پنجشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۵

دلیل دندان شکن

موقعی که میخواستیم برای فسقلی کامپیوتر بخریم اصرار داشت براش لپ تاپ بخریم.دلیلشم این بود که اولا تلویزیون تبلیغ بازیی که اون دوست داشتو نشون میداد و بچهه تو اون با لپ تاپ اون بازیو میکرد ،دوما فسقلی هم همیشه اون بازی رو با لپ تاپ من کرده بود و امر بهش مشتبه شده بود که این بازی رو فقط با لپ تاپ میشه کرد ولاغیر.خلاصه بعد از کش مکش فراوون بالاخره براش یه کامپیوتر معمولی گرفتیم و بهش نشون دادیم که با اینم میشه بازی کرد.اونم دیگه تو رودرواسی قبول کرد!ا
دیروز لپ تاپمو باز کردم تا یه دوری توی اینترنت بزنم و از اوضاع دنیا با خبر بشم. همینجوری که تو سایتهای مختلف میگشتم. متوجه فسقلی شدم که پشت سرم وایساده و داره تماشا میکنه. روی سایت بی بی سی کلیک کردم تا یه خبرو بخونم.عکس اون خبر خانوم رایس بود که داشت لبخند میزد. یهو فسقلی شروع کرد بالا پایین پریدن و با شوق و ذوق گفت:« مامان ...بیا..زود بیا» و کشون کشون منو برد به اتاقش و مانیتور خودشو بهم نشون داد .دیدم اونم همون صفحه بی بی سی رو باز کرده.چه جوری؟خدا میدونه!(باید بیشتر مواظب باشم) خلاصه همینجور که میپرید اینور اونور با خوشحالی گفت:« ببین..ببین..منم از این خانوما دارم تو کامپیوترم... کامپیوتر منم قویه ..مثل لپ تاپه ..از همین خانوما داره که میخنده!»!ا

سه‌شنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۵

خودم 4

ـ تا حالا شده به دورو برتون نگاه کنید اما حتی یه چهره آشنا نبینید؟
.
ـ عاشق شراب قرمزم! اونم یه دلیل تاریخی داره. وقتی بچه بودم مامانم توی زیرزمین پهناورمون(!) چند تا کوزه داشت که انگورو میریخت توش و سرکه درست میکرد.سرکه های مامانم توی فامیل معروف بود. بوی اون تمام زیرزمینو پر میکرد.حالا این شراب هم همون بو رو میده.(میگم شاید اونم سرکه نبوده ها!) این بو منو میبره به دوران شیرین کودکی
.
ـ میگم کاش میشد آدم یه چند سالی به عقب برگرده.خیلی کارا بود که باید میکردم و نکردم.شدیدا تو نخ سفر در زمانم
.
ـ این فسقلی وروجک به من میگه: مامان،تو با لهجه ایرانی حرف میزنی و من با لهجه آمریکایی! بعدم با فخرفروشی سرشو برمیگردونه و میره......لعنت بر شیطون!ا
.
ـ چقدر دوستت داشتم.مهربان بودی.معصوم بودی.اما معصومیتت یه جایی لای صفحه های روزگار جا مانده...برو برش دار! دلم برایت تنگ است
.
ـ این آقای نمیدونم چی باهنر توی مجلس حرص منو درمیاره! هر وقت عکسشو میبینم یاد اون عقده ایهای مخابرات میفتم که شب و روز مجبور بودم قیافه شونو تحمل کنم.عجیب این طور (!) آدمها شبیه همند
.
ـ شاید یکی نون شب نداشته باشه ولی خوشبخت باشه.شاید یکی بچه دار نشه ولی خوشبخت باشه.شاید یکی کور باشه ولی خوشبخت باشه.شایدم یکی همه چی داشته باشه ولی خوشبخت نباشه.به نظر من که اگه آدم خوشی خودشو منوط به دلایل بیرونی بکنه هیچ وقت روی خوشبختی رو نمیبینه
.
ـ دنگ..دنگ..نمیدونم این صدای ساعت چرا تازگیا رو اعصابم راه میره..شاید دارم خل میشم! نه..مشکل اصلی غذای روحیه که یه مقدار دوزش پایین اومده
.
ـ اون اوایل فکر میکردم بابا اصلا اینا یه جورایی خنگن و خیلی از این مشکلات مردم، اداره، شهر یا کشورشونو متوجه نمیشن. میگفتم بابا مردم ما تیز بین هستن و حواسشون به جزئیات زندگیشون هست. ولی بعدا دیدم که نه!(البته بعضیاشون هنوز هم به نظرم خنگن) خیلی هم خوب متوجه خیلی از مشکلات هستن ولی تئوریشون همون قضیه دیدن نیمه پر لیوان هست. خیلی راحت همه چیزو از نگاه مثبتش میبینن. اگه یه چیزیو ندارن، نمیگن نداریم، میگن بجاش فلان چیزو داریم و خوب برای داشتن اون یکی هم تلاش میکنن. اگه مشکلی پیش میاد جنبه های مثبتشو میبینن و میگن و در مورد حل جنبه های منفیش فکر میکنن!ا

یکشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۵

بستنی

هوا امروز متعادل بود ولی دندونای فسقلی از سرما به هم میخورد و من گرمم بود! برای همین هــوس بستنی کردم. به آقای همسـر گفتم که بستنی بخریم. اونم رو کرد به فسقلی و پـرسید:«تو که سردته..حتما بستنی نمیخوای دیگه؟» فسقلی همینجوری که میلرزید گفت:«بستنی یخه؟(!) ها؟ آهان..آره، من بستنی داغ میخوام!»!ا

سه‌شنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۵

فسقلیِ با گذشت

من و آقای همسر تصمیم گرفته بودیم، برای اینکه فسقلی ارزش پول رو بفهمه و سعی کنه پولهاشو جمع کنه ، به جای جایزه دادن بابت کارای خوبش بهش پول بدیم (البته نه همیشه که شرطی نشه و فقط برای پول ،کار خوب بکنه) . اینطوری هر چی بیشتر صبر کنه و پول جمع کنه، جایزه بهتری میخره و از طرفی پولها و سکه ها رو میشناسه. خلاصه چند روز پیش که خونه رو روی سرش گذاشته بود، آقای همسر صداش کرد و بهش گفت:« اگه این پـازل (به قول خودش فازل!) سیصد تیکه ای رو درست کنی بهت ده دلار میدم.» فسقلی هم با هزار و یک غرغر نشست و درستش کرد. بعدم یادم نیست چه کار خوب دیگه ای کرد و قرار شد پنج دلار دیگه هم بگیره. خودش نشست و با انگشتاش حساب کرد، دید میشه رو هم پونزده دلار.اومد و از آقای همسر خواست که پونزده دلار بهش بده.آقای همسر هم رفت سر کمد و یه پنج دلاری و یه ده دلاری داد دستش. فسقلی یه نگاهی به پولای تو دستش کرد و یهو شروع کرد به داد و گریه و اعتراض که :«میخوای سرم کلاه بذاری..من یه پونزده دلاری میخوام.» آقای همسر هم با خنده براش توضیح میداد که اسکناس پونزده دلاری اصلا وجود نداره و اینم همون پونزده دلار میشه و..و.. و... اما فسقلی پاشو کرده بود تو یه کفش و پونزده دلاری میخواست.آقای همسر هم با عصبانیت همه پولا رو آورد و گفت:« آخه بچه جون ...ببین..فقط اسکناس یک وپنج و ده و بیست و پنجاه وصد داریم حالا چی میگی تو به جون من ؟ » فسقلی یه کمی سرشو خاروند و در حالی که اشـکاشو پـاک میکرد گفت: « خب حالا که نیست... میـتونم ... میـتونم یه بیست دلاری بگیرم!!» .......ای روتو برم بچه!ا

یکشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۵

عددهای فسقلی

فسقلی به خوندن اعداد خیلی علاقه داره و هر جا عددی ببینه تا نخوندش رد نمیشه. من هم برای اینکه متوجه بشم تا چه عددی رو میتونه تشخیص بده ، عدد هزار رو روی تابلو یه مغازه نشون دادم و ازش پرسیدم که این چنده ، یه کمی فکر کرد و بعد در حالی که با خوشحالی بالا پایین میپرید با صدای بلند گفت:ـ
"Hundred and zero !!"

جمعه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۵

آغازی دوباره

اینجا آخر قصه است. از خیلی چیزها جا مانده . زود است برای رسیدن به انتها. به تصویر خسته ای که در آیینه بود زل زده است. می اندیشد که چه نسبتی با آن دارد؟ .... حتی اگر آخر داستان باشد،حتی اگر روزگار غریبی باشد،حتی اگر شب خودش را تحمیل کرده باشد اما هنوز هم راهی هست ... دختر توی آینه با لبخند به پشت سر نگاه میکند . خدا دستهایش را بر شانه دخترک مینهد و او گام بر میدارد

چهارشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۵

فرهنگ لغات فسقلی

این فسقلی ما یه فرهنگ لغت مخصوص داره.( البته بچه تر که بود این فرهنگ وسیع تر بود.) چند نمونه اش ایناست:ـ
اگه یه چیزی خراب بوده حالا درست بشه بهش میگه بی خراب. مثلا تلویزیون بی خراب!ا
به سلمونی میگه عمو چیک چیک(صدای قیچی) البته اینجا چند بار خانوما سرشو زدن پس احتمالا الان باید بگه عمه چیک چیک!ا
به پازل میگه فازل !ا
به جای سوال "چه جوری؟" میگه "چه جورو؟" !ا
به جای سوال "چرا اینجوریه؟" میگه "چرائـــه؟" !ا
به دایناسوری که چهار دست و پایش زمین باشد میگه دایناسور دست زمین !ا
به هر نوع جانداری که فقط دوپایش روی زمین باشد میگه دست هوا!ا
به سخت پوست میگه سم پوس !ا
به همه انواع سنگها میگه سفیل البته تازگیها میگه فسیل!ا
به آدم چاق میگه گامبالو!ا
وقتی دارم فارسی تایپ میکنم میپرسه: مامان داری ایرانکی مینویسی؟ !ا
به دفتر نقاشی میگه دفتر کشیدنی !ا
به نارنجی میگه اورِنجی !ا
و هـزار و یک چیز دیگه که یادم بیاد براتون مینویسم

دوشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۵

آرزو

فسقلی در حال دوش گرفتن: «مامان، وقتی من سی سالم بشه تو مردی؟؟» قبل از اینکه من جواب بدم ،دوباره سرشو از زیر دوش بیرون آورد و خودش جواب داد:« نه تو پیر تر شدی..نه پیر پیر..تو وقتی هاندرد سالت بشه پیری، مگه نه؟» من در حالی که سرشو به سمت دوش هل میدادم و مواظب بودم که خیس نشم با صدای بلند گفتم : «نترس،وقتی من هاندرد سالم بشه، تو هم مثل من پیری ..هفتاد و دو سالته!» بعدم خودم از تصورش خنده ام گرفت. دوباره همینجور که کفها رو از رو دهنش پاک میکرد داد زد: «هفتاد از هاندرد بیشتره..یعنی اون موقع من از تو بزرگتر میشم..هی.. هورا..هورا!» در حالی که از این حرفش از خنده غش کرده بودم و مواظب بودم به خاطر بالا پایین پریدنش لیز نخوره ، گفتم: «نه مامان جون، هفتاد کمتر از هاندرده . تو همیشه از من کوچیکتری !» از جست و خیز دست برداشت و همینجور که آب از نوک دماغش میچکید با دلخوری نگاه نا امیدانه ای به من کرد!ا

شنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۵

بی غرض

مامانم رو به من (که با ولع مشت مشت بادوم میخوردم ) کرد و گفت: «انقدر بادوم نخور، چاق ميكنه ها! بعد باید هی رژیم بگیری و خودتو مریض و ضعیف کنی، نخور !» فسقلی پرید وسط حرفش و با هیجان گفت: «مامان، نخور ديگه! چاق ميشي ، مثل مامان همدم (مادرم) شكمت گنده ميشه ، همه مسخره ات ميكننا!» ...... حالا تصور کنید قیافه وا رفته مامان من رو !ا

پنجشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۵

خودم 3

ـــ اصل سحر خیز باش تا کامروا باشی به شدت در خونه ما رعایت میشه برای همین اکثر اوقات من خواب آلو و گیجم!ا
ـــ فسقلی به شدت انگلیسی فکر میکنه و دیگه فارسیو با من من حرف میزنه.اصلن نمیدونستم بچه ها به این سرعت غـــربــزده میشن! یـادم میاد روزای اول چقدر در مقابل حرف زدن مقاومت میکرد و به من میگفت:«مامان چرا من باید انگلیسی حرف بزنم..خب به اینا بگو فارسی حرف بزنن!» اون روزا گذشت .حالا دیگه باید مواظب فارسیش باشم
ـــ گاهی یه حرفی رو میشنوی و درست همون لحظه حس میکنی درونت به سکوت مرگباری فرو رفته ..... میخوای یه کم تنها باشی...تنهای تنها. هیچکى رو توى خلوت دلت راه ندی .یه دردی از نواحی دلت میاد بالا میرسه به چشمات و اونو میسوزونه .اشکت سرازیر میشه بعد سعی میکنی قورتش بدی تا دوباره بره همونجا که بود. از جات بلند میشی....هنوز فرصت هست برای همه کار
.
ـــ اینم از فریدون مشیری داشته باشید
خیال نیست عزیزم
صدای تیر بلند است و ناله ها پیگیر
و برق اسلحه ، خورشید را خجل کرده ست
چگونه این همه بیداد را نمیبینی ؟
چگونه این همه فریاد را نمیشنوی ؟
صدای ضجه خونین کودک عدنی ست
و بانگ مرتعش مادر ویتنامی
که در عزای عزیزان خویش می گریند
و چند روز دگر نیز نوبت من و توست
که یا به ماتم فرزند خویش بنشینیم
و یا به کشتن فرزند خلق برخیزیم
و یا به کوه
به جنگل ،به غار
بگریزیم !ا
ـــ نمیدونم چرا تازگی فسقلی وقتی توی فیلم یا کارتون، یه زن و مرد همدیگرو میبوسن قرمز میشه و لبخند مرموزی میزنه! یعنی بچه پنج ساله هم بــــــــله؟!ا
ـــ اینجا فقط ده بیست روز تابستون داشتیم و فکر کنم اونم دیگه داره تموم میشه! من که ژاکتم رو پوشیدم. آقای همسر راست میگه انگار، درجه هوا اگه از بیست درجه تکون بخوره من غرغرم میره هوا!چه گرمتر بشه چه سردتر!آخه آدم هم انقدر بی جنبه!ا
ـــ یه چند وقتیه که شدیدا دست به اصلاحات زدم . همیشه یک سری چیزا در زندگی یا شخصیت همه هست که دوست دارن تغییرش بدن و بهترش کنن ولی کار سختیه. فکر کنم همه تو زندگیشون، همیشه با چنین چیزایی دست به گریبان بوده و هستن. خلاصه دیدم باید به فکر باشم
پ.ن: این خبرو خوندم: خبرگزاري انتخاب : زن 67 ساله‌اي در آذربايجان شرقي در چهارمين زايمان صاحب فرزند پسر شد .همسر اين زن 81 سال سن دارد. اين زن و شوهرساكن شهر كوزه كنان شبستر و از سه اولا‌د قبلي خود صاحب چند نوه هستند. و حالا یه سوال دارم : خدیـجه درچهل سالـگی با محمد رسول خدا ص) که 20 سال داشته ازدواج میکنه . وقتی حضرت فوت میکنه 63 سال داشته و فاطمه حدود 18 سال داشته پس خدیجه در سن 65 سالگی صاحب فاطمه شده...این استدلال غلطه یا باورهای ما؟؟

سه‌شنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۵

جنایت

اون موقع که اومدم به اين دنيا ، اولين آدم بد اخلاق وعجولی که بهم خوشآمد گفت ، یکی بود با لباس چروک و سر و وضع به هم ریخته. فکر کنم از توی آشپزخونه ای ، قصابیی ، جایی اومده بود اونجا. چون هم یه چاقو دستش بود هم دستکش و هم پیش بند. لامروت دست بزن هم داشت .در نهایت قساوت قلب، وارونه ام کرد و اونقدر منو زد تا اشکمو در آورد. بعدم در حالی که از صدای گریه من لذت میبرد ، با چاقوی سرد، پیوندم به گرمترین و امن ترین جای دنیا رو برید.او جنایت کاری بود که برای جنايتش پول گرفت و رفت پی کارش. پس از اون هم دیگه من موندم و حسرت جای قبلی ، با یه عالمه سوال بی جواب....!ا

دوشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۵

تئوری

از عجایب ما آدما اینه که وقتی چیزی رو یاد میگیریم به سرعت ذهنمون اونو بسط میده و اصولا این فرق اساسی ما با حیووناست. یه روز داشتم درباره پوست حیوونا و پر مرغا که اونا رو از عوامل محیطی حفظ میکنه برای فسقلی توضیح میدادم.اونم سراپا گوش، حواسش به حرفام بود.اینجور موقعها با هر جمله من قیافه اش تغییر میکنه و ابروهاش بالا پایین میره و من میفهمم که حسابی داره گوش میکنه .چند روز بعد ، سر ناهار نشسته بودیم که یهو به مرغ توی سفره اشاره کرد و دلسوزانه گفت :« مامان ... بیچاره این مرغه که تو کشتیش (!)و پختیش ، سردش میشده که تو زمستونا..» و خیلی زود ،قبل از اینکه من بتونم حرفی بزنم ، با لحن فیلسوفانه ،یه نظریه داد و گفت: «آهان...این مرغه در مناطق تابستونی(!) کره زمین زندگی میکرده...پس برای اینکه گرمش نشه خدا اونو لُختی لُختی آفریده ...» و بعد با چشمای گشاد شده ویه لبخند پهن پرسید:«راستی اینــــو میـدونستی مامان؟! »!!ا
.
پی نوشت
ـ لُختی لُختی= لُختِ لخت

شنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۵

منطقی

رفته بودیم لب دریا ، فسقلی یکی از ماشیناشو با خودش آورده بود. از من سوال کرد که آیا میتونه توی شنها باهاش بازی کنه و منم موافقت کردم . یه کم که با ماشینش ویراژ داد و خسته شد ،یه نگاهی به دور و برش و بچه هایی که لب دریا بازی میکردن کرد و با صدای بلند به من گفت: مامان..میشه ماشینمو تو آب دریا بکنم؟ »منم جواب دادم:«ببین مامان...زنگ میزنه.میل خودته ولی ماشینت زنگ میزنه»یه کمی متفکرانه این پا اون پا کرد و بعد به سمت دریا راه افتاد.حالا ما هم همینجوری تو نخش بودیم که چی کار میکنه.اول به آرومی ماشینو کرد توی دریا و یه کم صبر کرد.بعد هی اونو میاورد بالا و دوباره میکرد تو آب.چند دقیقه بعد ماشینو برداشت و به طرف من دوید و گفت:«مامان..بیا خودت گوش بده اصلن زنگ نمیزنه..به خدا!»!ا

پنجشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۵

کلاغهای ایرانی

نمیدونم شما هم مثل من از این تلویزیونای لس آنجلسی متنفرید یا نه؟ اما من که به جز برخی از آهنگهاش، برای یه لحظه هم حاضر به شنیدن مزخرفات اونا نیستم.همه اش هم ترسم از اینه که خودمم که اومدم اینجا مثل اونا بشم...حال به هم زن...کسانی که معلوم نیست بالاخره کجایین...کسانی که سعی کردن راه رفتن کبکو یاد بگیرن، راه رفتن خودشونم یادشون رفته. متنفرم از ایرانی هایی که با بچه اشون به زور انگلیسی حرف میزنن و حاضر نیستن بچه چهار کلمه فارسی یاد بگیره! مامانم میگه:« فکر کنم اونا انگلیسی حرف میزنن تا از بچه اشون زبان یاد بگیرن!!» نمیدونم اونا ارتباطشون با بچه چه جوریه ولی من که یه عالمه حرف برای فسقلی دارم که فقط و فقط به زبون مادریم میتونم اونا رو بگم. اینجا خیلی آدما اونجورین که گفتم.حتی بعضیاشون دیگه نمیدونن تو ایران چه خبره. فقط حرف میزنن اونم از روی معده شون!! من هنوز صبح که بلند میشم اگه نرم اخبار ایرانو نخونم روزم شروع نمیشه. اگه یه خبری اونجا باشه آب خوش از گلوم پایین نمیره...نه ...نه ...من همینجوری که هستمو بیشتر دوست دارم و اونقدر هم تعصب دارم (نه به ایرانی بودن بلکه به شعور داشتن) که حتی حاضر نیستم با این ایرانیای جلفی که وصفشون کردم همکلام بشم.به قول دوستی اگه آدم یه صبح تا شبم باهاشون حرف بزنه ، دو زار گیرش نمیاد!!ا
حرف اصلی من اینه که شما باید قوانین و رسوم جایی که هستید رو رعایت کنید و خودتونو تطبیق بدید اما اگه وجودتون از یه جای دیگه است ، رگ و ریشه اتون جای دیگه شکل گرفته و خاطراتتون مال اونجاست تظاهر به این که خیلی خارجی شدید، دقیقا شما رو به شکل کلاغهایی که گفتم درمیاره!!ا
.
پ.ن بی ربط: زندگی مانند پیانو است.دکمه های سیاه برای غمها و دکمه های سفید برای شادیها. یک آهنگ زیبا تنها از ترکیب دکمه های سفید و سیاه به وجود می آید

سه‌شنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۵

گلوله نمناک

درابتدا از کسانی که بیماری قلبی دارند یا خانومهایی که باردارند تقاضا میشود نوشته زیر را نخوانند!ا
.
دیروز که داشتم میز کامپیوتر فسقلی رو تمیز میکردم، پشت مانیتوربه یه گلوله نمناک به اندازه یه تخم مرغ برخوردم.با حالت انزجار اونو برداشتم و از فسقلی پرسیدم :«این چیه؟» اونم در کمال صداقت و خونسردی جواب داد: «دست نزن.خودم درست کردم.اینا کاغذ کاپ کیکه!»...یییع .... من هر وقت برای فسقلی کاپ کیک یا به قولی همون کیک یزدی خودمونو میبردم و میومدم ظرفشو ببرم ،از اینکه کاغذاشون نیست تعجب میکردم و بهش میگفتم :«کاغذاشو نخوریا وگرنه بهت میگن بز!» اونم جواب میداد:«نه مامان»...نگو آقا، اونا رو برای مصارف دیگه به کار میبره. اونها رو میجوه وبه هم میچسبونه تا این کاردستیش بزرگ و بزرگتر بشه!!!ا
.
پ.ن: یاد این که چند ماه پیش نوشته بودم افتادم: "من معتقد بودم که فسقلی حتما باید هر روزیکی از انواع آجیلها رو باید بخوره ،برای همین به زور هم شده یه چیزی بهش میدادم که بخوره.خب به الطبع اون بعضیا رو دوست نداشت .اما طفلکی هیچی نمیگفت.من متوجه شده بودم که بعضی از اونا رو قورت نمیده بلکه گوشه لپش میذاره و میدوه میره تو اتاقش و برمیگرده ومیگه خوردم.یه بار یواشکی دنبالش کردم.. وای.....نمیدونید چی دیدم...اون میرفت اونا رو توی صندوق عقب یکی از ماشین بزرگاش تف میکرد ودرشو میبست و میومد..نمیدونید چه بویی میداد اون صندوق عقب ... از آجیل تفی و خشک شده یه ماه پیش تا آجیل نمدار چند روز پیش توی اون ماشین پیدا میشد!"!ا