دوشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۷

کابوس

از صبح که بيدار شدم دارم سعي ميکنم فراموشش کنم اما نميشه انگار! گفتم بنويسمش شايد ذهنم آروم بگيره. خوابمو ميگم. ديشب خواب ديدم که با تو دارم از يه کوه بالا ميرم. اون کوه پر بود از مجسمه هاي قديمي که من همينجور که بالا ميرفتم با دست خاک اونا رو ميتکوندم و با هيجان نشونت ميدادمشون.بعد هم راجع به هر کدوم يه کم حرف ميزديم و ميخنديديم و بالاتر ميرفتيم.حس خوبي بود. کمي که رفتيم يهو صداي عصباني و داد و فرياد اونو شنيدم که با حالت طلبکار و بي شرمانه اي با دست به سر و صورت تو ميکوبيد و تو رو کشون کشون با خودش از کوه به پايين برد. احساس ناتواني ميکردم.پام از رو زمين بلند نميشد که بيام کمکت کنم. کم کم صداي اون دور و دورتر شد و من موندم و يه سکوت سنگين و وحشتناک و تنها صداي زوزه باد ميومد. به دور و برم نگاه کردم هيچي جز سنگ نبود. حتي خبري از اون مجسمه ها هم نبود. سردم بود.چاره اي نداشتم، راه افتادم سمت بالا که يهو يه خونه ديدم.مثل خونه مادر بزرگ خدا بيامرزم. رفتم طرف خونه و رفتم تو اما هيچکي نبود..مادربزرگمو صدا زدم...نه نبود..باد زوزه ميکشد و پرده هاي خونه تو هوا به پرواز دراومده بودن و من همچنان از ترس و سرما ميلرزيدم و نا اميدانه اسمتو فرياد ميزدم که از خواب پريدم و ديدم سرتا پا دارم ميلرزم ...صبح که برات خوابمو تعريف کردم فهميدي که چقدر پريشون بودم؟