یکشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۴

حکایت

يک بنده خدايی ، کناراقيانوس قدم می زد،وزير لب دعايی راهم زمزمه ميكرد . نگاهى به آسمان آبى و درياى لاجوردين و ساحل طلايى انداخت و گفت: خدايا ! ميشه تنها آرزوى مرا بر آورده كنى؟ .... ناگاه، ابرى سياه، آسمان را پوشاند و رعد و برقى در گرفت و در هياهوى رعد و برق، صدايى از عرش اعلى بگوش رسيد كه ميگفت: چه آرزويى دارى اى بنده ى محبوب من؟ مرد، سرش را به آسمان بلند كرد و ترسان و لرزان گفت: ای خدای کريم از تو می‌خواهم جاده‌ای بين کاليفرنيا و هاوايی بسازی تا هر وفت دلم خواست در اين جاده رانندگی کنم!! از جانب خدای متعال ندا آمدکه: ای بنده‌ی من! من ترا بخاطر وفاداری‌ات بسياردوست می‌دارم و می‌توانم خواهش تو را برآورده کنم اما هيچ ميدانی انجام تقاضای تو چقدر دشوار است؟هيچ ميدانی ‌که بايد ته اقيانوس آرام را آسفالت کنم؟ هيچ ميدانی چقدر آهن و سيمان و فولاد بايد مصرف شود؟ من همه‌ای اينها را می‌توانم انجام بدهم! اما آيا نمی‌توانی آرزوی ديگری بکنی؟ مرد، مدتى به فكر فرو رفت، آنگاه گفت: اى خداى من! من از كار زنان سر در نمى آورم! ميشود بمن بفهمانى كه زنان چرا مى گريند ؟ ميشود به من بفهمانى احساس درونى شان چيست؟ اصلا ميشود به من ياد بدهى كه چگونه مى توان زنان را خوشحال كرد؟ صدايي از جانب باريتعالى آمد كه: ای بنده من! آن جاده‌ای را که خواسته‌ای، دو بانده باشد يا چهار بانده!!؟؟
آی خانوما عصبانی نشید!!فقط یه جک مخلوط با واقعیت بود!!به زودی یه جوکی درباره مردا میذارم که حالشون جا بیاد!خودم بیشتر از شما شاکیم..به خدا!!ا

۱ نظر:

ناشناس گفت...

LOL!So you have a great sense of humor i see! LOL