از همه دوستانی که میل زدند و منو در رابطه با این نوشته ها مورد لطف قرار دادن ممنونم(چه رسمی!)خیلی خوشحالم کردند و کلی از تنهایی در اومدم خلاصه خیلی چاکریم!!من هیچوقت نمیتونم بگم که نوشتن این خطوط تو شبا و روزها چه آرامش خاطری رو به من هدیه کرده. من هیچوقت نمیتونم اونطور که باید و شاید از همه تون تشکر کنم... باز هم با من بمونین و من رو به حریم دلهاتون راه بدین(راستی پایین هر نوشته ای یه کامنت هست که هرچی درباره اون نوشته میخواهید میتونید بنویسید)ا
چهارشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۴
بازم فسقلی
نمیدونم با این فسقلی چیکار کنم خیلی بیقراری میکنه تا حالا اینجوری ندیده بودمش خیلی غریبی میکنه این شیطونک من خیلی مظلوم شده اون که از در و دیوار بالا میرفت حالا یه گوشه کز میکنه خدایا!دوباره این فسقلی منو شیطون بگردان!!الهی آمین
سکون
من ... هيچ
نامم ... هيچ کس
صدايم ... خفه تر از درد
و
نگاهم پوچ تر از تو
فقط حرکت می خواهم در این سکون نکبت بار
نامم ... هيچ کس
صدايم ... خفه تر از درد
و
نگاهم پوچ تر از تو
فقط حرکت می خواهم در این سکون نکبت بار
عصبانی
من شرمنده ام اما امروز زیادی در مورد بعضیا خوندم قاطی کردم...آخه اینجا مثل اونجا راه نفسمونو هم نبستن...ایشان هر جا به نفعشان باشد می خوابند و از آغوش من و تو بالا می روند آخر سر می گويند از دامان زن مرد به معراج می رسد تا شايد که باز هم آغوشت را باز تر کنی و او بالاتر رود. بازم شرمنده ام و عصبانی...
سروکله
این فسقلی ما رو حسابی ترسوند و حسابی سر کار بودیم. دکتر رفتن و....این بچه ها واقعا همه چیزشون دردسر است.وقتی که خوب و سرحال باشند اونقدر از آدم انرژی میگیرند که خسته و هلاک می شوی و دائم باید باهشون سروکله بزنید. وقتی هم که خدای نکرده مریض شدند, ساکت وآروم میشوند دیگه مگه دست و دلت به کار میره وهمش نگرانی که ای بابا چرا اینطوری شد ودائم باهاش سروکله میزنی که شاید کمی سرحال بیایند.,این دفعه که مریض شده بود حالت نگاهش من رو یاد خودم انداخت, موقعهای که سرما میخوردم که چقدر دلم میخواست که من رو تحویل بگیرند و لوسم کنند .البته الان دیگه بهتر شده حالا تنها مشکلش مهد کودکه.
سهشنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۴
بازم از این شاخ به اون شاخ
کمی امروز گیج و منگ بودم و حسابی مثل چیز تو گل!!البته این اتفاق زیاد برام میافته !اینجا نهایت سکوتو احساس میکنی اگه این فسقلی هم نبود فکر کنم حرف زدن یادم میرفت ولی خب با شیطونیهاش و حتی کاراش کلی الهامو از تنهایی در می یاره ..خوب به نظر من اینجا بیشتر مثل یک دفتر خاطراته برای من. فقط و فقط همین. پس باید سعی کنیم به همون صورت هم نگاهش دارم...این دیگه آخر از این شاخ به اون شاخ معروف من بود!!میدونم
مهد
امروز دلم برای فسقلی سوخت وقتی با حرارت زیاد اونو با خودم مهد بردم و اون با شوق دستمو ول کرد و رفت اما بعد از چند دقیقه گریه کنان برگشت تازه فهمیده بود کسی زبونشو نمیفهمه...سعی کردم آرومش کنم و اومدم اما دلم براش و برای خودم سوخت. من که از قبل شنیده بودم خیلی زود راه میفته به خودم دلداری میدادم .اما احساس میکنم خیلی بیرحمم
دوشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۴
شاخ به شاخ
بهش میگم وقتی وبلاگم روبراه شد میری بخونیش؟میدونید چی میگه؟میگه" الان به همین چند تا که نوشته بودی سر زدم مثل حرفات از این شاخ به اون شاح بود!!" بابا جونا من که اولش گفته بودم!!!ولی خدایی بازم دلم با این حرفش شکست...نمیدونم چرا فقط این یه نفر دلمو میتونه بشکنه
شنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۴
فسقلی
بالاخره این فسقلی ما هم خوابید بعد از اینکه چند بار قصه کینگ کنگ رو براش خوندیم.این کینگ کنگ هم حکایتی شده ! تا همین چند وقت گرفتار دایناسورها بودیم حالا یه کینگ کنگی اومده که گردن دایناسورها رو هم میشکنه !واقعا که آدما موجودات غریبیند
جمعه، دی ۰۲، ۱۳۸۴
پنجشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۴
فحش
وبلاگي كه نشه توش فحش داد ، دري وري گفت و احساس دروني رو بيان كرد واقعا به چه دردي ميخوره!؟فکر کنم بهتره امروز ساکت باشم چون خیلی قاطی ام!!!تا بعد
چهارشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۴
غریب
در شهريم که با تو برايم غريب نيست اما روزها را بی تو در غربت می گذرانم . سهم من از عشق گوشه سرد و تاريکی از اين دنياست که با ياد تو گرم و روشن مانده است . کاری کن که باور کنم انتظار همان عشق است.
سهشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۴
اشتراک در:
پستها (Atom)