یکشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۹

؟؟

چشم مادر بزرگ فسقلی به طور ناگهانی دچار تورم شده بود و تلفنی به من خبر داد که زودتر برم دنبال فسقلی که پیشش بود تا اون بتونه بره دکتر. منم زود رفتم و فسقلی رو آوردم خونه.
فسقلی نشسته بود روی مبل هال و داشت با علاقه یه کارتون میدید.
پرسیدم: چشم مادربزرگت خیلی باد کرده بود؟
یه نیم نگاهی بهم انداخت و رو کرد به تلویزیون و بی حوصله گفت: آره
باز پرسیدم: چه شکلی شده بود؟
همونطور که زل زده بود به تلویزیون گفت: بد
دوباره سوال کردم: یعنی وضعش خیلی خراب بود؟
رو کرد به من و فریاد زد: من چه میدونم! مگه من روان پزشکم !!؟ا

جمعه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۸

پنجشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۸

Who are you to judge the life I live

الان یه جایی‌‌ام دور از خونه..خیلی‌ دور اما دلم از یادآوری بعضی‌ حرفا به درد میاد.

اینو نوشتم که یادم باشه همونجوری که الان من از یه حرفا و قضاوت‌هایی‌ در مورد زندگیم رنج کشیدم، سعی‌ کنم خودم به قضاوت در مورد زندگی‌ خصوصی بقیه مادامی که اذیتی به من نمیرسونن، نشینم. من چه میدونم واقعا و پشت پرده چه خبره که به خودم حق قضاوت بدم؟

متاسفم برای خیلیا که انقدر بی‌ کارند که فقط سرشون تو زندگی‌ بقیه است و به محض اینکه در موردهای دیگه احساس ناتوانی در مقابلم می‌کنن, سعی‌ می‌کنن بهم برچسب بزنن..

به هر حال چه این برچسب‌ها رو به نامردی بهم بزنن یا نزنن من از خودم،زندگیم ،افکارم و توانایی‌ هام راضیم و سعی‌ هم خواهم کرد این خصلت بد اون‌ها رو از خودم دور کنم...چون خیلی‌ چندش آوره!!