یکشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۵

آب یخ

بعد از حدود ده روز که نمیتونستم سالاد بخورم با لذت فراوون یه کاسه پرازسالاد با سسی که یه عالمه سرکه داشت خوردم و بعد پا شدم فسقلی رو بردم حموم.وقتی تموم شد حوله اشو تنش کردم کلاه حوله رو هم سرش کردم و آوردمش تو اطاق که لباساشو بپوشونم.نشستم رو تخت و وایسوندمش جلوم.نگاش که کردم دیدم توی اون کلاه و با اون قیافه خیس شبیه یه موش شده.یه موش دوست داشتنی و عزیز.دلم براش رفت.کشیدمش جلو و با تمام قدرتم لباشو محکم ماچ کردم وگفتم:عاشقتم کوچولوی من ..و بعد ولش کردم. یه کم دهنشو کج و کوله کرد و قیافه اخمو به خودش گرفت و گفت: یععععع...بوس ات چه بوی بدی میداد مامان..!!ا
به این میگن یه کاسه آب یخ ریختن رو سر آدم!ا
پ.ن: من یادم رفته بود فسقلی از بوی سرکه بدش میاد

۱ نظر:

ناشناس گفت...

khoob haleto migireha!keif mikonam