تا از خماری در بیام...باور کنید!!ا

دوشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۵

تایید یا ...!ا

من : معنی این کلمه به فارسی چی میشه؟
آقای همسر : یعنی نمیدونی؟
من: نه حالا مگه چیه؟
آقای همسر: یعنی تو با این همه ادعا و این همه سال انگلیسی خوندن هنوز نمیدونی این کلمه یعنی چی؟
من : خوش به حال تو..آخه من که بیشتر از تو کلمه بلدم بابا جون !پس چی میگی؟
آقای همسر که سرشو به نشونه مخالفت با من تکون میده با غرورخطاب به فسقلی: فسقلی! انگلیسی کی از همه بهتره؟
فسقلی: من!!ا
آقای همسر در حالی که از این جواب شوکه شده با تاکید دوباره: انگلیسی کی از همه بهتره پسرم؟
فسقلی : من!ا
من که از خنده غش کردم خطاب به آقای همسر: از بچه میخوای تاییدیه بگیری؟
آقای همسر در حالی که نا امید شده به فسقلی: بعد از تو کی انگلیسیش از همه بهتره؟
فسقلی با صدای بلند: هیشکی!!!!ا

شنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۵

جناب آقای دایناسور


هر چی به فسقلی میگفتم پاشو اسباب بازیاتو جمع کن ببر تو اطاقت اصلا محلم نمیذاشت.کم کم صدامو بردم بالا و تهدیدش کردم اگر این کارو نکنی فلان میکنم و بهمان میکنم.اما انگار نه انگار!! منم که اینجوری دیدم از جام بلند شدم و با نک پا زدم به یکی از دایناسوراش و گفتم : این جونورا رو میبری یا.... بالاخره این کارم موثر واقع شد واز جاش بلند شد و شاکی و ناراحت گفت: «مامان! چرا با دایناسورم بد حرف ميزنی؟!!!ا

جمعه، تیر ۰۲، ۱۳۸۵

بیایید ما هم با حال باشیم!ا

این مامان من از اون مامان باحالاست! هر وقت یه کار خنده دار میکنه من و برادرم که به کارش میخندیم نه تنها ناراحت نمیشه بلکه خودشم همراه ما میخنده! اکثر بزرگترای ما اونقد شپش تنشون منیژه خانومه که اصلا نمیشه باهاشون حتی حرف زد!!ا
اونموقع که مامانم میخواست فرمای ویزا رو پر کنه و بره بده سفارت آنکارا همه ما از جمله خودش خیلی نگران بودیم که نکنه استکبار جهانی (!) بهش ویزا نده. برادرم تعریف میکنه رو مبل نشسته بوده و به مامانم که مشغول فکر کردن بوده میگه : مامان..برو اون فرما رو بیار. مامانم هم بلند میشه و میره و بعد از هفت هشت دقیقه با یه ظرف خرما که روش دو سه تا از این چنگال کوچولوها هم گذاشته بوده برمیگرده!!ا

پنجشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۵

مادرم


همه چی حاضره..مامانم بالاخره ویزا گرفت و پس فردا میاد اینجا.آخ که چقده خوشحالم
صبح ها که فسقلی از خواب پا میشه انگشتاشو به من نشون میده میگه : مامان همدم چند تا؟ (این یعنی مامان همدم چند روز دیگه مونده که بیاد?) منم انگشتای اضافه اشو میبندم. امروز که بهش گفتم پس فردا میاد گفت: مامان الان بریم فرودگاه تا بیاد؟ گفتم: نه مامان جون..دو روز مونده. گفت: خب... خب یه کم معطل میشیم دیگه!!!!ا

چهارشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۵

این صدا را از دهات بالا میشنوید!ا


حتما دیدید دخترهاییه که توی ایران با کفش پاشنه بلند میرن کوه یا اونایی که به خاطر تریپشون تو شب عینک آفتابی میزنن!! هرچی باشه اصل و نسب این فسقلی ما هم به همونا میرسه دیگه! آخه بابا جون کجای دنیا دیدید با عینک شنا برن توی وان پر از کف !!!ا

دوشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۵

یک روز تعطیل

روزای تعطیل هم برای خودش حکایتیه. اونایی که بچه همسن فسقلی دارن میدونن.دیروز فسقلی از لحظه ای که چشمشو باز کرد میخندید.خب چون تعطیل بود و آتیش سوزوندن و...این قضایا. وقتی هم که اینجوریه دقیقه ای یه بار حرفهای آنچنانی میزنه و خونه ما رو پر از خنده و شادی میکنه.یه چند تاییشو که از دیروز یادم مونده میخوام براتون تعریف کنم. میخواستیم حاضر شیم بریم بیرون که مثل همیشه شوخی شوخی پدر و پسر با هم گلاویز شدند.تو اون گرد و خاک من با صدای بلند گفتم: آهای پسره.. نمیخوای لباستو بپوشی؟ فسقلی در حالی که میخندید و تقلا میکرد گفت: هر وقت بابا بزنش تموم شه میرم!ا
داشتیم بر میگشتیم خونه که آقای همسر پیشنهاد کرد یه دوری توی جزیره ای که نزدیکمون بود بزنیم ببینیم چه جوریه.جاتون خالی خیلی زیبا بود.پر از جنگلهای انبوه و درختای سر به فلک کشیده.همینطور که در سکوت محو زیبایی اونجا بودیم فسقلی با اشاره به اون درختای تنومند متعجب گفت: مامان..چه چمنای بزرگی!!ا
خلاصه یه کمی تو اون جزیره گشتیم و خیلی بیشتر دنبال راه خروج از اون.راه زیادی رفتیم دیگه هممون خسته شده بودیم تا اینکه بالاخره راه خروج نمایان شد .به محض اینکه از اون جزیره بیرون اومدیم فسقلی با شادی فریاد کشید: آخ جون..اومدیم جزیره خودمون!!ا
حالا شما میگید با بچه به این با حالی به آدم بد میگذره؟؟!ا

یکشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۵

ترک عادت موجب مرض است

چند وقت پیش رفته بودیم مهمونی.یه ساعتی که نشستیم من به آقای همسر اشاره کردم که دیگه بریم خونه اونم از جاش بلند شدو فسقلیو جمع وجور کرد و شروع کرد به خداحافظی از میزبان.مهمونهای دیگه هم همینکارو کردن تا اینکه همه خداحافظیاشونو کردن و بعد سرها به سمت من برگشت وسکوت برقرار شد.من که یه عالمه سنگینی نگاهو رو خودم حس کردم یهو به خودم اومدم و زدم زیر خنده...! میدونید من در تمام این گیر و دار داشتم دنبال مانتو و روسریم میگشتم !!!ا

جمعه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۵

فسقلی خطرناک

دیدم توی نوشته قبلی یکی نوشته دوست داره فسقلی رو ببینه از بس که با مزه اس!! اومدم اون روی سکه رو هم نشونش بدم.این عکس پارسال در ایران روز تولد همین بچه با مزه گرفته شده.این آقا هم پدر بنده است که در اثر ضربه شمشیر فسقلی عصبانی به این روز دراومده!! تازه اون موقع کوچکتر بوده الان احتمالا آدم میکشه! ببینم دوست عزیز..هنوزم میخوای اونو از نزدیک ببینی؟!!ا

پنجشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۵

تعبیر نقاشی

داشتم اطاق فسقلی رو جمع و جور میکردم دوتا پاکت کوچولو پیدا کردم که فسقلی میگه نامه هاییه که به دوستای صمیمیش سوفیا و بنجامین نوشته.خودتون ببینید.طبق توضیحات فسقلی پسر سمت چپی تو هر دو خودشه. با این حساب من موندم چرا وقتی با بنجامینه اون بیچاره دستشو گرفته ولی وقتی با سوفیاست دستش دور کمراونه!! میگن نقاشی بچه ها معنی داره اگه اینطوره که باید از حالا مواظبش باشم! نکته بعدی هم اینه که تو نقاشی پایین دوتا شون دو تا چشم گرد گنده دارن ولی تو بالایی اصلا عضوی به نام چشم وجود نداره حالا چرا... خدا میدونه!!ا

سه‌شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۵

خشکشویی

اینجا یه آقای بهایی هست که میاد برای ملت ایرانی ماهواره وصل میکنه. روزی که اومده بود خونه ما میگفت توی ایران یه خشکشویی داشته اما همین چند ماه پیش اومدن بهش گفتن باید در خشکشویی تو ببندی چون لباس مردمو نجس میکنی !!! این حرفو همونا به این مرد شریف گفتن که شپش لای ریشاشون وول میخوره! ما همون ملتیم که شاه کشورمون داریوش رمز موفقیتش در اداره کشور پهناور ایران آزاد گذاشتن اقوام مختلف با ادیان و مراسم مختلف بوده! ما وارث همون داریوشیم! تف.......!ا
پ.ن : درباره کتک خوردن زنای بیگناه توی میدون هفت تیر شنیدید؟

دوشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۵

پر رو

با عصبانیت از اطاق فسقلی بیرون اومدم و سرش داد زدم: آخه من از دست تو چی کار کنم..چرا اطاقتو جمع نکردی!ا
اون روی مبل لم داده بود وعین خیالش هم نبود و با سر و صدا آدامس میجوید . با نگاه بی تفاوتش حرص منو بیشتر در میاورد
دوباره با تغیر بیشتر ادامه دادم: تو اصلا به من کمک نمیکنی آخرش از دست تو کمر درد میگیرم..این چه اطاقیه؟ هیچی جای خودش نیست اطاقت مثل جنگل میمونه!ا
به اینجای حرفم که رسید از روی مبل نیم خیز شد و با هیجان و چشای گرد شده پرسید: اااایی...جنگلش ببر و شیرم داره !!ا

یکشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۵

فوتبال

چند ساعت دیگه بازی ایران و مکزیکه.به وقت اینجا صبح زود میشه.قراره ما بریم خونه یکی از دوستان دور هم بازیو ببینیم البته اگه انشاالله فسقلی رو بشه از رختخواب کشید بیرون!! من که میگم ایران لوله میشه ولی ته دلم دعا میکنم اینجوری نشه! مگه اینکه بازمثل بازی استرالیا قاطی کنن و با یا علی یا علی همه حسابا رو به هم بریزن... شایدم به قول فسقلی ایران مسکیکو ببره...خدا کنه!!ا
پ.ن: متاسفم که حرفم درست در اومد!اصلا حال و حوصله ندارم

پنجشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۵

چی خوبه چی بد؟

وقتی برادرم ازم سوال میکنه که اونم بیاد اینور آب یا نه واقعا نمیدونم چی جوابشو بدم.یا وقتی دوستام ازم سوال میکنن. تو این مدت معنی غربت رو نه در حد یه کلمه بلکه با تمام وجودم حس کردم ولی با این وجود هنوز نمیدونم چی خوبه چی بده. از اون دسته آدمها هم نیستم که قمبرک بزنم و اشک بریزم و اصولا خیلی هم دلم تنگ نشده اما...نمیتونم منکر بشم هنوز حسی رو که تو ایران داشتم ندارم.انگار مهمونم. صد سالم اینجا بمونم این عوض نمیشه اما شاید فسقلی اینجوری نباشه. اینجا از یه نظرایی بهتره و از یه نظرایی نه.شاید اگه ایران که بودم نمیرفتم یه اداره دولتی کار کنم و کلاهم تو کلاه بعضیا که فکر میکنن ایران ارث پدرشونه نمیرفت حالا راحتتر میتونستم تصمیم بگیرم.. اما با همه اینا وقتی همه چیو کنار هم میذارم بازم نمیخوام برگردم حداقل فعلا.به هر حال نمیشه صد در صد گفت.همینه که نمیدونم به داداشم چی جواب بدم!ا

سه‌شنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۵

داستان تمام نشدنی

این حکایت فسقلی و دایناسورا تموم نشدنیه! هنوزم فسقلی به چاله های خیابون میگه رت پای(رد پای) دایناسورا! اگه بزرگ باشه مال تی رکسه اگه کوچیک باشه مال رپتوره!( اینا اسامی دایناسوراست اگه نمیدونید برید یاد بگیرید که از فسقلی عقب نمونید!) هنوزم اگه یه تنه درخت روی زمین ببینه میگه این فسیل گردن دایناسور گردن درازه! فسقلی اگه اسم علمی دایناسوری رو ندونه خودش براش اسم میسازه مثل دایناسور گردن دراز یا دایناسور دست زمین یا دایناسور دست هوا !!ا

دوشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۵

شکمو

اومدم فقط بگم هر کی تو ایران چغاله بادوم و گوجه سبز خورد جای منو خیلی خالی کنه..!! (فصلش که نگذشته؟ها؟)ا

یکشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۵

آب یخ

بعد از حدود ده روز که نمیتونستم سالاد بخورم با لذت فراوون یه کاسه پرازسالاد با سسی که یه عالمه سرکه داشت خوردم و بعد پا شدم فسقلی رو بردم حموم.وقتی تموم شد حوله اشو تنش کردم کلاه حوله رو هم سرش کردم و آوردمش تو اطاق که لباساشو بپوشونم.نشستم رو تخت و وایسوندمش جلوم.نگاش که کردم دیدم توی اون کلاه و با اون قیافه خیس شبیه یه موش شده.یه موش دوست داشتنی و عزیز.دلم براش رفت.کشیدمش جلو و با تمام قدرتم لباشو محکم ماچ کردم وگفتم:عاشقتم کوچولوی من ..و بعد ولش کردم. یه کم دهنشو کج و کوله کرد و قیافه اخمو به خودش گرفت و گفت: یععععع...بوس ات چه بوی بدی میداد مامان..!!ا
به این میگن یه کاسه آب یخ ریختن رو سر آدم!ا
پ.ن: من یادم رفته بود فسقلی از بوی سرکه بدش میاد

شنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۵

نامه

قسمتی از نامه مادرغضنفر به او که از وبلاگ "خانم کپی"کش رفتم اونم از یه جای دیگه کپی کرده و...: دیروز خواهرت فاطی را بردم کلاس شنا. گفتن که فقط اجازه دارن مایو یه تیکه بپوشن. این دختره هم که فقط یه مایو بیشتر نداره،‌ اون هم دوتیکه است. بهش گفتم ننه من که عقلم به جایی قد نمیده. خودت تصمیم بگیر که کدوم تیکه رو نپوشی!ا

جمعه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۵

یه کم زنده شدم

حالم خیلی بد بود ویه کمی هم الان هست.فکر میکردم هیچوقت دیگه خوب نمیشم..سه روزه یه نصفه کاسه ماست خوردم!! اینجا من یه دوست خوب و اصیل وخوشگل و مهربون و.. دارم که خدا برام فرستاده.اون اگه نبود نمیدونم چی کار میکردم آخه آقای همسر مسافرت بود که حالم بد شد ودست تنها بودم.آقای همسر هم بالاخره آخرش مجبور شد مسافرتشو نصفه بذاره و برگرده کمک...مرسی آقای همسر مهربونم!ا
روز اولی که دوستم اومد و جنازه (!)منو برد بیمارستان مجبور بودیم فسقلی رو هم با خودمون ببریم. خلاصه ...روی تخت اورژانس دراز کشیده بودم و از شدت درد بدنم آه و ناله میکردم.دوستم نشسته بود کنار تخت و فسقلی هم راه میرفت.همینجور که داشتم آخ و اوخ میکردم فسقلی آروم اومد کنارم به چشمام نگا کرد و با خونسردی گفت:مامان..فکر کنم امشب دیگه باید بمیری!!! و بعد خیلی جدی یه دور دیگه دور اطاق زد و برگشت متفکرانه پرسید: مامان..اگه تو بمیری بابا کی میاد؟؟!! من و دوستم دیگه تو اون حال هم نتونستیم قهقهه نزنیم ولی نه.. مثل اینکه این فسقلی خیلی جدی میگفت چون حتی لبخندم نزد!! ........حالا بیا بچه بزرگ کن!ا