دیشب، دیر وقت بود که ما از شمال برگشتیم و تقریبا ساعت دو نصفـه شب بود که من بالاخره تونستم چشـمامو روی هم بذارم. صبح زود با صدای گریه ی بلند فسقلی از خواب پریدم. هنوز گیج و منـگ خواب بودم. خیلی عجیب بود چون سابقه نداشت که این بچه اول صبح، بد اخلاقی بکنه. رفتم تو اطاقش و نشستم رو تخت و ازش پرسیدم: «چی شده پسرک خوشگـلم؟» اونم بعد از چند دقیقه با هق هق جواب داد:«خواب دیدم... خواب دیدم رفتم دست زدم به آتیش شومینه خونه دایی فرزاد... داغ بود و دستم سوخت.» و بازم گریه رو سر داد. موهاشو نوازش کردم و گفتم:«آره مامان جون، نباید دست به شومیـنه روشن یا آتیش بزنی.کبریت، قیچی و چاقو هم خطرناکن.» و ادامه دادم:«آدم که دست به آتیـش شومیـنه بزنه یا اینکه دست به پریز برق بزنه ، میدونی چی میشه؟..» میخواستم نفس تازه کنم و ادامه بدم که فسقلی با بیحوصلگی دستمو پس زد و از رو تخت پائین پرید و همینطور که داشت از اطاق میرفت بیرون، گفت: «من که گفتم، خواب دیدم، آخه خــــــــــــــواب دیدم دیگه... حالا تو ول نمیکنی!»ـ
۲ نظر:
از پشت سر مدام اين کمربندشو گرفته بودم با کله نره تو اتيش ، اين فسقلی مثه همه ايرونی ها آتيش پرسته... دانمارکی ها يه جوک دارن در مورد ما ايرونی ها .. هر وقت می خوای وسط يه عده ، ايرونی ها رو پيدا کنيد . کافیه آتيش روشن کنيد . همه ايرونی ها دورش جمع می شن
این بچه حق داشته شاکی باشه چون شما هم می بایست صبر می کردید تا وقتی خوابتون برد، تو خواب دعواش می کردید. با این کارتون بچه رو از هر چی خواب و خواب دیدنه، دلزده می کنید.
باز خوبه این کوچولوها می دونند کی خوابندو کی بیدار. داستان زندگی ما طوری بی سر و ته شده که معلوم نیست کی بیداریم و کی داریم خواب می بینیم.
ارسال یک نظر