جمعه، فروردین ۱۸، ۱۳۹۱

دروغ گفتم؟

هم دروغ گفتم و هم نگفتم. ا
 دلم برای ایران که نه؛ ولی برای ایران تنگ شده! منظورم اینه که دلتنگی من برای اون جغرافیا نیست. دلم؛ برای امنیت و برای اون حس تعلق تنگ شده. میدونم که اگه به کشورم هم برگردم دیگه اون دل خوش رو پیدا نمیکنم! اونجا هم دیگه از این خبرا نیست.  پس میشه یکی دقیقا به من بگه؛ این حس ناامنی لعنتی مداوم از کدوم جهنمی میاد؟

پ.ن: من فکر میکنم این احساس نا امنی با همه اونایی که سالها هم هست از کشورشون اومدن بیرون هست...همین!ا

۳ نظر:

ناشناس گفت...

Here, I give you a first-hand experience; you will feel real safe after a short while dear, just wait…

یک همکار گفت...

وقتی شما توی مملکتت یک دخترک نوجوان رو می بینی که گشت ارشاد به زور از مادرش جداش می کنن به جرم تحریک مردهای غیرتند !! ایرانی، با دیدن لرزش اندام آن دخترک که از ترس رهره ترک شده و هحتی در کنار مادرش هم هیچ احساس امنیتی نمیکنه اونوقت می فهمی که اینجا هم مثل اونجا پر از بیگانگانی ایه که هیچ تعلق خاطری بهشون نداری. ماها فقط رگ و ریشه مون اینجاست نه هیچ چیز دیگه!!

پاورقی: دیشب از بی حوصله گی اومدم ماهواره رو روشن کنم دیدم نمیگیره رفتم پشت بوم دیدم مامورای حافظ امنیت مردممثل دزدا وارد خونه شدن و هرچی دیش و میشه داغون کردن و رفتن!!! پیش خودم گفتم عجب امنیتی ما داریم توی چاردیواری خودمون!!!

ناشناس گفت...

شاید احساس نا امنی نیست. یکجورایی همیشه احساس مهمان ناخوانده توی یک مملکت دیگر را داریم. همه اش هم فکر میکنیم میخواهیم برگردیم. این احساس دودلی و پا در هوا بودن هست که اینطوری فکر میکنیم نا امنی هست. ولی همونطور که خودت هم گفتی برگردی هم اون امنیت را حس نمیکنی. پس سعی همین جا که هستی مهمان بودن را به صاحبخونه بودن تغییر بدهی