اون موقع که اومدم به اين دنيا ، اولين آدم بد اخلاق وعجولی که بهم خوشآمد گفت ، یکی بود با لباس چروک و سر و وضع به هم ریخته. فکر کنم از توی آشپزخونه ای ، قصابیی ، جایی اومده بود اونجا. چون هم یه چاقو دستش بود هم دستکش و هم پیش بند. لامروت دست بزن هم داشت .در نهایت قساوت قلب، وارونه ام کرد و اونقدر منو زد تا اشکمو در آورد. بعدم در حالی که از صدای گریه من لذت میبرد ، با چاقوی سرد، پیوندم به گرمترین و امن ترین جای دنیا رو برید.او جنایت کاری بود که برای جنايتش پول گرفت و رفت پی کارش. پس از اون هم دیگه من موندم و حسرت جای قبلی ، با یه عالمه سوال بی جواب....!ا
۱۱ نظر:
Wow...I love it!
معرکه بود مامان مهربون فسقلی!
قشنگ نوشتی.حالا این خودتی یا فسقلی؟
همه ماها یجوری فسقلی هستیم.
بستگی داره با چی یا با کی مقایسه بشیم
من که دوست داشتم بیام بیرون.اون تو احساس خفگی می کردم خیلی
اين استدلال براي فسقلي يه كمي زود است
اون جنايتكار خيلي بيرحم بود. علاوه بر اون كتكهايي كه زده بود تازه شم منو از ماماني جدا كرد و برد توي يك اتاقي كه همش بچه هاي زر زرو بودند كه همش گريه ميكردند. اعصابم رو خورد كرده بودن!!!
سیم و پری عزیز ممنونم ازتون
سیروس جان،منظورت چیه؟معلومه که خودم اینا رو نوشتم.یادت باشه که فسقلی فقط 5 سالشه!ا
مصطفی عزیز ممنون که آمدی.آره راست میگی
خاموش جون،اما من اینطوری نیستم
مسعود جان،کی گفت اینا حرفای فسقلیه؟؟!!ا
مدیر عزیز،تو از همون موقع هم اعصابت خرد بوده؟؟!!ا
اگر قرار بود تا ابد اون جای امن بمونی که نمی شد خانوم!؟ بالاخره باید تصمیم می گرفتی...
عسل جون اگه تصمیم با من بود که همونجا میموندم!ا
ارسال یک نظر