درد و دل
پنجشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۵
مداد رنگی
دیروزفسقلی داشت بامداداش نقاشی می کرد .اصلا حواسش سر جاش نبود.فکر کنم تو ذهنش داشت به دایناسوری چیزی فکر میکرد! يکي از مدادا رو برداشت که نک نداشت یه کم اونو رو کاغذ کشید ..سرشو خاروند.. یه کمی فکر کرد و گفت مامان اين چرا نمی رنگه؟؟!!ا
۱ نظر:
ناشناس گفت...
Good new verb..he is improving very fast!
۰۶:۰۶
ارسال یک نظر
پیام جدیدتر
پیام قدیمی تر
صفحهٔ اصلی
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۱ نظر:
Good new verb..he is improving very fast!
ارسال یک نظر