رفته بودیم باغ وحش؛از اونا که حیوونا توش آزادن و باید چشم بندازی تا از لای درختا اونا رو که آزادانه راه میرن و زندگیشونو میکنن، ببینی.همینطور که مشغول سیاحت بودیم ،فسقلی دوید طرف من وبا هیجان گفت:«مامان...مامان...من یه بوفالو دیدم؛اونجاست؛ ببین! خیلی گنده اس!خیلی گنده!» من سرمو به جهتی که با دست نشون میداد چرخوندم و دیدم بچه راست میگه یه بوفالو دیده میشه،ولی چون بوفالوهای قبلی که دیده بودیم بزرگتربود با احتیاط گفتم: «این یکی که خیلی بزرگ نیست پسرم!قبلیا بزرگتر بود.» شروع کرد به اعتراض و داد زدن که: «نمیبینی چه بـزرگه؟!خيلي بـــــــــزرگه ! تازشم.. حتی اگه تو و بابا رو هم بذارن روهم ؛ اندازه این بوفالوه نميشين !!!»ا
۱۴ نظر:
این فسقلی خیلی با مزه اس!چه مقایسه ای!
آره مهیار عزیزم،معمولا معیار مقایسه بچه ها پدر و مادرشونن..اما اینجوریشو دیگه ندیده بودیم!ا
خیلی خندیدم! دست این فسقلی و تو درد نکنه که هر چند وقت یه خنده ای به لب ما میارید
in akse kiyast??!!! shokhi kardam baba!
shiva
خوشحالم که شادت کردم سیروس جان! ولی مواظب باش زیاد نخندی برات خوب نیست!ا
شیوا خانوم گل!منظورت چیه؟باشه داشتیم؟من و آقای همسر گاهی مشاجره لفظی داریم(نمک زندگی) ولی تا حالا اینجوری سر شاخ نشدیم به خدا!ای شیطون! به موقع اش دارم برات!ا
وبلاگ جالبی داری
فسقلی رو از جانب من ببوس
درد را باید گفت گرامی و نیلوفر عزیز،ازتون ممنونم
نارنجی آبی جان،همین برخورندگیش جالبه دیگه!ا
fesghelito beboos kheili ba mazast
negin
ممنونم نگین جان..موفق باشی
سلام الهام جان! این فسقلی دیگه خیلی باحال شده ها! میدونی کجاش بامزه بود؟ اون روزی که میخواستی بخوابی و اومده بیدارت کرده! خیلی شیطون اما شیرینه! ببوسش بجای من
لوسیفر جون،ممنون که سر زدی
mach...mach baraye fesgheli
shiva
بوس..بوس ..اینم از طرف فسقلی برای تو!ا
ارسال یک نظر