چند وقت پیش رفته بودیم مهمونی.یه ساعتی که نشستیم من به آقای همسر اشاره کردم که دیگه بریم خونه اونم از جاش بلند شدو فسقلیو جمع وجور کرد و شروع کرد به خداحافظی از میزبان.مهمونهای دیگه هم همینکارو کردن تا اینکه همه خداحافظیاشونو کردن و بعد سرها به سمت من برگشت وسکوت برقرار شد.من که یه عالمه سنگینی نگاهو رو خودم حس کردم یهو به خودم اومدم و زدم زیر خنده...! میدونید من در تمام این گیر و دار داشتم دنبال مانتو و روسریم میگشتم !!!ا
۱ نظر:
الهام جان
کلی خوشگل و روان می نویسی .
دستت درد نکنه
ارسال یک نظر