سه‌شنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۴

مهد

امروز دلم برای فسقلی سوخت وقتی با حرارت زیاد اونو با خودم مهد بردم و اون با شوق دستمو ول کرد و رفت اما بعد از چند دقیقه گریه کنان برگشت تازه فهمیده بود کسی زبونشو نمیفهمه...سعی کردم آرومش کنم و اومدم اما دلم براش و برای خودم سوخت. من که از قبل شنیده بودم خیلی زود راه میفته به خودم دلداری میدادم .اما احساس میکنم خیلی بیرحمم

هیچ نظری موجود نیست: