چهارشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۷

تنهایی

شده که دلت بخواد تنها باشی؟ از دست آدمها و کلمه ها کلافه شوی وتمام مویرگهایت احساس کنن که لازم دارن تنها باشن؟ گوشهات صداها رو نخوان ، چشمهات تصویرها را نخوان و کله ات بخواد زمانی برای فکر کردن داشته باشه ؟ دلت بخواد حرفی برای نگفتن داشته باشی و هیچ نگاه دزدانه ای تو رو نپاد؟ هیچ کس سوال اضافه ای ازت نپرسه : چرا ؟ کی ؟ کجا ؟ توی زندگی ات گم شدی .. گاهی دوست دارم فکر کنم توی این دنیای بزرگ تنها منم که روی زمین ایستاده ام و خداوند است که بالای سرم است . هیچ رنگی ، هیچ صدایی ، هیچی نیست...ـ
همه ما گاهی به این تنهایی نیاز داریم تا برگردیم.. برگردیم و با انرژی بیشتر ادامه بدیم