توي ماشين نشسته ام، صدای موسیقی را می برم روی شماره سي ،می خواهم که فقط من باشم و موسیقی .گور پدر همه! صدای موسيقي می رود ته ذهنم ته نشین می شود و جایش تصویرها آرام آرام می آیند و از ذهنم می گذرند. دستم را مثل همیشه سايبان چشمهایم ميکنم که همین یک ذره نور هم مزاحم نشود.سرعتم را بالا ميبرم. می خواهم دلم را به یک جایی آویزان کنم . انگار پوست تنم ترک بر داشته.. ترکهای عمیق! بزرگ شدن برای من از سي و چند سالگی شروع شد. میان گریه ها می خندم ، با ساز روزگار می چرخم و میان خنده هايم بلند ميگريم و پوست می اندازم و چه دردی دارد این پوست انداختن!!!روزگار پوست تنم را کند ولی آن دخترک کوچک چشم سیاه و مو سیاه توی دلم هنوز زندگی می کند و نبضش تند تند می زند.دلم هوای بی وقتی هایم را کرده. همان وقتهایی که تا اراده می کردم کلمه ها می آمدند و صف می کشیدند کنار هم توی حاشیه جزوه هاي دانشگاه یا هی کتاب بخوان و کتاب بخوان و از رو نرو و يا وقتي توی وان می ایستادم و خیره می شدم به سوراخ وان.حس می کردم کلمه ها با کفی که از روی سرم می ریزدو شسته می شود و می رود پایین. پایم را به عمد می گذاشتم روی سوراخ، نه! به غیر از آب و کف هیچ چیزی نیست...ـ
تازه ساعت سه صبح است هنوز تا خورشید خیلی راه است!ا
تازه ساعت سه صبح است هنوز تا خورشید خیلی راه است!ا
۵ نظر:
سلام دوستم
همه ما از یه سنی شروع میکنیم بزرگ شدن و این نیست مگر همون درد که گفتی. درد کودک نبودن. درد بی اعتمادی . درد شک . درد فلسفه هستی . اینا بالاخره دیر یا زود سراغ همه ما میاد. عین مرگ حق بشره و گزیر ناپذیر.
عیب نداره اگه کلمات شسته شدن. فرشته الهام هنوز زنده است.
oonghadr ghashange ke delam nemiyad chizi begam...hichi....
plz remove ye adam comment....
I'll put it again,later....ok?
dooset daram,
endlessly,
endlessly,
endlessly.
ارسال یک نظر