جمعه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۵

یه کم زنده شدم

حالم خیلی بد بود ویه کمی هم الان هست.فکر میکردم هیچوقت دیگه خوب نمیشم..سه روزه یه نصفه کاسه ماست خوردم!! اینجا من یه دوست خوب و اصیل وخوشگل و مهربون و.. دارم که خدا برام فرستاده.اون اگه نبود نمیدونم چی کار میکردم آخه آقای همسر مسافرت بود که حالم بد شد ودست تنها بودم.آقای همسر هم بالاخره آخرش مجبور شد مسافرتشو نصفه بذاره و برگرده کمک...مرسی آقای همسر مهربونم!ا
روز اولی که دوستم اومد و جنازه (!)منو برد بیمارستان مجبور بودیم فسقلی رو هم با خودمون ببریم. خلاصه ...روی تخت اورژانس دراز کشیده بودم و از شدت درد بدنم آه و ناله میکردم.دوستم نشسته بود کنار تخت و فسقلی هم راه میرفت.همینجور که داشتم آخ و اوخ میکردم فسقلی آروم اومد کنارم به چشمام نگا کرد و با خونسردی گفت:مامان..فکر کنم امشب دیگه باید بمیری!!! و بعد خیلی جدی یه دور دیگه دور اطاق زد و برگشت متفکرانه پرسید: مامان..اگه تو بمیری بابا کی میاد؟؟!! من و دوستم دیگه تو اون حال هم نتونستیم قهقهه نزنیم ولی نه.. مثل اینکه این فسقلی خیلی جدی میگفت چون حتی لبخندم نزد!! ........حالا بیا بچه بزرگ کن!ا

۶ نظر:

ناشناس گفت...

khuda ro shokr

ناشناس گفت...

khob dige movazeb bash
mitra

Rokgoo گفت...

نوشته شما را در مورد فيلم کد داوينچی خواندم. نکته جالبی را مطرح کرده‌ايد. متاسفانه اين تفاوت بين فرهنگ‌های پيشرفته و عقب افتاده است. البته در همين آمريکا هم کسانی هستند که خون نويسنده کتاب کد داوينچی را حلال می‌دانند اما خوشبختانه در اقليت‌اند. شاد باشيد.

ناشناس گفت...

You didn't answer his question anyway!

B.E.

ناشناس گفت...

khuda dustane khub ro hefz kone.bishtar movazeb bash

ناشناس گفت...

چقدر عزیزه!!بچه داشته فکر کار
خودشو می کرده
You know!