آنفولانزا خر است.ا
یکشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۸
آقای رئیس
فسقلی: تازه ..من مسئول دادن کارتای غذا موقع ناهار به بچه ها شدم.ا
من با بی توجهی: اا...چقد عالی!ا
فسقلی: یعنی باید کارتا پیش من باشه تا گم نشه.ا
من: آهان ن
فسقلی: هر روز این کارو میکنم.ا
من: اوهوم
- همه بچه ها موقع ناهار میان پیشم صف میبندن.ا
من: مممممم
فسقلی با تاکید: میان پیش من!ا
من: ممم
فسقلی فریاد میزنه: ممم چیه؟ یعنی تو خوشحال نشدی پسرت رئیس کارتای غذا شده؟!ا
سهشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۸
من و خودم
توی خونه صدایی نبود. همه چیز زندگیم روی ویبره بود. از همه چیز لذت میبردم... از سپردن خودم به خلسه خواب و بیداری بعد از ظهر، از قهوه ای که با خودم خوردم ، از فیلم ای که دیدم، از لرزیدنهای گاه و بیگاه موبایلم و مکالمه هایی که آدم وسط اش راه می افته و میره دم پنجره و یه نگاهی به لانه خالی کفترها می اندازه و وقت خداحافظی صداش یواش میشه و حرفاش میشه از جنس بوسه هایی از ته دل، از سیب زمینی ای که از زور تنبلی و گرسنگی انداختم توی آب و پختم و بعد با یه عالمه ادویه خوردم ، ازپر شدن بغل تختم از آشغال ته مونده هله هوله هایی که خورده بودم ، از پرسه زدن بی هدفم توی اینترنت و حتی از سیبی که گاز زدم......خلاصه اینکه لذت خلوت امروزم رفت و چسبید به گوشت تنم.ا
.
پ.ن : یه جمله یه جایی خوندم دیدم مصداق خود خود توئه، بدون کم و کاست. جمله این بود: توی زندگیت مثل زود پز باش، هروقت جوش آوردی در کمال خونسردی سوت بزن.
چهارشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۸
یه چهل تکه دیگه
.
- چند وقتیه که می خوام بیام و چیزی بنویسم. گرفتاری ها هم که مثل کوه روی سرم ریخته است. البته این همون چیزیه که در حال حاضر به شدت بهش نیاز دارم. دوست دارم تا مغز استخوان له و لورده و کوفته باشم. اینطوری احساس آرامش بیشتری دارم. مردن از شدت گرفتاری. جون کندن از شدت دلشوره و اضطراب برای تمام شدن موعدها. بیدار شدن از شدت تپش قلب و دوباره خوابیدن با این فکر که گور پدرش بالاخره یه چیزی می شه دیگه. بالاتر از سیاهی رنگی هست مگه؟....حتما هست! ولی نمی دونم چه رنگی؟! چون همیشه بدتر از اون چیزی که تو فکرمونه و فکر می کنیم که دیگه بدتر از اون چیزی نیست ،هست. قطعا هست. شک ندارم.....بر من چه گذشته؟ انگار تمام هول و هراس و اندوه این چند سال ، به یکباره خودش رو از تمام روزنه های وجودم بیرون ریخته.. مثل آبله مرغون. از هر منفذی فقط درد حس می کنم و یک دلشوره ی عمیق که نمی دونم چیکارش کنم. این چند سال اخیر ، خوب تونسته بودم از پسش بربیام و خودم را پشت کار و زندگی و تلاش مخفی کنم اما انگار همه چیز یکهو تالاپ! خورده توی سرم.ا
.
- از دوستی پرسیدم:« چرا دیگه نمینویسی؟» گفت که خجالت میکشه بنویسه.گفت که دوست داره فقط و فقط از ایران بنویسه، اما خب به دلایلی نمیتونه این کارو بکنه و برای همین دیگه نمینویسه. خلاصه میخواستم بگم: خفه کردن بر چند نوع است که همه انواع اونو ، اینــــــــــا بلدن! در ضمن دوست من! منتظر نوشته های قشنگت میمونم. امیدوارم خدا اونایی رو که نطق تو رو کور کردن لعنت کنه!ا
.
- در این قسمت هم میخواستم بگم : توی عاشقی، نمره بیستی رفیق!ا
.
- دو ساله جفت جفت کبوترها میان پشت پنجره آشپزخونمون، کمی قربون صدقه هم میرن و بعد پر میکشن و میرن. به گمونم اینجوری دارن سبک سنگین میکنند ببینن محل لونه آینده اشون اینجا باشه یا نه. بعد کبوتر مادهه میاد ودوتا تخم میذاره و روی اونا میشینه. بعضی از کبوترای نر همون موقع دیگه میرن پی کارشون، ولی بعضی از اونا میمونن و برای کبوتر ماده که رو تخما نشسته، غذا میارن.(به خدا!خودم تو این دو سال کشف کردم) درست عین ما آدما!ا
.
پ.ن: حق با توئه..باید بخوابم...ساعت یک نصفه شبه..امّا چیزی خوابم رو آشفته کرده ...کاش تنها نبودم، کاش تنها نبودیم و بعضی وقتا فکر میکنم که کاش میتونستم فکر نکنم!ا
چهارشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۸
ای بابا
خلاصه...دیروزکه توی ماشین از درد شونه ام داشتم به خودم میپیچیدم یهو احساس کردم اگه برای یکی ناز کنم و دردمو بگم شاید بهتر بشه.بنابراین رو کردم به تنها کسی که پیشم بود و..ا
من: فسقلی جونم، شونه ام خیلی درد میکنه..انگاری سوراخ شده!ا
فسقلی: چی شده مگه؟ا
من با خوشحالی از توجه ای که بهم شده گفتم: داشتم از ماشین پیاده میشدم که برم روپوشم رو از خشکشویی بگیرم که شونه ام خورد لب در ماشین و تیزی اون فرو رفت تو گوشت بازوم..ا
فسقلی: آهان...ممم.. گفتی پیرهن یا رو پوش؟مگه روپوشه که میخواستی بگیریش چه رنگی بود؟ا
من:!!ا
جمعه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۸
یه روز جمعه
ااول از همه داشتم خبرها رو میخوندم که دوباره بر خوردم به خبر دستگیری یکی از آشنایان.دلم میسوزه چون میدونم الان همسرش که دوستمه و پسر سه چهار سالش شب و روز ندارن. نمیدونم آخر این ماجراها چی میشه ،فقط امیدوارم دوباره همه چی به روال سابق برنگرده .. درست شنیدید "برنگرده".ا
دوم اینکه از وضع زندگیم اصلا راضی نیستم.و این نود و نه درصد مغزمو اشغال کرده ، دارم فقط با یه درصد بقیه اش ادامه میدم. راضی نیستم چون اختیارشو دادم دست یه عالمه اتفاق که شاید اونجوری که من فکر میکنم پیش نره. هیچ وقت تو زندگیم انقدر احساس ناتوانی نمیکردم. راضی نیستم چون با همه مشکلاتی که یه زن تنها تو زندگیش داره باید سنگ صبور همه اطرافیانم هم باشم و چون اونا فکر میکنن من تنهام، پس وقت آزادتری دارم و باید در اختیار اونا باشم.. هر وقت و زمانی که اونا لازم دارن. از همینجا باید به همه بگم که من بیشتر از همه شماها توی زندگیم کار و دل مشغولی دارم.حتی بیشتر از سابق. پس دست از سر من بردارید لطفا!ا
سوم اینکه دارم به یه روشی تو زندگیم فکر میکنم که ته اش فقط آرامش باشه. دیگه حوصله هیچ زندگی شلوغ و برو بیایی رو ندارم. برای من الان تنها بودن و با تو یه فنجون چایی خوردن لذت بخشتره تا هر ماجراجویی(قابل توجه تو!) دیگه. خلاصه اینکه فقط آرامش میخوام و امنیت..امنیت مطلق بدون جرزنی .. واین ته ته خواسته های من از تو و خودمه.ا
فسقلی همین الان از اتاق برادرم دوید بیرون و با داد و فریاد مثل طلبکارا گفت:«مامان..تا الان داشتم بازی اینستال میکردما،این جزو بازیم حساب نمیشه!گفته باشم!»و پشتشو کرد و رفت. و من با دهن باز از این همه پررویی فقط بهش نیگا کردم. توضیح اینکه ما از ساعت 12 ظهر اینجاییم و الان ساعت 3 بعد از ظهره ، جیره بازی اون روزی یه ساعت و نیمه طبق قرار..این فسقلی هم منو هالو گیر آورده ها!ا
راستی غزاله جون دارم فکر میکنم راجع به قانون یه چیزی بنویسم.. اما این کلمه چه واژه غریبیه تو این مملکتا! موافقی؟ا
.
پی نوشت: کامنت دونیمو باز کردم ...قابل توجه بعضیا:)ا
شنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۸
جمعه، تیر ۲۶، ۱۳۸۸
یکشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۸
فقط همين
.
پي نوشت: خدايا! خيلي وقته بيكار نشستيا.. گفته باشم !ا
سهشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۸
چهل تكه اي براي تو
ميگي هميشه وقتي بحثمون ميشه نرو ته خط ..وايسا همينجا و دعوا كن..ميدوني چيه؟ اگه وقتايي كه عصبانيم و دارم ميتركم نرم و برسم به ته ته خط كه نميفهمم بدون تو نميتونم و بدون تو حتي نفس كشيدنم بي معنيه.. و بعدشم سر براه و عاشق برگردم كه!ا
خيلي وقته كه راز اين سناريوي عجيبي كه خدا برام نوشته رو ميدونم... وميدونم كجاي اين زندگي ايستاده ام . برای تحمل دردها ميرم و از اونور كهكشانها به خودم نگا مي کنم و ميفهمم که همه چیز در حد فرضيه اس…قطعیتی در سال تولد و مرگ ستاره ها وجود نداره! تنها چيز قطعي "من و تو"ايم... تحمل ديروز و اون نمايشي كه بازي كردم برام سخت بود اما شد..ديدي كه شد
زخم سرد جفاي ديروزت تير ميكشد هنوز.. ديگر به تو هم نميتوان گفت كه اين زخم كهنه گاهي سر باز ميكند و روحم را در انزوا ميخورد. به دنبالت مي آيم و تو لبخندت گرم ميشود. عشق را در نگاهت ميبينم و من هم گرم ميشوم با نگاهت. سردي آن روزها فراموشم ميشود. مهربان بمان با اين درد سرد! نگاه مهربانت را از من نگير! نگذار اين زخم سرد مرا نيز سرد كند.. نگذار
.دو سالی می شه که بیش از نیم ساعت نتونستم تمرکز کنم،خسته ام خدا،خیلی خسته!ا
.اينا شعر نيستا! يادت باشه تا حرفي از دلم نياد آدمي نيستم كه بتونم بگمش! اينم يه كنايه به تو! ا
.و اما حالا قسمت خوب ماجرا رو بگم :) تا حالا فكرشو كردي چند تا آدم مثل من، تو رو دارن و چند تا آدم مثل تو، منو دارن؟ دور و برتو نگا كن!ا
یکشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۸
روز ميلاد تو
شنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۸
دستهايم را بگير
شنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۸
يه فكر خوب
سهشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۸
حال خوش
.
.
پی نوشت: به حرفهای امروز صبحت فکر میکردم..راست میگی اما چه خوب بود اگر می شد گناه روزهاي دوست نداشتني را به گردن کسي انداخت.ـ
چهارشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۷
تنهایی
همه ما گاهی به این تنهایی نیاز داریم تا برگردیم.. برگردیم و با انرژی بیشتر ادامه بدیم
یکشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۷
پول
من:« خيييلي..به اندازه چند تا خونه..چند تا ماشين..»ـ
فسقلي يه کم تامل کرد و بعد شروع کرد بالا پايين پريدن و گفت: «آهان همينه...پس من تصميم گرفتم فوتباليست جام جهاني بشم..هورااا»ـ
اينم انگيزه براي رسيدن به قله هاي موفقيت!! يعني اين فسقلي هم فهميده همه چي تو اين دنيا پوله اما مامانش هنوزم نفهميده!!ـ
دوشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۷
کابوس
جمعه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۷
برف
سهشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۷
شانزده بهمن
شنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۷
چل تيکه
ـ پريشب از شدت خستگي کنار تخت فسقلي به خواب رفتم. چند دقيقه بعد با صداي اون از خواب پريدم که ميگفت: «مامان اگه خوابت مياد برو توي تختت ..من خودم ميخوابم» بلند شدم و تلوتلو خوران رفتم اما انقدر گيج بودم که توي راهروي بين دو تا اتاق باز هم خوابم برد که يهو ديدم يه دست کوچولو دور کمرمو گرفت و منو برد طرف تختم و پتو رو روم کشيد و يه بوسه از لپم گرفت...نميدونم ديگه از خدا چي ميخوام..ـ
ـ از وبلاگ آهو: مامان: «تو دوست داري با من زندگي كني يا با بابا؟» بچه: «با هر دو تون.» مامان: «نميشه.» بچه: «...» مامان: «بگو عزيزم.» بچه: «با هر دوتون.» مامان: «نميشه.» بچه: «...» مامان: «ببين عزيزم من و بابا از هم جدا شديم. هر دومون هم تو رو خيلي دوست داريم. جداييمون هم هيچ ارتباطي به تو نداره. هر دو مون هر وقت بخواي كنارت هستيم. هر دومون ازت حمايت ميكنيم. هيچوقت تنها نيستي. فقط من و بابا نمي تونيم با هم زندگي كنيم. چون از هم جدا شديم. اين جوري ديگه از صداي جر و بحث ما هم خسته نميشي و... و... و...حالا بگو ببينم عزيزم، دوست داري با كدوممون زندگي كني؟» بچه: «با هر دو تون!»ـ
ـ جرج برنارد شاو گفته: مدتها پيش آموختم که نبايد با خوک کشتی گرفت، خيلی کثيف می شوی. ولی مهمتر از آن، خوک از اين کار لذت می برد!ـ
ـ مي داني الان که من روي اين صندلي نشسته ام به چي فكر مي كنم؟ دلم مي خواهد كنارم باشي و آنقدر محكم در آغوشم فشارت بدهم كه تمام دلتنگي هايم تمام شوند .. آنوقت سرم را بگذارم روي سينه ات و آنقدر با موهايم بازي كني تا خوابم ببرد .. و در لحظه اي بين بيداري و خواب ، تمام اين انرژي و احساسي كه به هم مي دهيم پخش شود توي هوايي كه تنفس مي كنيم و مانند هاله يي كه مجسمه هاي خدايان بودا را احاطه كرده ، احاطه مان كند و ببردمان در خلسه و در خواب و در شور و در آرامش.. به من بگو .. چقدر بايد صبور باشم …؟ـ
سهشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۷
نسل من
خاطرات نوجوانی نسل ما یکیست. همون آژیرهای قرمز و سفیدی که چاشنی زندگیمون بود، همون دفترهای شصت برگ کاهی، همون قلکهای نارنجکی که قبل عید بهمون میدادن ، همون لالایی شبها که نوحه های آهنگران و کویتی پور بود:"سوی دیار عاشقان، سوی دیار عاشقان، رو به خدا میرویم.."، همون کلاسهای درس"اول شهید نامجو"و" دوم شهید چمران" وهمون کارتونهای لطیفی که اون موقع داشتیم. و همینهاست که من، امروز، نمیتوانم واقعیتها رو نبینم و از ته دل بخندم.همین است که آهنگهای نسل جدیدو دوست ندارم. کارتونهای خشن امروزی رو هم ایضا. لباسهای احمقانه بی کیفیت امروزی رو هم. گاهی فکر میکنم انگار خواسته های ما یه جایی توی زمان گم شده..ـ