یکشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۶

بند

به بند پوسیده نمی شود اعتماد کرد.ـ
به بندی که گره نامطمنی دارد نمی توان اعتماد کرد، دیر یا زود باز می شود.ـ
بریدن بندها آسان نیست.ـ
گاهی بخشی از تو را با خود می برند،ـ
ازبس که گره شان عمیق بوده،ـ
بخشی که شاید هرگز ترمیم نشود
و حتی در دوره هایی به شکل چرخه های اسطوره ای زخمش سر باز کند.ـ
بریدن بندها آسان نیست،ـ
اما گاهی برای ادامه دادن، تنها راه ممکن است.ـ
.
پ.ن: دلم سفر می خواد.. یه سفر بی مقصد که بری ترمینال، اولین ماشینی که اومد و از اسم مقصدش خوشت اومد، سوار شی.تصور همچین کاری هم هیجان انگیزه!ـ

دوشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۶

فردین من

داشتم تلویزیون نگاه میکردم که فسقلی اومد پیشم ، نشست کنارم و شروع کرد به بوسیدنم، گفت:«چقده دوست دارم مامان» با خوشحالی و در حالی که زیر بوسه باران اون دست و پا میزدم، گفتم:«منم همینطورعشق من» صورتشو به صورتم نزدیک کرد و گفت: «اگه من بزرگ بشم، بازم دوسم داری؟» گفتم:« معلومه عزیزم.. دوست داشتنم بیشترم میشه، هر چند بچه ها یه روزی بزرگ میشن و میرن و مامانا تنها میشن...» یه کمی رو مبل جابجا شد و گفت: «منم اگه بزرگ بشم میرم؟» گفتم: «همه، همه باید برن سراغ زندگی خودشون.»ـ
یه ساعت بعد وقت شام بود. فسقلی داشت تلویزیون میدید.غذاش رو کشیدم و براش آوردم اما هر چی بهش گفتم پاشو بیا غذاتو بخور انگار که با دیوارحرف میزنم ،چشم از تلویزیون بر نمیداشت که بگه اصلا با کی هستی. بالاخره عصبانی شدم و شروع کردم به خط و نشون کشیدن که اگه نیای غذاتو بخوری، ال میکنم و بل میکنم. گذاشت من همه تهدیدامو بکنم و حرفامو بزنم و بعد با خونسردی نگام کرد، شمرده شمرده گفت:«مــن غـذا نمیـخورم تا بزرگ نشـم و از پیش تو نرم که غصه بخوری..حالا هی داد بزن!»..!!!ـ

یکشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۶

تب

وقتی که آدم تب داره ،سقف اتاق انگار می یاد درست دم صورت آدم! انگار همه چی کش می یاد و دراز میشه وچسبناک !انگار که نفس آدم میاد درست پشت ردیف دندونا همون جا می ایسته! امشب تب دارم. این طرزنفس کشیدن ،عجیب مرا به یاد تو می اندازد!......غمگینم. چرا باید دروغ بگم؟ غمگین و مشغول دست و پا زدن.. گاهی زیر آب و لحظاتی روی آب.. زیر پام خالیه وهر چی که می بینم آبه و آب ..جریانه و جریان.. و خبری از سکون نیست. پام به هیچ جا نمی رسه چه برسه به ایستادن روی زمین. احساس غالبم همون معلق بودنه و در بهترین شرایط شناور بودن. حسرت روزهای رفته رو نمی خورم که رفته اند ولی صورتم با اون چشمای شیطون نوزده ساله این روزا همش با منه ! ـ

یکشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۶

براي فسقلي

مي خواهم براي تو بنويسم فسقلي من!ـ
براي تو که زيبـا ترين و معصـومانه ترين قسمت زندگيم هستي .ـ
براي تو که تنها شريک من در غـش غـش خنده ها و هاي هاي گريه هاي پنهانيم بودي. با من خنديدي و با من گريه کردي و اين يعني تهِ ته عشق !ـ
براي صورت غرق پفکت که بوسه بارانش ميکنم و تو که با شيرين زبانيت من و بقيه را عاشقـترميکني.ـ
براي تو که هر روزي که به مدرسه مي روي، دلم برايت تنگ ميشود و حسرت شنيدن مامان گفتنت را دارم اما هي به خود نهيب ميزنم که:" آهاي الهام! قرارمون اين نبود که با عشقـت او را به بند بکشي!"ـ
براي تو که قلبم به قلب کوچکت متصل است.ـ
براي تو که نه ماه تمام با من راه رفتي ومن آرام و سنگين از وجود تو بودم.وای چه حس قشـنگی داشتیم هر دویمان! وقتی که پاهاي کوچکت رابه دیواره شکمم می کوبیدی یعنی که آهای مامان من اینجام ! و من برايت زمزمه ميکردم .هيچ ميدانستي آن حرفها و شعرها را فقط براي تو ميخواندم؟
براي تو که آرام با آن دو چشم قشنگ و درشـتت که يک رديف مژه بلند روي آن خوابيده روي سينه ام آرام خوابيده اي و با هم به صداي نم نم باران گوش ميکنيم و من برايت ميخوانم: "نگاه کن که غم درون سـينه ام چگونه قطره قطره آب ميشود..."ـ

چهارشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۶

هذیان 5

ـ بعد از این اگر شبی ،نصفه شبی،به کسونی مثه ما قلندر و مست و خراب تو کوچه برخوردی،اون چشا رو هم بذار. دیگه اقلا اونجوری بهش نیگا نکن. آخه من قربون هیکلت برم، اگه هر نیگا بخواد اینجوری آتیش بزنه،پس باهاس تموم دنیا تا حالا سوخته باشه.حالیته؟؟
.
ـ یه کشف بزرگ کردم.به جایی رسیدم که جرات اشتباه کردن دارم و جرات دارم وایستم و با خیال راحت به خودم و به همه بگم که “اشتباه کردم”.ـ
.
ـ فکر می کنم دوست داشتن بعضیا دو مرحله داره. در مرحله ی اول دوست داری که به دست بیاری. در مرحله ی دوم، بعد از این که مطمئن شدی که به دست آوردی،اونوقت می تونی با خیال راحت سرفرصت بشینی و فکر کنی که دوستش هم داری یا نه. شاید..شاید فقط و فقط آرزوی به دست آوردن داشتی و به دست آوردنش رو دوست داشتی و نه خود اون آدم رو.ـ
.
ـ چه آدم فهمیده ای بود آن که گفت : «عشق مثل پر شاپرک توی رگهای تنم بال بال می زند و با هر بال زدنی بند نقره ای دلم هی میریزد.. هی میلرزد..»چه حال غریبیست این عشق ! باورت می شود عاشق شده ام و کف دستهایم گل روییده است. یکهو چشمهایم را باز کردم و دیدم که تما م زندگیم را سایه عشق پوشانده ...از پشت آنهمه سرما آمد و دستهایش را به انگشتهای من آشنا کرد و انگشتهای من شد پر از شکوفه! و دنیایم چه ساده شد و عاشقانه ! ـ
..
ـ هنوز هم آن جا ته دلم به رفتنت خو نکرده ام. پای ریشه دلم آنقدر آب نریختم که تقریبا خشک شده. بودن خودت را با دست خودت، بدون ذره ای فکر کردن از زندگی من خط زدی ...ـ
..
ـ فسقلی رو صبح بیدار کردم ،چشماشو میماله و میگه:«اه..مامان..داشتم میرفتم از برج میلاد بالا اما تو بیدارم کردی وسطش! حالا دیگه نمیتونم قهرمان بشم!»!ا

پنجشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۶

فسقلی افسرده

من تصمیم دارم حالا حالا ها برای فسقلی کامپیوتر نخرم چون این بچه به شدت به بازیهای اون معتاده و به اندازه کافی خونه مادربزرگاش بازی کامپیوتری میکنه،معمولا هم نمیذارم به لپ تاپ من دست بزنه و یه فضایی براش درست کردم که فکر کنه لپ تاپ فقط مربوط به کارم میشه و کاری به کارش نداشته باشه. یه روز جمعه که من توی اطاقم داشتم با کامپیوتر کار میکردم، فسقلی اومد و اول یه نگاه چپ چپی به من کرد و بعد معترضانه گفت:« مامان..همه مردم روی کره زمین کامپیوتر دارن به جز من.. میشه کمکم کنی که بمیرم؟» من که هم خنده ام گرفته بود و هم فکر میکردم چرا داره حرف مردن میزنه، پرسیدم:« یعنی به نظر تو هر کی کامپیوتر نداره باید بمیره؟ هان؟..پس اینطوری مامان همدم رو هم باید بریم بکشیم چون کامپیوتر نداره،نه؟!» اون بدون معطلی جواب داد:«من آدم معمولیا رو گفتم، مامان همدم که پیـره!» (اگه مامانم اینو بشنوه!) من در حالی که از شدت خنده به زحمت حرف میزدم، گفتم:« خب جناب آقای معـمـولی، میخوای حالا که کامپیوتر نداری ،خفه ات کنم تا بمیری؟ یا اینکه جور دیگه میخوای بمیری؟» اون مستاصل و نا امید به من زل زد،یه کمی این پا اون پا کرد و مایوسانه راهشو کشید و رفت پی کارش ...و بعد از چند دقیقه صدای خنده و بپر بپر کردن و آواز خوندنش از توی اون یکی اطاق بلند شد!ا

شنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۶

فقط تو

میان هیاهوی دستهای دراز شده برای گرفتن نیازی که نمی دانم چیست ، تنها چشمهای به غربت نشسته تو بود که زل زده بود توی نی نی چشمهای سیاه پر آب من...