چهارشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۵

چرا؟

هفت شب وهفت روزجشن ازدواج به پا کردند و بعد از اون سالهای سال به خوبی وخوشی زندگی کردند..چند باراین جمله کذایی رو شنیدید؟چرا همه قصه های کودکی ما با ازدواج قهرمانهاش به پایان میرسه؟چرا مهمترین وطولانیترین قسمت زندگی آدم دیگه هیچ جذابیتی برای ساختن قصه ها نداره؟...نه بابا هیچی نشده...خدا رو شکر که من شامل جملۀ «به خوبی و خوشی زندگی کردند» میشم ولی اعتراف میکنم که آسون نبود... میدونید حتی با وجود عشق زیاد هم خیلی باید بالا و پایین رفت تا به نقطه تعادل رسید . اما درهرحال من همیشه ازاین جمله آخرمتنفربودم که یه جورایی میخواست سرو ته قصه رو به هم بیاره !ا

۱۱ نظر:

ناشناس گفت...

باز هم تعبیر زیبایی بود از یک حقیقت

ناشناس گفت...

ببین الهام بانو باز هم گیر دادی؟! این داستانهای کودکی رو چی کار داری ؟تو که ماشالا دیگه بزرگ شدی!حالا از شوخی گذشته جالب بود حرفت

ناشناس گفت...

داستانهاي ما ايرانيها هم مسخره س:
يكي بود يكي نبود. غير از خدا هيچكس نبود. در روزگاران قديم مرد مهرباني با دو بچه و زنش زندگي ميكردند.....
آخه باباجون اگه غير از خدا هيچكس نبود پسا اين همه نقش اول در داستان تو از كجا آوردي؟

ناشناس گفت...

آقای یک پیرمرد،ممنونم از تشویقتون
سیروس عزیز،کار ما زنها گیر دادنه دیگه بابام جان!حالا خوبه آخرش باز یه دلگرمی دادی!ا
آقای مدیر!راست گفتی اونم خودش یه ماجراییه!تازه میگه زیر گنبد کبود فقط خدا بود که این با اعتقاد به اینکه خدا همه جا هست نمیخونه!!البته این که من الان گفتم از همون نوع گیر زیادی بود دیگه!!ا

ناشناس گفت...

وبلاگ با حالی داری همونطور که خودت و پسرت خیلی دوست داشتنی هستید

ناشناس گفت...

baba kheili ziade ravi kardin,na tanha tooye dastanhaye irani,tooye adabiate dastanie kolle donya ro ham ke begardid mibinid ke hamishe adam bada be sezaye amaleshoon miresan va adamaye khoob padash migiran,va adamaye saboor natijeye sabreshoono mibinan,zibaeeye ghesseha tooye hamine,age gharar bood gheseha va afsaneha ham mesle vagheeyat ha talkho dardnak mishodan,oonvaght adama chejoory yad migereftan ke khoob bashan va khoobi konan,va ya az karhaye bad doori konan...vay che ghad harf zadamaaaa!!!

ناشناس گفت...

والله دروغ چرا. ما که اصلن عروسی‌ئی نداشتیم. عقدی کردیم،چندتائی دوست و آشنا و فامیل جمع شدند و والسلام. سی‌وهفت سال هم گذشته و چهارتا هم بچه داریم که هرکدام دنبال زندگی خویشند. رابطه‌ی میان ما و بچه‌ها هم بی‌نهایت صمیمانه‌است. خودمون هم بی‌نهایت همدیگه رو دوستداریم حتا در این سن و سال. من 67 هفت سالمه و او هشت سالی کوچکتر. خوب می ‌بینی که من از پیر بودنم واهمه‌ئی ندارم. مرسی از کامنت فشنگت

ناشناس گفت...

قربونت برم پروانه جان!ا
نازنین گلم، اتفاقا اگه ما یه کمی هم واقعیتا رو ببینیم و روش زندگی کردن بعد از ازدواجم یاد بگیریم بد نیست چون همه چی عشق و عاشقی ورویا نیست.من نمیدونم چرا تو اینقدر واقعیتو تلخ میدونی چون خیلی واقعیتها هم شیرینند! چرا نباید راجع به اونا قصه گفت؟در ضمن من منظورم نفی داستانهای کودکی نیست چون بیشتر از هر کسی از شنیدن اونا لذت میبردم و میبرم اما منظورم زیاده روی در تمام کردن همه داستانها به یک نوع است...مواظب خودت باش

نارنچی آبی عزیز راست گفتی!ا

ناشناس گفت...

آخه بعدش،جذابیت قبلشو نداره!ادامهءقصهءمعروف سیندرلا ساخته شده ولی اونم خالی بندیه با این تفاوت که خیلی هم جذاب نیست
you know.

ناشناس گفت...

you know me:
اونا نتونستن ادامه قصه رو خوب بنویسن و اجرا کنن معنیش این نیست که واقعیت جذاب نیست البته به نظر من

ناشناس گفت...

نكته جالبي بود. من هم وقتي بزرگ شدم به همين فكر مي كردم كه بعدش چي شد. بعدش هم به همين قشنگي باقي ماند. حتام اينطور نبوده. چون بعدش قشنگ نبوده براي بچه ها تعريف نمي كنند. مي گذارند بچه ها بزرگ شوند خودشون بفهمند كه بعدش چي مي شه.