- اینجا هنوز هم به عادت ایران تیتر خبرها رو میخونم و روی هیچ لینکی کلیک نمیکنم به این خیال که به صفحه معروف "مشترک گرامی دسترسی شما به..." بر میخورم! خیلی دارم سعی میکنم به خودم یادآوری کنم که اینجا همه چی آزاده! جالبه اکثر این لینکها نه محتوای س ی ا س ی دارند و نه مستهجن! گویا فقط برای این ف ی ل ت رن که ما سربراه باشیم و بدونیم بزرگتر بالای سرمونه!ا
- ونکوور واقعا زیباست و آدم از دیدن مناظرش سیر نمیشه. هر روز بیشتر از قبل از مناظر قشنگ و هوای معرکه ونکوور لذت می برم. اغلب اوقات، هوا یا آفتابیه و یا خنک و ابریه و یا بارونیه و بسیار لطیف .. شعار استان بریتیش کلمبیا که همه جا می تونی ببینی اینه “The Best Place on Earth” و حقا که همینجوره
- میدونید تو این هفده روز دلم برای چی تنگ شده؟ قرمه سبزی! فردا قصد دارم هر جور شده به وصالش برسم
- کانادایی ها از ارتباط با دیگران لذت میبرند. از فرهنگ ما هم خیلی میپرسن در کمال سادگی و رک و صمیمی. یه نکته جالب دیگه هم اینه که ایرانی های اینجا مثل آمریکا نیستن(منظورم اعم اوناست نه همه,به کسی بر نخوره ها). اینجا من از ایرانی ها فرار نمیکنم و یا شایدم توی این پنج سال هموطنانم تغییر کردن !ا
- در ایران موقعیت و درآمد خوبی دارم ولی مشکلات زیادی هم دارم . آلودگی هوا و آب؛ ترافیک؛ درگیریهای س ی اس ی ومهمتر از اون اقتصادی؛ اخبار دروغ ؛ آینده نامطمئن اقتصادی همه مردم؛ مشکلات و گرفتاری های اطرافیان؛ رواج دروغ و دیکتاتوری و خیلی مسائل دیگه. تمام اینا موجب شده که نتونم نفس بکشم. برآیند تمام اینا موجودی از من درست کرده؛ کم تحمل و عصبی و همیشه در آستانه انفجار. ولی اینجا عجیب هر روز احساس می کنم که روحم تازه تر می شه احساس میکنم یه فشار دائم که بهش عادت کرده بودم رو از روی سرم برداشتن! وقتی که هر روز صبح هوای تازه استنشاق می کنی؛ وقتی که صدای آرامش رو بالای سرت می شنوی؛ وقتی که نگاهت از هر طرف با درخت و جنگل تلاقی میکنه؛ وقتی که همه رو گشاده رو می بینی که به محض دیدنت لبخندی می زنن و سلامی می گن, تازه احساس می کنی که افکار مثبت توی ذهنت جاری می شه.
جایی خوندم که زندگی فرصتیه که به همه فقط یک بار داده می شه(نه مثل سالوادور!). شاید که تو بخواهی آن را با یک موقعیت خوب اجتماعی در یه دیکتاتوری بگذرونی و یا با موقعیت کاری ساده تر، توی سرزمینی که برات به عنوان یک انسان ارزش قائلن و اونجا آزادی و امنیت داری زندگی کنی که من دومی رو انتخاب میکنم مسلما و برای همین هم به زودی میخوام برای همیشه بیام اینجا..من انتخابمو کردم
- فسقلی چسبیده به تلویزیون و از اون جدا نمیشه! نمیدونم این اثر اون مدتیه که آمریکا بود یا به علت زیاد تلویزیون دیدنه, از همین الان نصفه انگلیسی حرف میزنه نصفی فارسی! وقتی هم میبینه من با چشمای گشاد نگاش میکنم فکر میکنه که نمیفهمم چی میگه و برام به فارسی ترجمه میکنه!!!ا
به محض اینکه از فرودگاه خارج شدیم بهش گفتم میدونی از همین چند دقیقه پیش کانادایی شدی؟! چشماش برقی زد و با خوشحالی و غرور گفت: آره..میدونم. من الان یه ایرانیه کانادایی ام! ..... خوشحالم که به ایرانی بودنش افتخار میکنه
- میدونید الان که من اینجام ,توی ایران دارم اسباب کشی میکنم؟! مامان و بابام دارن اسبابامو از اون خونه میبرن یه جای دیگه. یادتونه گفته بودم صاحب خونه ام خونشو میخواد؟ خدا پدر و مادرمو حفظ کنه اما اصلا برام مهم نیست اسبابامو کجا میذارن و برمیگردم هیچی جای خودش نیست. دیگه تا زمان اومدنم اینجا همه چی موقتیه. تازه اینجا هم فهمیدم فقط با دو تا لیوان و بشقاب و یه قابلمه و یه اتو به راحتی میشه زندگی کرد. بقیه اش زیادیه!ا