شنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۵

معلول

اینجا چیزی که زیاد میبینی ،آدمای معلول یا مسن به همراه صندلی چرخداره که همه امکانات براشون فراهمه.همه جا بهترین جای پارک ماشین مال اوناست. در همه اماکن امکانات ویژه ای براشون تهیه و تدارک شده ،طوری که کاری نیست که تو این مملکت یه آدم معلول بخواد بکنه و نتونه انجام بده. توی ایران اگه این آدم بخواد یه کار معمولی هم بکنه، نیاز به کمک بقیه داره و این به خاطر عدم تخصیص امکانات برای اینجور افراد است.اینه که معلولان در ایران ترجیح میدن اصلا از خونه بیرون نیان و برای همین خیلی خیلی کمتر از اینجا در کوچه و خیابون دیده میشن. خلاصه این قضیه به چشم فسقلی ما هم اومده و متوجه این آدما شده. دیروز وقتی از مهد کودک اومد، برای اینکه زمین خورده بود و پاهاش زخمی شده بود ، نشسته بر رو صندلی کامپیوترش توی خونه اینور اونور میرفت و حاضر نبود از روی اون بلند شه. وقتی تصمیم گرفتیم بیرون بریم، به من گفت: «مامان ... منو با این صندلی ببر بیرون! آخه پام درد میکنه! » حالا هر چی من توضیح میدم این از اون جورصندلیا نیست، صندلی کامپیوتره ،مگه به خرجش میرفت. دوباره با حالت اعتراض گفت:« پام که درد میکنه،این صندلیم که چرخ داره، منم که راحتم، اون فروشگاهه هم که پل داره و میتونم بیام توش ... مامان تو خیـــــلی بدی!»!ا
.
پ.ن: هیچکس نمیتونه به دلش یاد بده که نشکنه... ولی حداقل میتونه یاد بگیره که وقتی دلش شکست ،لبه تیزش دست اونی رو که شکستتش ،نبره!ا

پنجشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۵

زرگری

تا حالا من و آقای همسر وقتایی که میخواستیم فسقلی متوجه حرفامون نشه و مثلا یه کلاهی سرش بذاریم، انگلیسی حرف میزدیم و مشکلی نبود.اما الان دیگه فسقلی میفهمه چی میگیم ... آدم احساس امنیت نمیکنه ... آقای همسر میگه بیا از این به بعد زرگری حرف بزنیم. آخه اون و خانواده اش مثل بلبل(!) زرگری حرف میزنن و خودشون میگن این زبونو نطنزیا خوب حرف میزنن!!راستش من هنوزبه ارتباط نطنزی ها و زبون زرگری اعتقاد پیدا نکردم و تا حالا فکر میکردم این یه زبون من درآوردیه! به آقای همسر گفتم :«قربونت... من اونم بلد نیستم ... ماشالا اونقد تند تند حرف میزنی که بعد از یه جمله اول که من میفهمم ،بقیه اش فقط یه سلسله وزوزهای مـــداوم میشنوم!!!»حالا ما موندیم با چه زبونی میتونیم امنیتمونو حفظ کنیم!! اصلا شاید بهتر باشه دست از کلاه گذاشتن سر فسقلی برداریم... چاره ای نیست انگار!ا..
پ.ن: این چند روز تصمیم دارم اگه بشه، یه بلاهایی سر این وبلاگ بیارم و چون اصرار عجیبی دارم که همه کارو خودم باید بکنم و کمک نگیرم و با توجه به اینکه تازه کارم (شما بخوانید استــــاد وگرنه بینمون درگیری پیش میاد) این چند روز امکان مشاهده شکلهای عجیب غریب میباشد.قبلا از بینندگان عزیز بابت نقص فنی پوزش میطلبم!ا

سه‌شنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۵

خودم 1

اون روزی که اومدم اینجا تا غرغر کنم و خیلی بهم چسبید تصمیم گرفتم گاهی هم غرغر ها و حرفامو اینجا بزنم تا حرف نزده از دنیا نرم! اگه کسی حوصله اشو نداره وقتی تایتل "خودم" رو دید، خب نخونه!ا
ـ1ـ از دیدن و شنیدن اخبار لبنان عصبی میشم.میدونید هیچکدوم از ما حتی دلسوزترینمون حال اونا رو نمیفهمیم.یادتونه توی تهران شایعه شده بود زلزله میاد و چقدر مردم هراسون بودن؟ اصلا یادتونه زمان موشک بارون تهرانو؟ حالا اونو صد برابر وحشتناکترش بکنید!!ا
ـ2ـ همکاریکی از دوستام برام خیلی موجود جالبی بود.یه دختر لاغر مردنی با موهای زرد زرد که همیشه گیج و ویج بود و همش در حال سیگار کشیدن.هر وقت اونو میدیدم فکر میکردم یا معتاده یا یه مشکل بزرگی تو زندگیش داره. امروز دوستم داستان زندگی اونو برام تعریف کرد.شوکه شدم.این دختر روسه که چند سال پیش با یه آمریکایی ازدواج کرده.از اون مردای خشن و لات که همش زنشونو کتک میزدن.این دختر هم چون یه بچه از اون مرد داشته تحمل میکرده.تا اینکه یه روز که دیگه داشته به قصد کشت زنه رو میزده همسایه ها به دادش میرسن و پلیس صدا میکنن.الانم از هم جدا شدن .بچه رو به زنه دادن و مرده حق دیدن بچه رو هم نداره...حالا تصورش بکنید اگه ایران بود چی میشد؟بچه که مال مرده بود.اگه مرده نمیخواست طلاق بده سالها طول میکشید که آیا زنه به حقش برسه یا نه و هزار و یک کثافت دیگه!!ا
ـ3ـ رفتم موهامو کوتاه کوتاه کردم!خیلی خیلی بهم میاد.اعتماد به نفسو حال میکنید؟! حالا چرا رفتم این کارو کردم؟ برای اینکه از این الهام خسته شده بودم.دلزده شده بودم.چه ظاهری چه درونی.میخوام دوباره از جام بلند بشم و خودم بشم..خود خودم..برام مهم نیست دیگه بقیه چی فکر کنن!ا
ـ4ـ چند نفر این چند روز وقتی خواستن سنم رو حدس بزنن گفتن حداکثر 25 سال!! دیگه از خدا چی میخوام!ا
ـ5ـ فسقلی اول که منو با موهای کوتاه کرده دید هیچی نفهمید.بعد از نیم ساعت با تعجب گفت:مامان چرا کله ات اینطوری شده؟؟
ـ6ـ داشتم با یه دختر ایرانی که تازه باهاش دوست شدم حرف میزدم،بهش گفتم دلم برای خیابونای کثیف تهران تنگ شده.اون جواب داد :من حتی دلم برای بقال محلمونم تنگ شده! خلاصه همینجوری که حرف میزدیم معلوم شد که سالها همسایه بودیم و نمیدونستیم و بقال محلمون هم یکی بوده!....خب پس چرا دل من برای علی آقا بقال تنگ نشده؟؟!ا
ـ7ـ کارمو چند هفته است شروع کردم ولی فعلا تو خونه است چون اجازه کارم دو ماه دیگه میاد. اولا یه کمی سخت بود و نمیتونستم زمانمو تنظیم کنم که به همه چی برسم اما حالا همه چی خوبه.کارمم دوست دارم و البته رییسم رو هم همینطور!! آخه رییسم آقای همسره! به غیر از اون که کسی منو استخدام نمیکنه که!!تازه شاید اونم تو رو دروایسی این کارو کرده!ا
ـ8ـ اولین نشونه های فکر کردن فسقلی به زبون انگلیسی هویدا شده.امروز ازش میپرسم کی فلان کارو کردی؟ میگه : همون موقع که بابا منو از مدرسه بلند کرد!ا
ـ9ـ آقای همسر مهربونم، دلم برات تنگ شده!ا

دوشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۵

جواب راست

دیروز داشتیم توی یه پارکی قدم میزدیم.من و آقای همسر جلو و فسقلی و مامانم پشت سر میومدن.مامانم داشت قربون صدقه فسقلی میرفت و فسقلی هم براش ناز میکرد.یه کم که گذشت مامانم از فسقلی پرسید: «من وقتی پیر شدم تو دستمو میگیری کمکم کنی راه برم؟» فسقلی هم نه گذاشت و نه برداشت و همینجوری که لی لی میپرید جواب داد: «تو همین الانشم پیری!»!! من بعدش براش توضیح دادم حرف بدی زده . مامانم با خنده میگفت :«ولش کن راست میگه دیگه! »اما من دست بردار نبودم. خلاصه فسقلی که از توضیحات من گیج شده بود سرشو خاروند و پرسید:«مگه مامان همدم (مادرم) هنوزجوونه؟»!... ای بــــابــــا!ا

شنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۵

دوست ناباب

ـ" دلم یه دوست ناباب میخواد " ...نمیدونم اینو کجا خوندم ولی حرف دل منه!! خل نشدم به خدا! میدونید،همه اونایی که منو میشناسن میدونن که هیچ وقت آدم آرومی نبودم و همیشه شر و شلوغ بودم و از این لذت هم میبردم. از وقتی اومدم اینجا تو یه جلدی فرو رفتم که خودم نیست.شدم یه آدم عاقل و بالغ... البته خیلی علل داره فکر میکنم .یکیشم نبودن دوستای خوبمه.من نیاز به یه پا دارم واسه شیطونیام.نیاز به یه دوست شیطون و مهربون..مثل ایده...مثل الهه..مثل پریسا..مثل خیلیای دیگه که ازشون جدام.از وقتی هم این وبلاگو راه انداختم دوستای خوب و با ارزشی پیدا کردم . البته بهترین و نزدیکترین دوستم که آقای همسر باشه همیشه کنارمه اما آدم همیشه به دوستای دیگه ای هم نیاز داره...اینا رو گفتم که بگم دلم برای همه دوستام تنگ شده ..میدونم به زودی دوستای خوب جدیدی هم پیدا میکنم اما خب...بازم دلم تنگه دیگه!!ا
پ.ن 1ـ گاهی هم آدم از حال و احوال خودش بنویسه بد نیستا!! از این به بعدم بعضی وقتا اینجا میام که غر بزنم خیلی میچسبه!غردونی خوبیه!ا
پ.ن 2ـ فسقلی یاد گرفته میگه: مامان چرا گیر کردی(!) به من..انقدر غرغرو نکن!!ا
پ.ن 3ـ به فسقلی میگم من اینجا هیچ دوستی ندارم تنهام.میگه میخوای بیای با بنجامین دوست بشی؟؟!!ا

جمعه، تیر ۳۰، ۱۳۸۵

سینما

و اما براتون بگم از یکشنبه که رفته بودیم فیلم سه بعدی سوپرمن. قبل از این هم چند تا فیلم سه بعدی رفته بودیم و سراسر فیلم از عینکهای مخصوص استفاده میکردیم. ایندفه هم به محض اینکه نشستیم هر پنج تامون عینکامونو زدیم. حتما دیدید دیگه ،وقتی فیلمو سه بعدی میبینیم ،انگار همه چی میاد تو صورت آدم. خلاصه.. فیلم شروع شد .همون اوایلش بود که فسقلی دستاشو آورد جلو صورتش و بلند گفت:«این سنگه که میادو میخوام بگیرم!» اما راستش من هر چی نگاه میکردم حس سه بعدی نداشتم! چیزی هم نگفتم. فکر کردم شاید من احساسم کار نمیکنه! تقریبا بیست دقیقه از فیلم گذشته بود که به اطرافم نگاه کردم و دیدم ...ای بابا ...این آقا که عینک نزده... این یکی هم نزده... و بعد به کل سالن نگاه کردم و دیدم انگار هیـشکی نزده! فقط ما پنج تا هم ولایتی(!) عینک زدیم. تو نگو فقط یه جاهایی از فیلم که آرم عینک داره ما باید عینک بزنیم! به دوستم و آقای همسر که موضوع رو اطلاع دادم ،سریع عینکها شونو برداشتن و زدند زیر خنده. ما، مخصوصا وقتی یاد حرف چند دقیقه پیش فسقلی افتادیم ، دیگه از خنده اشکمون سرازیر شده بود. آخه بچه هم انقدر خالی بند میشه؟! وقتی از سینما اومدیم بیرون، راجع به این موضوع میگفتیم و میخندیدیم. آقای همسر اول یه کم به ما گوش کرد و بعد با لحن بی تفاوتی گفت:«البته من از اول فهمیده بودما، ولی خب حال نداشتم عینکمو بردارم!»!! این دفه دیگه ما از شدت خنده نمیدونستیم چی کار کنیم! البته خودشم خنده اش گرفته بودا ! اما هی منکر اشتباهش میشد و ما هی میخندیدیم!! این آقایون کم نمیارن که...مخصوصا وقتی اشتباه میکنن! البته ببخشیدا ! ولی این مورد یه استثنا هم نداره!!ا

دوشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۵

افکار فسقلی

فسقلی کوچولوی مهربونم رو برده بودم حموم.وقتی داشتم سرشو میشستم متوجه شدم درد داره.با نگرانی زیاد ازش پرسیدم: «چی شده؟ » جواب داد:« اوخ...هیچی...سرم تو زمین بسکت خورد زمین..خیلی محکم خورد گریه کردم...درد داشت» بعد مکثی کرد ؛ به من که مضطربانه تلاش میکردم از بین موهای انبوهش تشخیص بدم سرش شکسته یا نه یه نگاهی انداخت و برای دلداری من ادامه داد:« ولی نترس مامان ...اصلاهیچی نشده که ... فقط ... فقط..یه کمی از فکرام ریخته اینجا!ببین!» و شروع کرد به تکوندن شونه هاش!!ا

شنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۵

نماز

اولین سوالی که مامانم بعد از ورود به خانه ما پرسید این بود که قبله کدوم طرفه؟ من و آقای همسر یه نگاهی به هم کردیم و من با دست به یه جهت اشاره کردم و آقای همسر به یه جهت دیگه!! مامانم که گیج شده بود گفت:«بالاخره کدوم طرف؟!» آقای همسر یه کمی من من کرد و گفت:« راستش میدونید چیه مامان...مکه درست اونور کره زمین و نقطه مقابل اینجاست.میتونید به هر طرفی وایستید.» و من ادامه دادم:« اگه درست درستشو بخوای نزدیکترین راهو باید انتخاب کنی و چون نقطه مقابل ما رو کره زمین قبله اس پس باید دمرو رو زمین بخوابی و نماز بخونی!»!!ا
ـ پ.ن: دیروز فسقلی هی مهر مامانمو که داشت نماز میخوند برمیداشت و میذاشت سر جاش.بهش گفتم چی کار میکنی؟گفت دارم به مامان همدم کمک میکنم نماز بخونه!!!ا
ـپ.ن: یه وقت کسی خیال نکنه من قصد توهین دارما!من غلط بکنم...فقط موضوع جالبی بود..همین!ا

چهارشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۵

فسقلی سوتی میدهد!ا

میدونم تب فوتبال خوابیده، اما اونقدر سر این جریانی که میخوام براتون بگم خندیدیم که دلم نمیاد تعریفش نکنم. این چند وقت نمیدونم چرا نمیتونستم کلماتو جفت و جور کنم و بنویسم و اون نوشته ها که این چند روزم گذاشتم ، مال قبلنا بود که برای روز مبادا نگه داشته بودم ...... خلاصه کنم: روزی که مسابقه فرانسه و برزیل بود این فسقلی ما همش میگفت من طرفدار زردام و آخر مسابقه هم با باخت برزیل کلی دمق شد و رفت. روز مسابقه پرتقال و آلمان ، ما همگی نشسته بودیم جلوی تلویزیون که فسقلی دوون دوون از اطاقش اومد بیرون یه نگاهی به ما که چهارچشمی بازیو نگاه میکردیم کرد و یه نگاهی به تلویزیون ،بعد بدون مقدمه شروع کرد به داد و فریاد و جیغ زدن و بالا پایین پریدن که: هوراااااااا... زردا میبرن..من طرفدار زردم..هی هی حتما برنده میشه...هورا
من درحالی که از خنده رو پام بند نبودم، گفتم: آقای پرفسور! اون زرده داوره!!ا
ـ پ.ن: خیلی ضایع شد ...یکی از دوستای فسقلی(!) توی کامنتا نوشته: قابل توجه بعضیا که از بچه ایراد میگیرند.اصلا پرتقال و آلمان بازی نداشتند.حتما منظورت پرتقال و فرانسه بوده!!!ا

سه‌شنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۵

ابراز عشق

همیشه آدمایی تو زندگیمون هستند که دوسشون داریم و اونا اینو نمیدونند و کسایی هم هستند که نمیدونیم دوستمون دارند... بهترین کار اینه که زودتر بهشون بگیم که دوستشون داریم ... شاید فردا خیلی دیر باشه...!ا

دوشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۵

چلو کباب

چند روز پیش من توی اتاقم نشسته بودم و کار میکردم که فسقلی دوان دوان اومد و با هیجان گفت: «مامان ...مامان ... مامان همدم (مادربزرگش) همه چلوکبابا رو خورد.» من هم که حواسم به کارم بود گفتم:«نوش جونش پسرم!»اما اون دست بردار نبود و هی میگفت: «به خدا همه اشوخورد...همۀ همه اشو!» من داشتم فکر میکردم ما که امروز قرمه سبزی داریم ، حتما فسقلی تازگیا به گوشتای قرمه سبزی میگه کباب ! و اینکه ساعت 5 بعد از ظهر چه وقت شامه که مامانم غذاشو خورده. خلاصه با تمام این حرفا یه جوری فسقلی رو دست به سرش کردم از خر شیطون بیاد پایین و بره تا من به کارم برسم . امروز توی هال نشسته بودم ؛ مامانم و فسقلی هم توی اتاق فسقلی با سر و صدای زیاد توپ بازی میکردن که شنیدم وقتی مامانم به فسقلی گل میزنه ، میخونه: «من بردم و من بردم،چلوکبابو من خوردم!» !ا

شنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۵

قیاس

رفته بودیم باغ وحش؛از اونا که حیوونا توش آزادن و باید چشم بندازی تا از لای درختا اونا رو که آزادانه راه میرن و زندگیشونو میکنن، ببینی.همینطور که مشغول سیاحت بودیم ،فسقلی دوید طرف من وبا هیجان گفت:«مامان...مامان...من یه بوفالو دیدم؛اونجاست؛ ببین! خیلی گنده اس!خیلی گنده!» من سرمو به جهتی که با دست نشون میداد چرخوندم و دیدم بچه راست میگه یه بوفالو دیده میشه،ولی چون بوفالوهای قبلی که دیده بودیم بزرگتربود با احتیاط گفتم: «این یکی که خیلی بزرگ نیست پسرم!قبلیا بزرگتر بود.» شروع کرد به اعتراض و داد زدن که: «نمیبینی چه بـزرگه؟!خيلي بـــــــــزرگه ! تازشم.. حتی اگه تو و بابا رو هم بذارن روهم ؛ اندازه این بوفالوه نميشين !!!»ا

جمعه، تیر ۱۶، ۱۳۸۵

خواب مادرانه

آقای همسر مسافرت بود و من تصمیم گرفته بودم یک ساعت فسقلی رو دیرتر ببرم مهد و خودم هم دیرتر برم.ساعتو تنظیم کردم که ساعت 8 زنگ بزنه و با خیال راحت خوابیدم. سر ساعت 7 صبح بود که یه صدای آروم شنیدم که میگفت: «مامان...مامان....مامان...» خودمو زدم به خواب که شاید بره پی کارش اما اون با صدای آهسته و پیوسته ای صدام میکرد. منم که اصلا حاضر نبودم این یه ساعتو از دست بدم تکون نمیخوردم. اما نه ... مثل اینکه دست بردار نبود:«مـــــامــــان...مـــــامـــــان...» بالاخره از رو رفتم و خمیازه ای کشیدم و چشمامو باز کردم ، پرسیدم:«چیه پسرم؟ زود بگو» لبخندی پیروزمندانه به پهنای صورتش زد و در حال بیرون رفتن از اطاق گفت: «هیچی ..فقط میخواستم ببینم خوابی یا بیدار؟»!ا

پنجشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۵

رانندگی تقلیدی

از معدود اوقاتی بود که فسقلی دل از دایناسوراش کنده بود و داشت ماشین بازی میکرد .صدای قان قان ماشینا رو هم در میاورد و یه چیزی میگفت.خوب که گوش کردم دیدم میگه: مگه کوری؟درست رانندگی کن!!ا

چهارشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۵

چرا؟

هفت شب وهفت روزجشن ازدواج به پا کردند و بعد از اون سالهای سال به خوبی وخوشی زندگی کردند..چند باراین جمله کذایی رو شنیدید؟چرا همه قصه های کودکی ما با ازدواج قهرمانهاش به پایان میرسه؟چرا مهمترین وطولانیترین قسمت زندگی آدم دیگه هیچ جذابیتی برای ساختن قصه ها نداره؟...نه بابا هیچی نشده...خدا رو شکر که من شامل جملۀ «به خوبی و خوشی زندگی کردند» میشم ولی اعتراف میکنم که آسون نبود... میدونید حتی با وجود عشق زیاد هم خیلی باید بالا و پایین رفت تا به نقطه تعادل رسید . اما درهرحال من همیشه ازاین جمله آخرمتنفربودم که یه جورایی میخواست سرو ته قصه رو به هم بیاره !ا

دوشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۸۵

اکیداً یکطرفه

نشسته بودم تو اتاق فسقلی که یهو نگاهمون تلاقی کرد و مثل دو تا عاشق به هم خیره شدیم!! پرسید : مامان من عشق توام؟ جواب دادم : آره عزیز دلم ...و سریع ادامه دادم: تو چی؟ گفت: خب معلومه..منم عشق توام ! من با خنده پرسیدم: منظورم اینه که تو درباره من چه حسی داری؟ چشماشو چند بار به هم زد و به همراه نگاه شدیداً محبت آمیزی جواب داد: من...من عشقت شدم دیگه!!ا

شنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۵

پرچم

یادمه ایران که بودیم به جاهای دولتی و وزارتخانه ها که میرفتیم از روی پرچم آمریکا که بر روی زمین نقش بسته بود رد میشدیم و اونو پایمال میکردیم . یا اگر تظاهراتی چیزی بود،همین پرچم رو به صورت مشتعل و پاره پاره میدیدیم.خلاصه این پرچم بد بخترین و ذلیل ترین و بد عاقبتترین تکه پارچه ای است که در ایران یافت میشود.اما به اینجا که وارد شدم،قبل از توجه به هر چیزی،این پرچم در اهتزازبا ابهتی که داشت توجه منو به خودش جلب کرد و تازه فهمیدم ما با این کار به یک ملت و به یک کشور توهین میکنیم و برای همین شرمنده شدم . چطور است که پرچم ایران گاه و بیگاه،به طور مثال در میادین ورزشی بر چهره های ما یا بهتر بگویم در قلب ما نقش میبندد ویا مثلا در دیارغربت که اونومیبینیم اشک غرور و دلتنگی و احترام توی چشممون جمع میشه،اما حاضریم به راحتی نشانه هویت یک ملت دیگر را وسیله توهین بکنیم .. واقعا جای تاسف داره!ا