جمعه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۷

برف

بيرون هوا سرد و برفي ست. من در گرماي پشت پنجره محل کارم نشسته ام و به صفحه مونيتور زل زده ام. اصلا دوست ندارم روزهاي برفي زندگيم را خراب کنم. حوصله هيچ کار را ندارم. چشمهايم را ميبندم. ذهنم دور ميشود، صداي اطرافم محو ميشود و... آهنگ .. با تمام وجود به آن گوش مي دهم .. در خانه ام ..من و فسقلي و خونه کوچکمان.. همه پرده ها را کنار زده ام تا باريدن برف را از همه پنجره هاي خانه ببينم.. ميتوانم هر دقيقه يك بوسه عاشقانه بر پيشاني فسقلي بنشانم .. مي توانم غلت بزنم و كتاب بخوانم .. چه آرام شدم!.. چشمهايم را باز ميکنم..ديگر چه اهميت دارد كه ديشب حالم هيچ خوب نبود و از زور ناراحتي دنبال سوراخ موش مي گشتم که فرار كنم ودرونش فرياد بزنم .. ديشب يادم رفته بود با خودم جمله معروف اسکارلت را بگويم كه « فردا روز ديگري ست » و تو باز همان توئي براي من..همانقدر عزيز... واي! چقدر من سپيدي و حرکات رقصان دانه هاي برف را دوست دارم