یکشنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۷

برای خدا

خداجان! سلام!ـ
می خواهم از همه آن چه که در سرم درباره تو میگذرد برایت بنویسم.ـ
خوب فکرش را که میکنم میبینم همیشه مدیون تو بوده ام، حتی آن موقع که میان زندگی معلقم نگه داشته بودی. همه کار تو از روی حکمت است. این یک سال اخیر به من ثابت کردی همان خدایی هستی که همه تعریفش را میکنند.ـ
شبها که میخواهم بخوابم صدایم را میشنوی؟ یک سال تمام است که قبل از خواب صدایت میکنم تا از تو تشکر کنم برای همه آرامش و عشقی که سراسر زندگیم را فرا گرفته،برای همه آن چیزهایی که به من دادی .وقتی صدای نفسهای آرام فسقلیم را که در آرامش به خواب رفته میشنوم باز هم صدایت میکنم تا به تو بگویم که تا چه اندازه خوب و بزرگی ..ـ
خدا جان!می دانم سرت شلوغ است ولی لطفا نوشته ام را بخوان ،مثل همیشه که کنار گریه ها و خنده های من نشستی، و بدان که عاشقانه دوستت دارم .ـ

سه‌شنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۷

این حالِ منِ این روزهاست

درد وحشتناکی توی تمام بدنم میپیچید، نفس کشیدنم سخت شده بود. با اینکه عرق تمام بدنمو در بر گرفته بود سردم بود، خیلی سرد...انگار توی رگهام به جای خون یخ جاری بود. چشمهام از شدت درد میخواست بپره بیرون. دورو برمو نگاه میکردم... خونه مامانم بودم..توی اتاق.. اتاقی که الان به نظر خیلی بیش از حد گنده و سرد به نظر میومد. میدونستم که نباید کسی رو بیدار کنم و تنهام. درد تلخی از زانوم تا اعماق مخم احساس میکردم..درد را از هر طرف که میخوندم، درد بود و هیچ گریزی نبود..شش شب بود که قصه همین بود. اما از امروز صبح وقتی چشمهامو باز کردم، همه درد رفته بود..چه آرامشی! شنیدید که میگن از پس هر شبی خورشیدی طلوع خواهد کرد؟
پ.ن: دوشنبه هفته پیش به علت پارگی تدریجی رباط زانوم در اثر بازی مداوم بسکتبال، یه عمل جراحی داشتم که سه روز بیمارستان بودم.الان هم خونه مادرم در حال استراحتم احتمالا به مدت چند هفته و همونطور که گفتم از صبح امروز کاملا درد زانوم از بین رفته

یکشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۷

يادم باشد

نوشتم تا يادم بماند که آدمي گاه احتیاج دارد که کمتر حرف بزند و بیشتر گوش کند . همه چيز را و عشق را بسپرد به سیر طبیعی اش. سیر طبیعی خیلی چیزها راه درستتر را نشانمان می دهند .ـ
.

سه‌شنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۷

مقصر

اگر بگي بهانه گيرم وهمه چي رو هم که تقصیر من بندازی، ديگه عاشق شدنم که تقصیر توست ؟! ـ
..

شنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۷

پرت و پلا هاي شخصي

ده و نیم صبحه. باران مي آيد. کوههاي تهران سپیدپوش شده. صبحها، صبحهاي مزخرف همیشه‌گی و کار و کار..و مثل هميشه حسي دارم که کارهايم را دقيقه نود انجام دهم! همان حسي که باعث می‌شود بنشینم و اینها را بنویسم و نروم سراغ کارها...ـ
خدا گاهی نمی‌گیرد به گمانم. دلم می‌خواست مریض شوم و چند روز به بهانه‌ی مریضی بخوابم. حالا مریض شده ام اما نه درست و حسابي که بتوانم چند روزي نباشم!ـ
دلم می‌خواهد کارم را رها کنم، بروم دنبال کاري که عاشقش باشم ، شاید بروم سراغ موسیقی ، نوشتن...اما راستش فکر ميکنم دير شده!ـ
روزهای رهاتری می‌خواهم. نه صبح‌ها کارت زدن، عصرها کارت زدن، موظف بودن.ـ
همه‌اش تقصیر يک اتفاق لعنتی است که از آنچه بايد باشم دور شده ام. و گرنه شاید، باید در سي وشش سالگي زن آرامی باشم که گاهی برای دل خودش چرت و پرت می‌نویسد، عاشق زندگي و کارش است و تمام نگرانيش خلاصه بشه در اينکه چرا نمره ديکته بچه اش نوزده شده و چرا غذاي شبش بد مزه شده و چرا گوشه لبش دو تا چين ريز افتاده و چرا شوهرش موقع بيرون رفتن از خونه يه کم سرد بوسيدش و چرا ..اه
نمی‌دونم به چی احتیاج دارم. شاید بریدن از همه چیز و روزهایی تنها بودن و فکر کردن. شاید یه هق هق بلند در یه آغوش امن که بدونم دوستم داره... شاید اطمینان، شاید ایمان، شاید مرگ..نميدونم.. به گمانم خوش‌بختی برای من، لحظه‌ای است که در حضور کسی این اشک‌های دم‌مشک بریزند و بعدش، احساس حماقت و ضعف نکنم.ـ
جان‌به جانم هم کنند شخصی می‌نویسم، بی‌ربط و غیر مفید! ـ

دوشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۷

کلافه


خدایــا پاییـزت را بـزن جلو.. خستـه کنـنـده اسـت. لطفا بـرو اپیـزود بعدی!
.

یکشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۷

از فسقلي

ـ داره جلوي من راه ميره. سر پيچ که اومد از اتاقش بره توي هال خونه، سرش محکم ميخوره به چهار چوب درو صداي گرومب اون منو از جا ميپرونه. بدون لحظه اي تامل به پشت سرش نگاه ميکنه و شاکي به من ميگه:« چرا مواظب بچه ات نيستي؟؟!!» و بعد با صداي بلند ميزنه زير گريه! ـ
.
ـ شب داشتم کيفشو براي فرداش مرتب ميکردم. در جا مداديشو که باز کردم ديدم دو تا مداد نو اي که ديروزش براش گذاشته بودم شکسته. شروع کردم به دعوا کردنش:« ديگه برات مداد نو نميذارم ..همون با مداداي درب و داغون بنويسي بهتره..اين چه وضعشه؟» با خونسردي نگاه عاقلانه اي به من کرد و گفت:« آخه تو که نميفهمي..اون جوري دو تا مداد داشتم حالا اينجوري چهار تا مداد دارم!!!» ـ

دوشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۷

از زندگی

این روزها دنیای من تقسیم شده به "دنیای بی تو" و "دنیای با تو". پیشترها، همه روزها به حساب می آمدند اما حالا همه چیز عوض شده. روزهای "بدون تو" به حساب نمی آیند. همانهایی که ثانیه هایش روی دلم سنگینی میکند. نه اینکه روزهای بدی باشند اما پریشانتر از آنند که اسم روز داشته باشند. یک گیجی و رخوت عجیبی دارند. ساعتها سپری میشوند و من نه خوابم و نه بیدار.. تمام که میشوند انگار که نبوده اند. بعضیهاشان را در حسرت روزهای رفته میگذرانم و بعضیهاشان را به امید روزهای بعدی...ـ

جمعه، مهر ۲۶، ۱۳۸۷

شکایت


تو هم به اندازۀ اون مقصري در به هدر دادن زندگي من، چرا زودتر از اين نيومدي تا منو ببري به شهر قصه ها؟

چهارشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۷

چهل تیکه

ـ میگه:« کجایی تو؟چرا نمینویسی؟» میگم:« خودم یه جا، فکرم یه جا، حواسم یه جا..!»ـ
.
ـ اون روز از نزدیک خیره شده بودم به ساعت.. سرعت حرکت عقربه بزرگه بد جوری محسوس بود و وحشتناک! من می ترسم!ـ
.
ـ فضای خالی از تو، درخت داره، حیاط داره، دیوار داره، باغچه با گل های شمعدانی داره، میز داره، صندلی داره، گربه داره، ماشین داره، آسمان و ابر داره، لیوان های بزرگ چای داره، اصلا همه چیز داره، فضای خالی از تو فقط یک چیز نداره... و آن بهانه ایست برای نوشتن...ـ
.
ـ میخوای بدونی مشکل اون زندگیم چی بود؟ ..نفهمیدنم وقتی باید میفهمیدم و فهمیدنم وقتی که نباید میفهمیدم!ـ
.
ـ این روزا احساس میکنم آدم برفی ام..داغم نکن! ـ
.
ـ تو فيلم آفسايد بچه ای مي‌خواست بره ورزشگاه. پرسيدند: «چرا؟» گفت: «چون اونجا رااااااااااحت مي‌شه فحش داد آقا! فحش!»...ومنم دنبال یه ورزشگاه میگردم..سراغ ندارید؟
.
ـ فسقلی خوبه و مشغول درس و مشقش. دیروز میگه:« مامان من دیگه بزرگ نمیشم که تو انقدر پول لباس ندی!» من هیجان زده از این همه محبت، با مهربونی گفتم:« الهی قربونت برم که انقدر به فکر منی..» اما اون بلافاصله به حرفش ادامه داد:« به جاش با اون پول برام اسباب بازی بخر ـ

یکشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۷

وروجک

داشتم فسقلي رو با خودم ميبردم سر کار.ازم پرسيد:«مامان،امروز زوج و فرده؟» گفتم: «امروز فرده..نميشه که هم زوج باشه هم فرد.. و ما نميتونيم ماشينمونو ببريم داخل طرح مگر اينکه يه جايي رو دنده عقب بريم..» و يه لبخند شيطنت آميز تحويلش دادم با اينکه احساس گناه ميکردم. اون بي توجه دوباره پرسيد: «چرا دو تا ماشين نميخري که يکي زوج باشه يکي فرد؟» گفتم:« آخه پول ندارم که..» سريع پاسخ داد: «نه خير اين همه ماشين داشتي »و شروع کرد به برشمردن ماشينايي که يکي يکي خريده و فروخته بوديم تا رسيده بوديم به اين ماشين.. خنديدم و گفتم: «نه مامان جون..ما هميشه يه ماشين داشتيم اونايي که گفتي خب فروختيم تا تونستيم اين ماشينو بخريم.» مستاصل تو ذهنش دنبال راه حل بود. يهو عصباني برگشت طرف من و داد زد:« اصلا تو خوب کار نميکني اگه خوب کار ميکردي از اين ماشيناي شماره قرمز بهت ميدادن و پليس نميگرفتت!!!» ...اين ورووجک طلبکار اين قوانينو از کجا ميدونه!!ـ

چهارشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۷

انتقام از نوع فسقلي

بيست روزه که زانوي راستم توي زمين بسکتبال، بعد از يه سه گام جانانه پيچ خورده و رباط اون پاره شده. همون روز اول که اين اتفاق افتاد به همراه دوستم و فسقلي به اورژانس بيمارستان ميلاد تهران رفتيم. نميخوام از وضعيت اسفناک اونجا و نبودن حتي يه ويلچر براي مريض اورژانس با وضعيت من و سردواندنهاي مسئولينش بگم فقط اين نکته جالبه که با وجود تشخيص دکتر مبني بر خونريزي داخلي زانوم، مسئول اورژانس فرمودند که شما بريد و فردا بيايد!!! کارد ميزديد خونم در نميومد از عصبانيت...اونجا رو روي سرم گذاشته بودم. فسقلي هم با من همراهي ميکرد و در حالي که اشک تو چشاش جمع شده بود اظهار عصبانيت ميکرد. خلاصه عطاي اونجا رو به لقاش بخشيدم و رفتم يه بيمارستان خصوصي. چند روز بعد صبح که فسقلي از خواب بيدار شد اومد سراغم و با خوشحالي گفت:« مامان ديشب خواب ديدم يه بيمارستان ساختم.. مريضاي بيمارستان ميلادو بردم اونجا، بعد اومدم توي بيمارستان ميلادو بمب گذاشتم.اول دکتراش رو با لقد و مشت داغون کردم بعد رفتم بمبو ترکوندم و همه بيمارستان و دکتراش پودر شدن و رفتن هوا!!» و دستشو پيروزمندانه تو هوا تکون داد!!ـ

دوشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۷

نگو

خيلي وقته ديگه حرفي براي گفتن به هيچ کس ندارم .. حوصله شنيدنش رو هم ندارم. نميدونم اين سي و پنج سال چرا اين همه حرف زدم. تمام جريان همين چيزيه که هست و حس ميشه، چه نيازيه که بگي و بگي و بازم هي بگي.. خسته ام از گفـتـنها و شنيدنهاي بي سر و ته، خسته!.... و تو توي اين لحظات، بندر امن آرامش مني.. يك آغوش گشوده كه محكم نگهت مي داره و اشكهات رو پاك مي كنه و آروم رهات مي كنه تا روي پاهاي خودت وايستي ... بي هيچ ادعا و کلامي

دوشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۷

اين روزها

از دل من نوشته: "درست گفته بود، رابطه واقعي ما خيلي وقت پيش تمام شد.اما رابطه حقيقي را نمي‌دانم. نمي‌دانم چون حسرتي از تمام‌شدنش ندارم.گاهي فكر مي‌كنم خواب ديده‌ام. يك رويابيني كامل .. آن چه گذشت، شروعش، ادامه‌اش و تمام‌شدنش يك روياي كامل بود براي اينكه به حقيقت برسم. تازه علت دردي كه كشيدم را مي‌فهمم.. درد يك وسيله بود براي رسيدن به‌چيزهايي كه لايق دانستنش بودم. انگار بايد خواب مي‌ديدم. نوعي ديگر از زنده‌بودن را .. عاشق بودن واقعي را. و تمام دردي كه پس از آن كشيدم به‌خاطر بيدارشدن از رويا بود.. كسي دستم را گرفت و برد و گفت : زندگي، عشق، دوست داشتن و دوست‌ داشته شدن يعني اين .. بدان و به‌خاطر بسپار. "...همين!ـ
ـ

سه‌شنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۷

چهل تکه


ـ حرفي نزن، تنها نگاه كن، ببين که رقص بلور پيكر احساس، در تنگ اعتماد چه زيباست...قبول داري؟
.
ـ فسقلي اومده سرم فرياد ميکشه که:« تو براي روز مرد بايد برام کادو بخري! » با خونسردي گفتم:« آخه پسرم با قلدر بازي که نبايد کادو بخواي،بايد مودبانه بگي.» دوباره فرياد زد:«مامان،لطفـا بايد برام کادو بخري!!»ـ
.
ـ دلم می خواست از تنفسم لذت ببرم ولی هوای اطرافم آلوده به بازدم کثیف آدمهای خودخواهی است که دنیایم کوچکترین شباهتي با دنیایشان ندارد وبه همين دليل می خواهند دنیایم را از من بگیرند.آدمهایی که علی القاعده هیچ ارتباطی به زندگیم نباید داشته باشند و تا راه دارد برای خود حق قائلند وبرای دیگران وظیفه..فکر می کنند خدا بندگان ديگر را از روی مدل آنها خلق کرده. از خوشحالی ات بدحال می شوند وموفقـيتت وادارشان می کند هی پشت سر هم آب دهنشان را قورت بدهند!!خسته ام ، دلم آرامش ،آدمهای سالم و تفريح می خواهد
.
ـ تو خلسه ی فکر تو و اون «اس ام اس» شنا می کردم که یادم اومد، نه ، زندگی همیشه رویا نیست. بوی خوش عطرت توي دماغم پیچید و چشمامو که وا کردم، «تو»با همه سادگی و صداقتت کنارم بودی.عطر اون چای نیمه داغ و دستای گرم تو، شد عصای جادویی، تا سیندرلای توهم زده رو به این عالم بیاره.. نه فکر سهمیه بنزین هستم ، نه تورم سرسام آور! شاید سهم همه ی رویاهای ناب من همین باشه. هم پای تو عاشق شدن همه ی روزگاره.. نمی دونم کی و کجا بود به هم رسیدیم؟ دمدمای آخرین گریه من بود یا خنکای صورت خیس از گریه تو، همچین هم فرقی نداره آخه ! حالا که فاصله مون کمتر از دوتاحلقه دست شده، دیگه دغدغه ای ندارم، انگاری همین دیروز بود دستاتو لای انگشتای دستم قلاب کرده بودی و داشتی منو تماشا می کردی ولی من می تونستم همونجا صدای ضربان قلب مهربونت رو بشنوم که دلهره هاشو می ریخت توی دستات و دستای منو بیشتر فشار می داد. آخرش چی ميشه مگه؟ جز اينکه تو می مونی و من؟ منم که همين رو می خوام! همينکه آخر آخرش «من» بمونم و«تو» و يه عالمه خاطره های خوش رنگ.. همه اينا رو گفتم تا بدونی تا ته ته خط باهاتم...« معرفت» يعنی همين! مگه نه؟ تو به من بگو چرا آدما اينقدر بی معرفتن؟ بی خيال! دستاتو دارم وهوا هم تميزه برای نفس کشيدن.. فردا هم مال ما، ديگه چی می خوايم؟
.
ـ فسقلي می پرسه:« ما رو کی درست کرده ؟» جواب تاریخیش رو بهش می دم : «خدا» دوباره ميپرسه: «باچی؟» جواب اساطیریش:« با گل» باز ميپرسه:« سرمون که سفته باچی؟» جواب ابلهانه اش:«با استخون» با لبخند ميگه:« هان! با استخون» (به نظرش جواب پر طمطراقی است) ادامه ميده:«چشمامون ،این که توي چشمه، اینا رو با چی درست کرده؟» دیگه جواب ابلهانه هم به ذهنم نمی رسه. می گه: «من، قبل از این که بیام توي شکم تو، کجا بودم؟ چه جوري اومدم پيش تو؟» دوست دارم جمله ای رو که تازگی یاد گرفتم بهش بگم:«پسرم باید بتونی با وضعیت بدون پاسخ کنار بیای»..اما هيچي نميگم و فقط نگاه ميکنم.. بايد برم يه کتاب تربيت کودک در اين مورد بخونم

دوشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۷

بهار دل

بالاخره ازم سوال کردي! الان تقريبا يه سال ميگذره از اون اتفاق و توي اين روزا تو فقط با نگاهت و مهربونياي گاه و بيگاهت بهم ميفهموندي که ميدوني، درک ميکني و منو دوست داري اما هيچ وقت مستقيم ازم نپرسيده بودي...هيچي نپرسيده بودي.. و حالا پرسيدي، خيلي ساده و زلال و کودکانه ، مثل هميشه....خيلي وقت بود که منتظر اين روز بودم و خوشحالم که بدون هيچ کم و کاستي از پس اين يکي هم بر اومدم عزيز دل
من وتو و اين راه طولاني وخاطراتمون و اين عشق...این عشق که توی تنم ریشه دوانده... تمام عشقی که تو به من دادی و می دهی و زخمهایم که از عشق تو چه بی درد شده اند و از خا طرم رفتند... تمام لحظه های قشنگ و لطیف با هم بودنمان ..دوست داشتن تو شجاعم کرده است. من خوشبخترینم وقتی که تو هستی و عشق است و مهربانی هست..خيلي دوستت دارم رفيق من، فسقلي من

دوشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۷

قول

آخه چقدر ميگيد؟ تا حالا تو زندگيتون مجبور شدين نقش چند نفرو بازي کنيد و به اندازه اونا بار ببريد و اعصاب خرج کنيد؟ تا حالا تو اين وضعيت اسباب کشي هم داشتيد؟ پس لطفا نگيد چرا نمينويسم و يا نوشتنم نمياد! اما براي اينکه بهتون ثابت کنم بلاگر خوبي هستم همين فردا پس فردا تو همين وضعيت دربدر، بازم مينويسم ..قول ميدم !)ـ

یکشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۷

يه چهل تيکه ديگه

ـ چقدر خسته ام از اين وسواس ها ،اما و اگرها ، پرسش و پاسخ ها ، اينها ذهنم را انباشته و در حقيقت آلوده کرده و در عوض آن يگانه دارايي من ، من را از من ربوده ...ـ
.
ـ نمیدانم چرا این روزها دلم هوای مادربزرگ راکرده.دلم برای صدای مادربزرگ تنگ شده. راستي چرا وقتی می فهمیم مادربزرگ همدم خوبی برای دلتنگی هایمان است، او تنها از دریچه قاب عکس نگاهمان میکند؟
.
ـ فسقلي قرآن رو ورق ميزنه و ميگه: اه..اين کتابه چرا عکس نداره!!ـ
.
ـ اينو جايي خوندم: از پسرکي که باباش ماهها بود فوت کرده بود پرسيدن بابات کجاست؟ جواب داد: رفته آشغالا رو بذاره دم در!!.. يعني نميشد منم عقلم قد اون بچه ميرسيد؟
.
ـ من اینک بعد از چند ساعت ، دوریش برایم طاقت فرسا شده. صدای ممتد زنگ موبایل رشته افکارم را قطع میکند .. پشت خط بود و من هم خوشحال و هم ...میدانستم او نیز اینک بدون من و در تنهایش دنبال راه چاره ای میگردد...ـ
.
ـ به من بگو نگو ، نمی گویم؛ اما نگو نفهم ، که من نمی توانم نفهمم..من می فهمم! « دکتر علی شریعتی » ـ
.
ـ گفتنش بهانه نمی خواهد، هرچقدر بگویی هنوز تازه است و شنیدنی، بارها گفته ام و شنیده ام و باز می گویم و می شنوم،همیشه دوستت دارم،بی بهانه و دلیل، نه که دلیل ندارد، دارد ، بهانه های کوچک و بزرگی دارم برای دوست داشتنت ولی چه بهانه ای بزرگ تر از این که تو، تویی ..... ـ

سه‌شنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۷

يک روز جمعه

روز جمعه بود ومن و فسقلي قرار بود از صبح تا شب توي خونه بمونيم و به کارهامون برسيم( البته بهتره بگم برسم چون ميدونيد که؟!). از خواب که بيدار شدم به فسقلي گفتم: «خب.. ناهار که قرمه سبزي درست ميکنم..» فسقلي با اوقات تلخي گفت:« که من دوست ندارم» من ادامه دادم:« بايد همه جورغذا بخوري...خب..شبم چيکن ناگت ميخوريم.» به اينجا که رسيد با خوشحالي يه آخ جــــون از ته دل گفت و رفت پي بازيش. ساعت 12 ظهر بود که اومد تو آشپزخونه و داد زد:«آييي مامان گشنمه...» جواب دادم:« الان عزيزم..الان قرمه سبزي برات ميريزم.» قيافه فسقلي تو هم رفت .يه کم اين پا اون پا کرد وبعد با احتياط پرسيد:« مامان...نميــشه الان شــام بخوريم؟»!!!ـ

چهارشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۷

انرژي مثبت

آدم‌ها خیال می‌کنند دوام نمی‌آورند، جان سالم به در نمی‌برند، نه این بار، نه از این یکی. اما دوام می‌آوریم، همه، هر بار. دوام آوردن کار سختی نیست. فقط باید یاد بگیری که از دلخوشی‌ها و سرخوشی‌های کوچکت، آب‌نبات‌های ترش و شیرین بسازی و تمام روز مزه‌مزه‌شان کنی. باید یاد بگیری با سنگ‌فرش پیاده‌روی ولی‌عصر بازی کنی. باید یاد بگیری برای بچه‌های توی خیابان شکلک در بیاوری. باید بلد باشی ريتم قدم‌ زدنت را با آهنگی که می‌شنوی یکی کنی. باید یاد بگیری آواز بخوانی، آوازهای کوچولوی چرند خودت: فیل اومد آب بخوره/ افتاد و یک بز خفه شد/ ولوله شد/ همهمه شد/ زنجیر بزها پاره شد/ یه بزه افتاد تو آتیش/ صاحب بز بیچاره شد… باید یاد بگیری آواز بخوانی، توی قلبت، نرم، سبک، تمام روز، تمام شب. باید یاد بگیری موقع تماشای فوتبال داد بزنی، جوری که انگار این مهم‌ترین اتفاق هستی است. باید قرمز گوجه‌فرنگی و سبز فلفل دلمه‌ای و زرد لیمو را دوست داشته باشی. باید یاد بگیری بوی جوزهندی را از زنجبیل تشخیص بدهی، بوی گشنیز را از جعفری. باید یاد بگیری دست‌هایت را ببری بالا، چشم‌هایت را ببندی و برقصی، يک نفس، بی‌وقفه… دوام آوردن کار سختی نیست

دوشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۷

فسقلي و حموم

از راه رسيده بوديم، هر دو خيس عرق و خسته. به فسقلي گفتم: «توي ماشين بهت گفتم اول ميري حموم بعد هر کاري ميخواي انجام ميدي..خيلي کثيفي!» فسقلي جواب داد: «باشه مامان!» و رفت تو اتاقش تا من لباسمو عوض ميکنم يه کم با اسباب بازياش بازي کنه و بعد بره حموم. دور خونه راه افتادم و يه کمي خونه رو مرتب کردم و يادم رفت که چي کار ميخواستم بکنم. نيم ساعت که گذشت صداي فسقلي در اومد که: «مامان..گشـنمـــــه!» گفتم:« الان..يه کوچولو صب کن...» و باز مشغول کار شدم .بعد از چند دقيقه باز فرياد زد:« آيييييي گشـــــنـــــــمه...» که من يهو قرارمون يادم اومد و تحکم اميز گفتم: «بايد بري حموم!» فسقلي بر افروخته و شاکي شد وداد زد:« آخه من که نگفتم تشنمه که ميگي برو حموم..گفتم گشنــمه!»!!ـ

چهارشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۷

نوشته اي براي تو

نمیدونم اینکه دارم خودمو فریاد میزنم درسته یا نه اما اگر گهگاهی چند خطی از خودم می نویسم، به عشق توئه...ميدونستي؟ اينروزها فقط میتونم قلبمو با نوشته هام نقاشی کنم شايد!ـ
از ديروز که با هام حرف زدي و از دل نگرانيهات گفتي و از عشقت ، تو فکر اینم که چقدر میتونه قلب تو بزرگ باشه که اینهمه احساس توش جا بگیره و توي هیاهوی دلهره هات چشمای آرومت فقط با یه لبخند نرم و عاشق نگام کنه !ـ
و ديشب که زنگ زدي ، داشتم با خودم فکر میکردم که تو واسه من همون یه دنیا ستاره ایی که باید قبل از خواب بشمرت تا خوابم ببره .ـ
ما با هم عشق رو تجربه مي كنيم ، تو مي خزي زير پوستم ، با تنم يكي مي شي و من هر عطری که می زنم بازم سراسر بوی عطر توست وجودم.ـ
عاشـقــــتـــــــم.....ـ

شنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۷

تولدت مبارک عشق من

از تو چه پنهون كه وقتي با يك لبخند شيطون و چشماي پر از برق بهم زل مي‌زني، بدجوري دلم رو قلقلك مي‌دي. از خدا كه پنهون نيست، از تو چه پنهون كه تو بزرگترين خواستني من توي اين دنياي كوچيك هستي... تو بزرگترين آرزوي مني، بزرگترين رويا و بزرگترين خاطره، بزرگترين داشتني و بزرگترين خواستني...تو بزرگترين مني... و بی هیچ تردیدی میتونم بگم که بدنیا اومدن تو بهترین اتفاق زتدگیم بود ...تولد 7 سالگيت مبارک!ـ
..پ.ن: واقعا نميدونم چرا کامنتدونيم از ديروز براي بعضيا باز نميشه

یکشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۷

اسلام مدرن

ديشب توي ماشين نشسته بوديم و داشتيم از خونه مامانم اينا برميگشتيم. من خواب آلود بودم و فقط آرزوي رسيدن به رختخوابمو داشتم اما فسقلي از ذوق اينکه از معدود اوقاتي بود که گذاشته بودم جلوي ماشين پيش من بشينه،سر حال بود و داشت برام سخنراني ميکرد...ـ
پرسيد: «مامان.. محمد اول اسلام کيه؟»ـ
من با خنده جواب دادم: «منظورت پيامبره؟»ـ
گفت:« آره ..همون..پيامبر اول اسلام کيه؟»ـ
گفتم:« اسلام يه پيامبر داره..نکنه منظورت امامه؟»ـ
جواب داد:« اونا رو که ميدونم... امام زمان کي مياد؟»ـ
خنديدم و گفتم: «وروجک ..تو اين همه ميدوني ، منو سر کار گذاشتي؟»ـ
اون که داشت توي روياهاش سير ميکرد ، گفت:« تار ميزنم (مثل اسپايدر من يا مرد عنکبوتي) و ميرم پيش خدا..يه کم غذا هم با خودم ميبرم گشنه نشم براي چند روز..ميگردم دنبال امام زمان پيداش ميکنم و ميگيرم و ميارمش رو زمين. بعدم کمکش ميکنم دشمنا رو بکشه چون من ميتونم تار بزنم و دشمنا رو اسير کنم!»ـ
تصور کنيــد!!!!!ـ

دوشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۷

يه سوال


کسي ميدونه وقتیکه با ذوق و شوق یه قاصدک برمیداری و آرزوهاتو آروم تو گوشش میگی و میفرسـتیش بره...چقدر باید صبر کنی!؟

یکشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۷

:)

نميدونم ايني که ميخوام تعريف کنم بر اساس باور فسقليه يا اينکه حواس پرتي اون. معمولا وقتايي که ميخوام فسقلي رو صدا کنم با القابي مثل "عشق من" يا "عزيز دلم" و يا "عسلم" صداش ميکنم اما اکثرا همون"عسلم" رو به کار ميبرم. از طرفي توي خونه ما، وقتي تلفن زنگ ميزنه عموما من گوشيو بر ميدارم نه فسقلي، اما چند روز پيش که تلفن زنگ زد و من حموم بودم ، فسقلي گوشيو برداشت و به دوستي که سراغ منو ميگرفت، گفت: «مامان الهام حمومه، من عسلش هستم!»!ا

یکشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۷

چهل تيکه

ـ دختره اینجا نشسته ،نه گریه میکنه و نه زاری، زل زده به صفحه مانیتورو زمزمه میکنه : فقط تو... ميخواهمت... ـ
.
ـ من پایان همه ی جمله هايم را گم کرده ام ، انگار همیشه وسط راهم.. نه اول و نه آخر ، ميفهمي؟
.
ـ ميگويد: گاهی آدم ترجیح می دهد ساکت بماند. نه که حرفی نباشد و نمانده باشد برای گفتن،چون حرف همیشه هست، تا اندازه ای که بی خوابت کند و تا بخواهی ببینی کجایی می بینی یا بالشت را خیس کردی یا در حال بالا پایین کردن خیابانی هستی که دیگر هوایش هم به درد ولگردی های روزانه نمی خورد
.
ـ فسقلي را ميگوييد؟ خوب است و مشغول بازي و شيرين زباني.ميگويم برايتان،به زودي... مادر فسقلي را ميگوييد؟ خوب است و مشغول زندگي... ـ
.
ـ میخ عاشقانه ترين وزيبا ترين و بی رحمانه ترین جای قصه خودمم. اين وسط گير افتادم بدون هیچ خواستنی و حالا تو هی اصرار داري که من به شکل دخترک های معصوم چهارده پانزده ساله ،شایدم کمتر،یه جفت میل بافتنی مونده از بچه گیم رو بردارم و آرزوهای رنگی رنگی سر بندازم و احتمال بدم که ممکنه فرداخوب تر باشه و من تنها به این فکر کنم که چقدر تحمل کردن می تونه سخت باشه و چه ثانیه های نفس گیری داره وچرا نمی شه بی تفاوت بود وچرا....اه ـ
.
ـ داشتم فکر ميکردم حتما يه کار خيلي خوبي کردم که خدا تو رو به من داده... ـ

پنجشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۷

آموزش

دیشب، دیر وقت بود که ما از شمال برگشتیم و تقریبا ساعت دو نصفـه شب بود که من بالاخره تونستم چشـمامو روی هم بذارم. صبح زود با صدای گریه ی بلند فسقلی از خواب پریدم. هنوز گیج و منـگ خواب بودم. خیلی عجیب بود چون سابقه نداشت که این بچه اول صبح، بد اخلاقی بکنه. رفتم تو اطاقش و نشستم رو تخت و ازش پرسیدم: «چی شده پسرک خوشگـلم؟» اونم بعد از چند دقیقه با هق هق جواب داد:«خواب دیدم... خواب دیدم رفتم دست زدم به آتیش شومینه خونه دایی فرزاد... داغ بود و دستم سوخت.» و بازم گریه رو سر داد. موهاشو نوازش کردم و گفتم:«آره مامان جون، نباید دست به شومیـنه روشن یا آتیش بزنی.کبریت، قیچی و چاقو هم خطرناکن.» و ادامه دادم:«آدم که دست به آتیـش شومیـنه بزنه یا اینکه دست به پریز برق بزنه ، میدونی چی میشه؟..» میخواستم نفس تازه کنم و ادامه بدم که فسقلی با بیحوصلگی دستمو پس زد و از رو تخت پائین پرید و همینطور که داشت از اطاق میرفت بیرون، گفت: «من که گفتم، خواب دیدم، آخه خــــــــــــــواب دیدم دیگه... حالا تو ول نمیکنی!»ـ

یکشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۶

کنار تو آوارگی هم قشنگه

از این سفره ی سرد و خالی
از این سر پناه خیالی
نجاتم بده ، نجاتم بده
از این خواب عاشق کش بد
از این فکر باید نباید
نجاتم بده ، نجاتم بده
از این صحنه ی پر هیاهو
تو از ترس چاقو در آهو
نجاتم بده ، نجاتم بده
از این لحظه های کشنده
از این ضجه های زننده
نجاتم بده نجاتم بده
نباید بذاری ستاره بمیره
نباید دل شادی ما بگیره
نباید که این ترس دوری بریزه
همین وحشت از تو مردن عزیزه
همین نم نم غم ، کنار تو خوبه
چه خالی ، چه پر ، مثل شعر نو خوبه
جهان با تو سرریز و لبریز رنگه
کنار تو آوارگی هم قشنگه

یکشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۶

رویا

توی رویا می شه همه چی رو اونجور که می خوای ببینی . هر سفر می شه هزارسال بی پایان طول بکشه. حتی می تونی بری توی یه جزیره ی قشنگ که یه دریاچه وسطشه با یه عالمه گل و خرگوش و پرنده. توی اون جزیره همه خوشحال هستن. توی اون جزیره خدا خیلی نزدیکه و اونهایی که دوستشون داری خیلی نزدیکن.. خیلی…و بدی نیست، و بیماری نیست و همه عاشقند، و همه میفهمند، و همه با چشم عاشقی نگاه میکنند، و دیگه پوست رویی آدم ها رو نمی بینی... روح می بینی و روح و روح…احساس رو نمی تونی پنهان کنی و برای بیان احساس واژه نیاز نداری، و هیچ گره نا گشودنی ای نیست وهمه چیز شدنیه، همه چیــز. اسمش شاید بهشــت باشه، یه بهشت خیالی.ـ
ممممم...الان دلم میخواد وسط همون خیال باشم پس شب شما به خیـــــــر!ـ

پنجشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۶

افاضات

ـ برف سنگینی اومده بود و تلویزیون اعلام کرد که فرداش مدارس تعطیلن. فسقلی اون شب رو خونه مادربزرگش می موند تا فردا که من سر کار میرفتم مشکلی نباشه. شب که داییش از دانشگاه اومد خونه، فسقلی دوید طرفش و با هیجان گفت: " امــــید...فردا من تعطیل شدم! راستی امتحانای تو لق نشدن؟ "!ـ
.
ـ توی آشپزخونه بودم که فسقلی مداد به دست وارد شد و همونطور که با مداد به کله اش میزد، متفکرانه پرسید:"مــامــان... سه به علاوه دو مساویه پنج میشه چند؟"!ـ

دوشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۶

آخر

پایین را نگاه کردم. نفسم را حبس کردم و پریدم وسط آب و فرو رفتم . چشمهایم زیر آب باز باز بود . دستهایم به خزه های لزج آب می خورد و چندشم می شد . پریده بودم وسط آب و دیگر نفس نمی کشیدم. مدتهاست که دیگر نفس نکشید ه ام.. وسط آب جای نفس کشیدن نیست که..دارم فرو می روم!ـ
می گویند به انتها رسیدن هر ارتباط عمیق عاشقانه ای حسی دارد مثل حس از دست دادن عزیزی.. باور نداشتنش ،تهی شدنش، بغض کردنش، زار زدنش، ضجه زدنش.. همه به از دست دادن عزیز دلبندی می ماند که حالا باید باور کنی زیر خروارها خاک با دستهای خودت مشت مشت خاک ریخته ای رویش. روی همان دستها که فکر می کردی پناه است و نبود، روی صورتی که بارها بوسیده بودیش، روی آن دو پایی که روزی از خیابانی با تو گذر کرده اند و روی آن چشمها ی عزیز ... مرده شور این زندگی را ببرند که همه اش مویه است بر گور زندگان ...........باید پریــــــــــــد!!ـ

سه‌شنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۶

خاطر تو

رفتم دراز کشیدم و چشمهایم را بستم با خیال قشنگ تو.. ولی این انگشت ها می خواستند برای صبح تو ، برای همان وقت که از خواب بیدار می شوی، چیزی نوشته باشند .ـ
می دانم که حالا خوابیده ای. دوست دارم توی خواب مجسمت کنم . خودت را جمع کرده ای؟ سردت است ؟ پس من کجایم تا میان خواب و بیداری رویت را بکشم و بعد بخزم میان بازوان قوی تو؟ و تو مرا سفت تر از قبل به خودت بچسبانی و یک نفس عمیق بکشی، انگار که می خواهی مرا نفس بکشی و من چشمـهایم را ببندم و خواب هفت پادشاه ببینم تا خود صبح ..تا خود نور.. تا خود پرده های کیپ تا کیپ کشیده و..! ـ
غش غش خنده های من را یادت می آید؟ مست بودم از همه آن چیز که توی فضا جاری بود.. از وجود تو..ـ
می خواهمت از جنس همان خواستنی که مرا و تو را به شهر عشاق کشاند . می خواهــمت... خیلی بیشتر از این حرفها !ـ

سه‌شنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۶

شکم

این ماجرا مال چند ماه پیشتره. یه روز جمعه، من و فسقلی تصمیم گرفتیم صبح تا شب رو دو تایی با هم توی خونه بمونیم و استراحت کنیم. خب همونجور که بر ما واضح و مبرهن است این گزاره به معنی خوردن و خوابیدن مفرطه. ساعت حدود هفت شب بود که فسقلی از من پرسید:« مامان..من یه چیزی میخوام بخورم مث..آهان..پیتزا پنیر!» من با تعجب جواب دادم:« آخه پسر من، تو از صبح یکی و نصفی پیتزا خوردی، نصف اون جوجه کبابـا رو هم خوردی، چـیـپـس خوردی،چند تا آب میـوه خوردی... میترکی آخه!» فسقلی با کج خلقی گفت:«اما من گشنمه!» دیدم اینجوری نمیشه بنابراین با تحکم گفتم:«تو دیگه شکمت جا نداره قربونت برم..من اندازه شکم بچه ام رو خوب میدونم!» اومدم برم که فسقلی بلوزشو بالا زد و به شکمش نگاهی انداخت و بعد سرشو بالا آورد و متفکرانه و با احتیاط پرسید:« اندازه شکم من چقــده مامان؟» ودوباره سرشو انداخت پایین و یه دستی به شکمش کشید!!ـ

جمعه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۶

تلنگر

هی فلانی! چقدر با تو حرف دارم.ـ
هی فلانی! چقدر مشت به جایی نکوبیده توی دستهایم گره خورده و جا مانده .ـ
هی فلانی! چقدر اینجا سرد است وقتی خداحافظی روی لبهایم می ماسد.ـ
هی فلانی! چقدر از اینجا تا یک دوستت دارم ساده فاصله است.ـ
هی فلانی!چقدر پیراهنم تنهاست وقتی سراغ دوستت دارم را روی کلیدهای تلفن جستجو می کنم.ـ
هی فلانی! چقدر سراغ یک مهربانی ساده را از بوقهای ممتد تلفن گرفتم.ـ
هی فلانی! چقدر هوای این اتاق بوی نیامدن می دهد، بوی بیقرار حرفی نزده .ـ
هی فلانی! پشت هیچستانی.. سالهاست که پشت هیچستان جا مانده ای.ـ
هی فلانی! چقدر جای بوسه روی لبهایت کم رنگ شده و چقدر دستهایت از حجم تن کسی تهیست. ـ
هی فلانی! چقدر دلت پیر شد که تاب دل دل ساده روزهای اول آشنایی را ندارد .ـ
هی فلانی! اصلا چیزی هنوز از تو مانده است؟

سه‌شنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۶

سه‌شنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۶

دیکته


نه خـودم و نه پدر فسقلی از قوم آذری ها هستیم و نه اصل و نسـبمان به آنها میرسد اما انگار فسقلی یه نسبـتی باهاشون داره !!ـ

جمعه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۶

فتوا

توی صف بنزین ایستاده بودیم. داشتم درباره کارت بنزین با دوستم حرف میزدم و اینکه خیلیا وقتی بنزین میزنن یادشون میره اونو بردارن . تو همین حین و بین فسقلی شروع کرد به حرف زدن که : « مامان میدونی میشه به کارتها شماره داد؟» دوستم توضیح داد:«آره، منظورش رمزه. احتمالا تو تلویزیون دیده یاد گرفته» من با لبخند به فسقلی نگاه کردم. فسقلی با اعتماد به نفس بیشتری ادامه داد:« اما...اما فقط میتونی سـه بار غلط بـکنی!» ما از خنده ریسه رفتیم و اون بدون توجه با خونسردی ادامه داد:« یه بار میتونی غلط بکنی ..دو بارم میتونی غلط بکنی اما سه بار نمیتونی!!»ـ

سه‌شنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۶

وداع

حالا که نیستی صورتت پشت یک شیشه مات محو می شود . حالا که نیستی صدایت در دل من پیج می خورد و تاب بر می دارد . حالا که نیستی و رفته ای یعنی شایدی در کار نیست، یعنی دیگر حالا حالا ها بر نمی گردی، یعنی من باید باورم بشود، چون قصه قصه رفتن بود و کاریش نمی شد کرد . تو نیستی و من به نبودنت خو می کنم . فراموشت نمی کنم ، بغضهایم را هم قورت نــمی دهم اما عاشقی از سرم نپریده. خداحافظ همه خنده ها ، خدا حافظ همه گریه ها . . . دلم تا همیشه تنگت خواهد بود پسرک ثانیه های عاشقی و عطر سیگار... چقدر این دنیا بی مروت است، حتی وقت ندادی درست خداحافظی کنم. ـ
پسرک رفت و من هم می روم که ادای زندگی کردن را در بیاورم.ـ

شنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۶

يه سوال

به نظر من که اين آهنگو نه تنها بايد خوند بلکه بايد نوشيد...سر کشيد...ـ
.
To really love a woman,
To understand her,
You've got to know her deep inside ...
Hear every thought,
See every dream,
And give her wings when she wants to fly
Then when you find yourself lying helpless in her arms ...
You know you really love a woman
When you love a woman,You tell her that she's really wanted
When you love a woman,You tell her that she's the one
She needs somebody,
to tell her that it's gonna last forever
So tell me have you ever really, really, really ever loved a woman?
To really love a woman,
Let her hold you,
Till you know how she needs to be touched
You've got to breathe her, really taste her,
Till you can feel her in your blood
And when you see your unborn children in her eyes,
You know you really love a woman
You've got to give her some faith,
Hold her tight, a little tenderness
You've got to treat her right
She will be there for you taking good care of you
You really gotta love your woman
So tell me have you ever really ... really, really ever loved a woman?

چهارشنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۶

راز

راز غریبیست این دوست داشتن لا کردار! درست همان وقت که همه درهایش را بسته می بینی به کرشمه ای باز می شود و قصه با بارانی از دوستت دارمها دوباره جان می گیرد.. تنش رنجور است .کمی مدارا کن! ای آمده از پشت قصه ها.... ـ

چهارشنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۶

مشکل جدید من با این یه وجب بچه

من: فسقلی جان..امروز تو مدرسه غذا بهتون چی دادن؟ـ
فسقلی: پیچ پیچی!ـ
.
چند ساعت بعد...ـ
من: امروز با بابا جمشید رفتی سیرک چیا دیدی؟
فسقلی: پیچ پیچی!ـ
.
چند روز بعد..ـ
من: معلمت امروز چی یادت داد؟
فسقلی: پیچ پیچی!ـ
.
چند ماه بعد...ـ
آی ملت! تا به این جای قضیه نرسیده به من بگید با این بچه که از الان راه به راه منو می پیچونه چه کنم؟